خانه > خاک > نقد > همرویی سوزان مشنگ با عیسا مسیح | |||
همرویی سوزان مشنگ با عیسا مسیحفرشته مولویwww.fereshtehmolavi.netfereshtehmol@yahoo.com لئونارد کوهن را سرآمد «تروبادور»های کانادا میدانند، چرا که در سنجش با همتایانی چون نیل یانگ و جونی میچل آواز و آوازهاش از مرز امریکای شمالی فراتر رفته و جهانی شده است. او را ملک الشعرای زن و شراب و ترانه هم خواندهاند، اما روزگار گویا حالا زن و شراب را از او دریغ داشته و تنها ترانه را برجا گذاشته است. همین است شاید که در «برج ترانه»اش چنین میخواند، «آه، من فقط هر روز کرایهام را در برج ترانه میپردازم.»
کوهن پیر همچنان، از چهل سال پیش که نخستین آلبومش درآمد تا به حال، کرایه نشین برجش بوده است. گرچه شاید کنسرتهای اخیرش دیگر تکرار نشوند، بنابر پیشگوییاش در همین آواز، پس از رفتنش هم از «پنجرهای در برج ترانه»اش با ما حرف میزند. اما این برج تا به حال چهل ساله که بنای ماندن بعد از او و گزند ندیدن از باد و باران زمانه را دارد، بیشتر بر پی و پایهی همان آلبوم نخست استوار است که با چند ترانهی حالا کلاسیک شده اعتباری ماندگار به این خوانندهی ترانهسرا بخشید. خورشید تابندهی آن آلبوم «سوزان» است که نه تنها در آن مجموعه، که حتا در میان همهی کارهای کوهن خوش میدرخشد. «سوزان»ی که سالها پیش مرا شیفتهی خود و شنوندهی لئونارد کوهن کرد، نه آنی که جودی کالینز با آن صدای گوشنواز میخواند، که آنی است که با صدای لخت و نرم و خوابزدهی خود او و با تکنوازی گیتارش خوانده میشود. این صدا و نیز موسیقی یک نوا و نواخت آن که آرامش و اندوهی ملایم میپراکند، با ترانه همآهنگی و همخوانی روشن و رسایی دارد که تاًثیر یکپارچهی کار را بر شنونده پا برجا میکند. جدا از همسازی دلنشین موسیقی و صدا و کلام اما، «سوزان» برای من «آنی» دارد که حسابش را از دیگر ترانههای خوب کوهن - از جمله «تا ته عشق با من برقص» که به گوش من شیرینترین است - سوا میکند. همین «آن» است که مرا پس از این همه سال وامیدارد تا پیگیر چند و چونش بشوم. در بارهی «سوزان» حرف و سخن، از ردیابی الاههی الهام بخش و پیجویی حد رابطهی هنرمند با او گرفته تا تفسیرهایی سنگین از بار معنویت و مذهب، کم نبوده است. بخشی از این همه را، اگر نه در گفتگوهای منتشر شده در رسانههای چاپی، که دست کم در شبکهی جهانی میشود به راحتی یافت. در همین شبکه هم، در وبلاگهای فارسی، گویا به کوهن بیش از هر خوانندهی ترانه سرای دیگری پرداخته شده و همراه با برگردان شرح حال و کارش ترجمههایی از چند ترانهی او، از جمله «سوزان»، آورده شده است.
برگردانهای فارسی «سوزان» که من تا به حال دیدهام، شاید معنی کلمهها و حتا مضمون را -- صرف نظر از اشتباههایی در ترجمه -- رسانده باشند، حق مطلب را ادا نکردهاند. درست است که زبان ترانهها روی هم رفته ساده است، کار برگرداندن نوشتهای ادبی کاری آسانگیرانه نیست. همین جا بگویم که گرچه دنیای موسیقی پر از ترانههای جفنگ است، ترانه که شعری برای به آواز خوانده شدن است، سرشتی ادبی دارد و ترانهی خوب، چه بومی و چه مدرن، در وقت برگردانده شدن به زبانی دیگر سزاوار جدی گرفته شدن است. از این قرار، در کند و کاو در دلبستگیام به «سوزان» آن را به فارسی برگرداندم تا هم در نگاه به آن و پیگرفتن فکرم در بارهی آن کمکم کند، و هم شاید فارسی خوانان دوستدار کوهن از آن حظی ببرند. این برگردان چنین است: سوزان سوزان تو را به خانهی رودکنارش میبرد حالا سوزان دستت را میگیرد سوای مردم کوچه و بازار که کشته و مردهی داستانهای پشت پردهاند، روزنامه نگاران و ناقدانی هم هستند که در نگاه به یک کار هنری به هر دلیل - از جمله شاید به نیت بازار گرمی برای نوشتهی خود - پی پیدا کردن خط و ربطهای کار با واقعیت زندگی هنرمند میروند. من منکرمیل به کنجکاوی و واقعیت یابی نیستم اما، هیجان یافتن این خط و ربط ها، چه واقعی و چه خیالی، زود گذر است. از این مهمتر آن که هنر زاییدهی خیالی است در جهان واقع؛ به بیان دیگر واقعیت بیرون در گذر از ذهن وخیال هنرمند و بدل شدن به واقعیت هنری چنان دگرگون میشود که بازیافتن آن بیشتر به درد کالبد شکافی میخورد تا به کار دریافت اثر هنری و حظ بردن از آن. به زبان عامیانه، ربط میان آنچه که بیرون است با آنچه که هنرمند بیرون میدهد، ربط میان «چی بود، چی شد!» است. این را هم نمیشود ندیده گرفت که اثر هرگز تام و تمام در مهار آفرینندهی اثر نیست؛ به این معنی که دربرگیرندهی چیزهایی میتواند باشد که به اراده و آگاهی آفرییندهی آن صورت نگرفتهاند و دریافتشان بر عهدهی دیگران است. کوهن در مصاحبههای گوناگون به تاًثیر ویژگیهای شهری مونتریال چون رود سن لوران و نمازخانهی کوچک کنار بندر، نوتردام دو بن سکور، و برج چوبی رو به آب آن اشاره کرده است. این اشارهها و نشانهها بیش از هرچیز از پیچیدگی درهمآمیزی خیال و واقعیت در ذهن خبر میدهند تا از چگونگی ساختاری اثر که مهر فنا یا بقا بر آن میزند. اینجا و آنجا گفته و گویا نوشتهام که من در سنجش اثر هنری، از هر رقم، به نخستین برداشت یا تاًثیر خیلی بها میدهم و آن را پایهای برای بررسی چند وچون اثر میدانم. بر این روال همان بار اولی که ترانه را شنیدم، دریافتم که به گوش من کاری دیگرگونه است که در ذهنم باقی خواهد ماند. بعدها که بارها به آن گوش دادم و آن را بی دخالت صدا و موسیقی خواندم و با دیگر کارهای کوهن سنجیدم، بیشتر به درستی این تشخیص پی بردم تا این که همین چند وقت پیش گواهی دیگر برای آن یافتم. در زمان برگزاری کنسرت کوهن در کانادا در مجلهی «مکلینز» (۲۳ ژوئن ۲۰۰۸) گفتگویی با او چاپ شد که در آن کوهن به مصاحبه گر میگوید که خواندن «سوزان» برای او دشوار و یا به عبارتی کار کارستان است، چرا که حکم اجرای آئینی مقدس را دارد. سپس شرح میدهد که راه یافتن به آن سخت است، چون «سوزانترانهای جدیست، و «در دنیای جادویی غریب من، در حکم دریست. باید با احتیاط بازش کنم. وگرنه به آنچه که پس در است، دست پیدا نمیکنم. (این ترانه) هرگز در بارهی یک زن خاص نبود. در بارهی شروع یک زندگی متفاوت برای من بود، زندگی من تنهای پرسهزن در مونتریال.» «سوزان» برای لئونارد کوهن هر چه بود و هر چه هست، در جهان موسیقی هستیای منفرد و مستقل از سراینده و خوانندهاش دارد. هر شنونده و خوانندهای هم آزاد است تا «از ظن خود» یار آن شود. بر این گمان خوب که نگاه میکنم، میبینم سوای سحر موسیقی و صدا آنچه در این ترانه مرا به خود میخواند و میکشاند، جادوی روایت به شیوهی توازی و تقابل یا به روش همرویی دوگانههاست که همیشه مرا خواسته ناخواسته پی خود برده است. کاربرد روایت در ترانه تازگی ندارد. در بسیاری از ترانههای بومی هر فرهنگی داستانی کوتاه گفته میشود که گاه کامل و گاه اشاره وار است. چه بسا دلیل رواج روایت و نقل داستان در ترانه در آن باشد که موسیقی و ترانهی بومی بر سنت شفاهی استوار است. برخی از ترانههای مدرن هم اما روایی هستند و «سوزان» یکی از آنهاست. راوی داستان را با نام سوزان آغاز میکند تا خواننده را به شنیدن و خواندن داستان او مایل کند. سپس بیدرنگ با کاربرد ضمیر «تو» ترفندی میزند که یعنی گرچه ماجرا پیرامون رفتن راوی نزد سوزان است، «تو»ی عام یا خواننده هم در ماجرا درگیر است. به این روال خواننده با راوی یکی، و ماجرای راوی ماجرای او میشود. داستان در پارهی نخست گرد آشنایی با سوزان میگردد. در پارهی دوم عیسا به میان میآید و با ساخت و پرداختی همانند با پارهی اول، ماجرا این بار پیرامون عیسا و رابطهی او با راویی یکی شده با خواننده میچرخد. این پاره اشارهای به سوزان ندارد؛ گرچه که «حکمت» اشاره به «سوفیا» یا حکمت زنانهی اساطیر یونان است. چون عیسا مسیح به خلاف سوزان شهرهی عام و خاص است، خواننده راحت و روان به قلمروی آشنای او راه مییابد. در این پاره سوزان مشنگ ودنیای کم و بیش غریبش، و نیز حال و هوای اغواگرانهی رودی که با پاسخ به سوزان یادآور «اروس» است، فراموش میشود. پارهی سوم برگشتی به سوزان است بی آن که از عیسا حرفی به میان آید؛ اما این بار نشانههایی از جهان عیسا را در وصف «بانوی ما»ی بندر میبینیم. اگر «بانوی ما»ی بندر را سازمایهای شهری بگیریم ، داستان سه تن را در برمیگیرد: سوزان، راوی، و عیسا. این سه تنی و نیز سه پارهگی داستان را میشود رمزی از سه گانگی مقدس در مسیحیت دانست. پارهی اول جز از عشق زمینی میان زن و مرد نمیگوید؛ اما این عشق گرچه خواهشی جسمانی را بیان میکند، حال و هوایی رمانتیک دارد که با برگردان چهارخطی آخرش زمینه را برای سخن گفتن از عشق آسمانی یا به بیان بهتر معنویت متجلی شده در شفقت عیسای پیامبر در پارهی دوم آماده میکند. برگردان آمده در آخر پارهی دوم هم گرچه در بارهی باور راوی به عیساست، زمینه را برای بازگشت راوی از عیسا به سوزان در پارهی سوم فراهم میآورد. در این پارهی آخر باز هم سخن از عشق است، اما نه عشق بیواسطهی میان راوی و سوزان، یا عشق عیسا به همهی مغروقان عالم، که عشقی که سوزان آینه به دست میپراکند و راوی و بچههای همیشه را به خود میکشاند. این عشق آن میلی که به زن غریب و مشنگ و رها از قید وبندی میشود داشت یا نداشت، نیست. شفقت غریب و بی مرز و سوگناک عیسا هم نیست. عشقیست که هم از تماشای زنی آینه به دست مایه میگیرد و هم چون آفتاب شیرین و بیدریغ سراپای قدیسه را میپوشاند؛ عشقی که به راوی و مردان آینده به یکسان سهم میدهد. هر آنچه در داستان دیده و گفته میشود از نگاه و زبان راوی است. اما این راوی از همان آغاز با یکی کردن خود و «تو» خاص بودن خویش را عام میکند تا روایت را به تمامی از قوت و قدرت شیوهی شخصی گرداندن بهره ور کند. دیدگاه شخصی و دنیا را از زاویهی شاهد روایتگر دیدن صمیمیت و باورپذیری کلام را بالا میبرد. با ترفند یکی کردن راوی و مخاطب مرزی نیست که میان گوینده و خواننده جدایی بیندازد. به این ترتیب میل و بی میلی راوی و نیز عشق و باور او از آن خواننده است. از این دریچه راوی یکی شده با مخاطب شاهد کنار میرود و در چشم انداز فقط سوزان و عیسا دیده میشوند. مسیر خطی حرکت از سوزان به عیسا و سپس بازگشت به سوزان را نشان میدهد.حالا اگر داستان را نه مجموعهای سه پاره، که کلی یکپارچه بدانیم، سوزان و عیسا را در آن همرو و همدوش میبینیم. بیرون از داستان و در حافظهی همهی ما -- از جمله راوی و مخاطبش -- سوزان و عیسا دوگانه و در تقابل با یکدیگرند. این دو در داستان دوگانه باقی میمانند اما در تقابل با یکدیگر نیستند. در واقع داستان از هر تضاد و تقابل بری است تا گویی ثابت کند که تقابل و تضاد تنها در خیال خام ماست که پیداست. پارهی اول و پارهی دوم گرچه مهر تاًیید بر دو تن و دوگانه بودن سوزان و عیسا و دنیای آنها میزنند، با بهره گیری از ترفند برگردان نشان میدهند که آندو نه در برابر یکدیگر، که همردیف هماند. پارهی سوم با به میان آوردن «بانوی ما» و اشاره به نشانههایی آشکار چون «خیریه» و «سپاه رستگاری» و نشانههایی پوشیده چون «دست گرفتن و به سوی رودخانه بردن»، سوزان را با عیسایی که ذکری از او نیست همتا میکند. میشود ایما و اشارههای مذهبی را پررنگ دید و گمان کرد که نیت ترانه سرا گفتن از باور و ایمانیست که از عشق و شفقت برمیآید و بی نیاز از پای چوبین استدلالیان ره میسپارد. در این صورت عیسایی که نگاهش نه به گوشه و کنار رودخانه، که به دریا و دوردست دریاست ، باید از سوزان مشنگ و دلخوش به خوشیهایی کوچک برجستهتر بنماید. چنین عیسایی باید توانمندی و برتریی از خود نشان دهد که از حد زنی زمینی و بری از قدرت که قهرمانان را در لابلای علفهای دریایی میجوید، به روشنی فراتر رود. اما عیسای لئونارد کوهن گیرم که برآب هم برود، غریقی به خود نهاده است که پیش از راه یافتن به ملکوت اعلا از پا درمیآید. این عیسا دوست داشتنیست، آن قدر که میخواهی با او «چشمبسته سفرکنی»؛ با این همه درجایی که میدانی میتوانی سوزان را باور کنی، خیال میکنی شاید عیسا را باور کنی. در عین حال این عیساعیساییست که گرچه در ایمان آفرینی از زنی چون سوزان هم کم میآورد، دربی نیازی از دیگران و یقین دیگران توانمند میشود. به این روال روایت با برقراری برابری و توازن میان دوگانهای بس متفاوت راه را برایهمکناری و همرویی آن دو هموار میکند. همچنان که به کار گرفتن روایت در ترانه تازه نیست، کنارهم گذاشتن عیسا و زنی چون سوزان در یک روایت هم تازگی ندارد. بی هیچ اشارهای، و سوای خواسته و نخواستهی راوی، خواننده وقتی به پارهی سوم میرسد، بی اختیار به یاد مریم مجدلیه میافتد. هرچند راوی از «بانوی ما»ی بندر میگوید، این مریم مجدلیهی سرسپردهی عیساست که پس و پشت سوزان پیدا و پنهان میشود. این تداعی پریده رنگ میماند چون سوزان فارغ از فکر هر «مریم»ی، در کار همانندی با عیساست. راوی ابهام و ایهام دیگری هم به کار میگیرد که در نتیجهی آن میشود «بانوی ما»ی بندر بی نام را اشارهای به تندیس مریم نمازخانه مونتریال ندانست و از آن به سوزان رسید که به خلاف حضور نمادین تندیس، با حضور ملموس و قاطع خود بانوی واقعی بندر است. پررنگی و کمرنگی این گمان به کنار، آنچه چشمگیر میماند، همکناری سوزان و عیساست... دنیای سوزان رودکناری بسته و تنگ است و اعتنای او از حد چیزهای پیش پا افتادهی این دنیا فراتر نمیرود. با این همه او بی آن که چون مریم مجدلیه خط عوض کند، با پی گرفتن راه و روش خود با عیسایی برابری میکند که جهانش ته دریا را به آسمان میدوزد. سر آخر آن که پی و پایهی این روایت در برگردان چارخطیاش است که در پایان هر پاره، هربار اندکی دگرگون، تکرار میشود تا راوی و خواننده را با سوزان مشنگی که همرویی چون عیسا مسیح دارد بپیونداند. خط آخر برگردان در آخر هر سه پاره جان کلام داستان است. در واقع هر یک از سه پاره خود داستانیست کامل و استوار به خود که در نهایت ایجاز و سادگی روایتی قدیم و اصیل را در قالبی بس آشنا و امروزی باز میگوید. برگردان این سه داستان را به هم میپیونداند و افزون بر این با ترفند تکرار و تغییر هم شباهت و هم فرق میان آنها را مینمایاند. در پارهی اول سوزان «تو»ی خوانندهی با راوی یکی شده را باور میکند چون به یاری عشق تن مادی پرعیب و نقصش را در کمالی بی کم و کاست دیده و لمس کردهای. در پارهی دوم همین روال، این بار با عیسا، تکرار میشود و این بار تویی که پی باور به عیسایی؛ گرچه که ایمانت به عیسا قطعیت باور سوزان به تو را ندارد. اما عیسایی که بی دریغ و بی چشمداشت تو را کامل میبیند، بی گمان بی نیاز از یقین توست. سرانجام با گذار از عیسا و در برگشت به سوزان در پارهی آخر باور و یقینت قوت میگیرد و این بار تویی که به یاری خیالی آغشته به عشق به تن بی کم و کاست سوزان دست مییابی. از این قرار برگردانی کوتاه و چند کلمهای در چارچوب روایتی که دوگانهای را پهلو به پهلو میبرد، همهی هستی آدم را به سادگی کنار هم مینشاند: سفری که نشان از زندگی دارد، خواهشی که از آرزو میگوید، باوری که چشم را میبندد، عشقی که به خیال پر و بال میدهد، و از همه بالاتر خیالی که کمال ناداشتهی دور از دست را بدل به داشتهای در دسترس میکند. تورنتو، مهر ۸۷
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
بررسی گسترده و بسیار خوبی بود از این اثر زیبا و مهم کوئن. نثر خانم مولوی نیز (با چشم پوشی از "چالش-گرانه" بودن نسبی آن) نثر بسیار خوب و ترجمه ایشان هم از ترانه سوزان -به نظر من- خیلی درست و به جا و نزدیک به اصل آن است.
ارتباط مفاهیم ارائه شده در این ترانه با اساطیر و مذهب و تاریخ و غیره هم خیلی خوب در اینجا آمده. تنها نکته ای که از نظر من تا حدی جای گفتگو دارد آن بخشی است که خانم مولوی از "سپاه رستگاری" و "خیریه" سخن به میان آورده اند، که از نظر تفسیری خیلی درست است اما تعجب می کنم چطور ایشان اشاره ای به واقعیت این "سپاه" و موجودیت فیزیکی آن در جامعه غربی / مسیحی امروز نکرده اند؟
بنیاد خیریه خیلی معروفی در کشورهای غربی، به ویژه در آمریکای شمالی و کانادا وجود دارد به نام Salvation Army (یا همان "سپاه رستگاری" به قول خانم مولوی) که کارش دریافت لباس و وسایل منزل و خرده ریزهای دیگر از آدمهای مرفه جامعه است که به آن بنیاد می بخشند (و معمولاً می توانند در ازای این بذل و بخشش یا "خیرات و مبرات" که می کنند از نوعی معافیتهای مالیاتی نیز برخوردار شوند) و آنگاه این مؤسسه یا همان "سپاه رستگاری" آن وسایل و البسه را (پس از "احیاء" یا salvage کردن به سنت عیسی مسیح که مرده را زنده می کرد) به بهای ارزان، و گاهی هم مجانی، در اختیار مردم معمولاً کم درآمد یا فقیر جامعه قرار می دهد. در خود ترانه هم به وضوح آمده که سوزان لباسهای مندرسی به تن دارد که از «پیشخوان» (counter) فروشگاه سپاه رستگاری تهیه کرده.
البته می دانم خانم مولوی صراحتاً به این مطلب اشاره کرده اند که نمی خواهند وارد جنبه های واقع گرایانه در ترانه سوزان بشوند و چه بسا که حتی آن جنبه ها را در این ترانه اصلاً قبول ندارند اما اگر با آثار ادبی دیگر کوئن (چندتایی کتاب مجموعه اشعار کوتاه و یک داستان بلند) آشنایی داشته باشند حتماً این را هم می دانند که خود کوئن در جاهایی از آن آثار خود به این که زمانی در جوانی خود گرایش های مارکسیستی و «خلقی» نیز داشته اشاره هایی کرده است. سوزان در این ترانه، از یک سو زنی است فقیر و "نیمه-دیوانه" (half-crazy یا به قول خانم مولوی "مشنگ") که وجود خارجی داشته و در کنار رودخانه در کلبه ای یا بیغوله ای زندگی می کند (هنوز هم امثال چنین زنان و مردانی در آمریکا و کانادا و اروپا و همه جای دنیا از دیرباز تا کنون یافت می شوند) و از سوی دیگر همان موجود نمادین و اساطیری است که با سوفیای یونانی و مسیح ناصری و چه و چه هم هویت می شود که خانم مولوی در این جا به خوبی به آن بخش از موضوع پرداخته اند.
موضوع نسبتاً عجیب آن است که آثار لئونارد کوئن (یا کوهن به تلفظ خانم مولوی و بسیاری دیگر) در خود آمریکا و کانادا و اروپا طرفداران چندانی ندارد و فقط گروههایی معدود و خاص به کارهای وی گوش می دهند. بیشتر جوانان آن دیار(ها) آهنگها و ترانه های کوئن را "افسردگی آور" (depressing) تلقی می کنند که خانم مولوی هم به نوعی به این مطلب در جایی در متن خود اشاره کرده اند. موضوع عجیب و مشابه دیگر آن است که آثار بسیاری از گروه ها یا خوانندگان پاپ و فولک و راک اند رول و رپ و مدرن اروپایی و آمریکایی که در میان جوانان ایرانی و سایر کشورهای شرقی طرفداران نسبتاً زیادی دارد (مثل پینک فلوید) در کشور یا حتی منطقه خودشان از محبوبیت زیادی برخوردار نیست. این امر را می توان به خوبی از میزان جمعیتی که در کنسرت های محلی آنان و در مقایسه با کنسرت های بین المللی آنان جمع می شود به خوبی دریافت.
توضیح: نام خانوادگی کوئن (به تلفظ انگلیسی آن) یا کوهن در میان یهودیان رواج دارد و در فارسی همان "کهن" یا قدیمی و باستانی معنی می دهد که واژه ایرانی-شده "کهنه" نیز از آن می آید. خانواده لئونارد کوئن نیز از یهودیان مهاجر به کشور کانادا (از روسیه) است. کوئن در کتاب "بازنده های زیبا"ی خود (Beautiful Losers) به این مورد چندین بار اشاراتی می کند. در همان کتاب است که وی از موضوعاتی همچون فقر، زنان (یا مردان) کم درآمدی که برای ادامه زندگی مجبور به انجام تقریباً هر کاری (حتی خودفروشی) هستند، و بسیاری از مسایل اجتماعی و سیاسی و اقتصادی دیگر جامعه کانادا (دست کم در سالهای 50 و 60 در قرن بیستم میلادی که داستان کتاب در آن دوران نوشته شده) می پردازد. اگر بخواهیم حضور و قدوم این خنیاگر بزرگ موسیقی فولکلور و پاپ امروز را (که بعضی از منتقدان وی را حتی بر امثال باب دیلن و نیل یانگ و بسیاری دیگر نیز اثرگزار دانسته اند) تنها محدود به اساطیر و مذهب و تاریخ بکینم، تا حد زیادی در ارائه کامل شخصیت و واقعیت وجودی وی کوتاهی کرده ایم.
-- ادیب ، Mar 6, 2010مقاله خوبی است. درود بر شما. مشنگ ترجمه ی درستی برای half-crazy نیست و از این رو ناگزیر شما در ترجمه تفسیر هم کرده اید... امری که ناگزیر است اما می توان آن را با دقت بیشتری اجرا کرد. کلمه crazy در انگلیسی می تواند معناهای گوناگونی داشته باشد از دیوانه گرفته تا خارق العاده. وقتی من می شنوم که سوزان half-crazy است، به نظرم می رسد سوزان آدمی است نامقید به رسوم و دارای روحی آزاد اما تنها تا نیمه راه. از این روست که به قول کوهن -- که شعرش پر از ناسازه و تناقض های زندگی است -- دلت نمی خواهد عاشقش بشوی ولی می شوی. با سپاس از شما که کوهن را به فارسی آوردید
-- لئونارد ، Mar 7, 2010مقاله خوبی بود. از خاك و از خانم مولوی ممنونم.
-- بدون نام ، Mar 7, 2010اما خب شاید بهتر باشه به آثار نویسنده ها وشاعرهای ایرانی خاك بیشتر ازین توجه بكنه. بخصوص توی این وضع سیاسی و غیرفرهنگی و انحصارگرایانه كه دولت دهم بعد از اون سركوب وحشتناك بوجود آورده
سباه رستگاری ارگانی است که بخشی از وظایف اداره بهزیستی را برای کمک به افراد رانده شده(به هر دلیلی) و محروم جامعه را به عهده دارد. اما فرقش با سایر بخشهای اداره بهزیستی اینست که از ارگانهای مذهبی کمکهای مالی دریافت میکند و اساسا نوعی تفکر مسیحی در اساس کار آنها هست.
-- س.ر ، Mar 7, 2010اما غرض من از نوشتن این کامنت : میخواستم نظرشخصی ام را در مورد اینکه چرا کوهن آنچنان که برای ما ایرانیها محبوب است در غرب طرفدارانی ندارد را بگویم.
به نظر من برای نسل جوان غرب آرمانهای ایده ا لیستی خصوصا مذهبی اش دیگر الهام بخش نیست. این نسل با دنیایی آشفته و بهم ریخته از ارزشها و واقعیتی بسیار خشن و غیر انسانی روبرو است که آرمانها و آرزوهای نسل سالهای 60 جوابگو یا تسکین دهنده او نمی تواند باشد.خود من که شاید از نظر فکری متعلق به همان ایده الیستها باشم خودم را بیشتر یک بازنده حس میکنم. نسل جوان این حس را نمیخواهد این حس یعنی خوار بودن هیچ بودن. نسل جوان در میان این دنیای بهم ریخته بدون حس حقارت آرمانهای انسان دوستی را جستجو میکند. من خودم موسیقی کوهن را شدیدا حوصله سر بر یا فقط یک نوستالزی میبینم. ولی در عوض در میان این بست راک یا موزیکهای سرسام آور یا انواع و اقسام رب یا جاز رب سعی میکنم بیام نسل جدید را کشف کنم. و در میان همان موزیک بست مدرن سعی میکنم ایده الیسم گمشده اشان را بیدا کنم. و بنظرم می آید که این نسل خودش هم در جستجوی این گمشده است. و با موزیک یا هنر های دیگر در جستجوی آن است.و در کارش انگاری جوابی ندارد و فقط سئوال میکند وجستجو.و این تفاوت نسل شاید نه تنها در هنر که حتی در صحنه سیاست خودش را نشان میدهد. تقلیل محبوبیت حزبهای جب و یا کلا تغییر نقطه نظر جبها.
اعتراضی به ترجمه خانم مولوی از شعر / ترانه سوزان ندارم و حتی به نظر اینجانب خیلی هم خوب است. در عین حال با انتخاب واژه مشنگ برای عبارت half-crazy نیز مخالفتی ندارم چون اگر بهترین برابرگزاری نباشد مسلما بدترین هم نیست اما در عین حال و با در نظر گرفتن شخصیتی که از سوزان به عنوان یک زن فقیر و احیاناً روسپی یا ولگرد در خود ترانه ارائه شده، شاید از واژه ای همچون «خل» یا «چل» یا تلفیق هر دو واژه به صورت رایج در زبان و فرهنگ عامیانه یا همان فولکلور فارسی یعنی «خل و چل» نیز بشود به عنوان برابری درست برای این مفهوم و شخصیت ویژه آن زن در این کار خاص استفاده کرد.
در عین حال در بلوچستان و در میان بعضی از مردم آن ناحیه از واژگانی همچون "ملنگ" یا حتی "مشنگ" به معنی شاد و شوخ و شنگول در نامگذاری افراد عادی گاهی استفاده می شود و به این ترتیب شاید خوب نباشد از واژه ای که در بعضی از فرهنگها در نام افراد به کار رفته در اینجا به این شکل استفاده شود چون ممکن است به نظر آنان برخورنده باشد.
با احترام
-- بدون نام ، Mar 8, 2010بدون نام
به س.ر، گرامی،
-- مطرب گمنام ، Mar 9, 2010شما میگویید: «کوهن آنچنان که برای ما ایرانیها محبوب است در غرب طرفدارانی ندارد» یا شما تازگی با نام ایشون آشنا شده اید ویا انتظار دارید جوانان غربی امروز خریدار موزیک مرد هفتاد و چند ساله ای ولو بسیار مشهور باشند. اگر چه این درست است که موسیقی کوئن هیچگاه موسیقی پاپ نبوده و طرفداران آنچنانی نداشته ولی نمیشود گفت که ایشون در غرب طرفدار ندارد.