خانه > خاک > نقد > اندیشه و اقتدار، نویسنده و سیاست | |||
اندیشه و اقتدار، نویسنده و سیاستکارولا اشترن، ترجمه: محمد ربوبیrobubi@t-online.deمقالهای که به قلم روزنامهنگار فقید آلمانی، کارولا اشترن ( ۱۹۲۵- ۲۰۰۶ م ) و به ترجمهی روان آقای محمد ربوبی میخوانید، به طور اختصار نقش نویسندگان آلمان در تاریخ کشورشان و حد دخالت آنان در سیاستهای روز را بررسی میکند. کارولا اشترن از فعالان حقوق بشر و حقوق زنان در آلمان و همراه با هاینریش بل و گونتر گراس از بنیانگذاران نشریهی ادبی «ال ۷۹» بود که بعدها به «ال ۸۰» تغییر نام داد. او همچنین بنیاد Amnesty International را در آلمان بنیان گذاشت و بعدها در مصاحبهای گفت که این کار منطقیترین کاری بوده که در زندگیاش انجام داده است. محمد ربوبی (مترجم، آلمان) سالهای دراز است که مجلهی «نوشتار» را یکتنه در آلمان منتشر میکند. قرار است در آینده مجموعه مقالاتی که به ترجمهی محمد روبی در نوشتار منتشر شده، در ایران منتشر شود.
من ژورنالیست هستم ( در رشتهی تخصصی سیاست ) و کارم تألیف کتاب است (بیوگرافی ). درانجمن قلم ( (PEN فعالیت میکنم. بنابراین با شاعران و نویسندگان و سیاستمداران سرو کار داشته و دارم . مدتهاست که موضوعی مرا به خود مشغول داشته است: نویسنده، چه تأثیری میتواند بر جای بگذارد؟ آیا او میتواند جهان را دگرگون کند؟ آیا میتواند دولت، جامعه، یا دستکم فرد را دگرگون کند؟ یکی ازمنتقدین ادبی، مارسل رایش رانیسکی میگوید هیچ کدام را. او درکتاب خاطراتش می نویسد: « آیا آثار تراژدی و تاریخی شکسپیر، مانع قتل حتی یک انسان شده اند؟ آیا اثر لسینگ، با عنوان ناتان، توانست دستکم مانع تشدید گرایشهای ضد یهودی در قرن هجدهم شود؟ آیا اثر گوته، با عنوان ایفی ژنی، بشر را انسانیتر کرده است و یا دستکم حتی یک آدم پس از خواندن اشعارش نجیب، خیرخواه و مهربان شده است؟» این پرسشها جالب و درعین حال قابل تأمل اند. چطور میشود به پرسشهای این منتقد پاسخ داد و ادعاهایش را رد کرد؟ در یکی از روزهای ماه ژوئن سال ۱۸۸۰درمسکو، داستایفسکی به افتخار پوشکین سخنرانی کرد. در پایان سخنرانی او جوانان فریاد زدند: « شما با کتابهایتان از ما آدمهای بهتری ساختید! » و زولا میگوید « کتاب همین را میخواهد.» چارلز دیکنس، در رُمانهایش تصاویر واضحی از وضعیت وحشتناک جامعهی انگلستان را در قرن نوزدهم توصیف کرده است که سرانجام سبب شدند وضعیت گداخانهها، درمانگاهها، زندانها و آموزشگاهها بهتر شود. موفقیتی که به ندرت نویسندهای بدان نایل شده است. اگرچه ممکن است توصیفِ زندگی سیاهپوستان در رُمان « کلبهی عمو توم » نوشتهی هاریت بیکراستو، امروز برای ما بسیار پیچیده و مشکلآفرین به نظر رسد، اما همین داستان خانوادگی فوقالعاده موفق، بسیاری را درآمریکا طرفدار الغای بردگی کرد. آبراهام لینکلن موقعی که نویسندهی این رمان را ملاقات کرد گفت:« پس این همان خانم کوچولوست که جنگ بزرگی را ( جنگهای داخلی آمریکا ) به راه انداخته است.» مهم ترین رمان کنونی هلند، رمان ماکس هاولات، اثر ادوارد دکر است که با نام مستعار موتاتولی منتشر شد. او در این رمان، زندگی نکبت بار وغیرقابل تحمل اهالی بومی مستعمرات هلند در جنوب خاوری آسیا را توصیف کرده است . یکی از اعضای پارلمان هلند گفته است: «این کتاب مثل صاعقهای سبب آتش سوزی شد.» رفرمهایی انجام گرفت. و امروز؟ از قرن بیستم افشای نابسامانیها را اغلب ژورنالیستها برعهده گرفتهاند، نه ادبا. روزنامهها برعهده دارند، نه کتابها. و به تأثیر سولشنسین که در دوران شوروی سکوت را شکست و از دنیای مخوفِ « مجمع الجزایر گولاک» گزارش داد نمیتوان بیش از اندازه بها داد. چون اجساد از زیر خاک بیرون کشیده میشوند. چون وارد سراهای ممنوعه میشوند و مقدسات زیر پا گذاشته میشود. چون نویسنده جانب برندگان و پیروزمندان را نمیگیرد، بلکه از بازندگان و شکست خوردگان جانبداری میکند. چون برندگان و پیروزمندان پیشبینی میکنند که «ادبیات در شرایط و وضعیت و موقعیت خاصی نیروی انفجاری بس عظیمتری از یک انبار پُر از دینامیت دارد»؛ همانطور که نویسندهی چک، لودویک واکولیک، آن را بیان کرده است . اما بازهم شنیده میشود که نویسنده بیش از سایر مردم سیاست سَرَش نمیشود و کسی به اعتبار حرفهی نویسندگی نمایندگی سیاسی به او واگذارنکرده است. پس چه چیز این حق را به او میدهد که خودش را سخنگوی دیگران و حتی سخنگوی ملت بنامد؟ او خواهد گفت سخن و زبان این حق را به او داده است . سخن و زبان، قویتر از هر چیزی است. او به این ابزار خاص مجهز است و در شرایط و موقعیتهای خاص نسبت به اظهارات، بیانیهها و سخنرانیهای کسانی که قدرت سیاسی را اعمال میکنند انتقادی و حساس واکنش نشان میدهد. ماکس فریش در دههی پنجاه گفت: «اما ما میتوانیم زرادخانهی یاوه گوییهایی را که برای به راه انداحتن جنگ لازم است برهم ریزیم.» لازمهی نوشتن، دانستن فوت و فن کار، تخیل، حساسیت و استعداد مشاهده کردن است. این استعدادها به نویسنده این توانایی را میدهند که زلزله سنج جامعه شود. او زودتر از دیگران آنچه را که پنهان نگهداشته میشود و یا حاشا میشود درمییابد. او وضعیت جامعه را از طریق آنچه از خواستهها و تصورات، اشتیاقها و آرزوها و درد و رنجهای بشری میداند، میسنجد و مینگـارد. پرهیز از سیاست و یا دخالت در آن و دست اندرکارشدن؟ در این مورد اهل قلم نیز با هم اختلاف نظر دارند. برخی به گوتـــه استناد میکنند که نوشته است :« چرا بایستی به فکر امور سیاسی باشم؟ من از همهی خرابکاران متنفرم؛ خصوصاً در امور سیاسی. و اگر شاعر چیزی در مورد امور سیاسی بگویدبازهم سرانجام آنچه رئیس می خواهد از آب در خواهد آمد.» اما، گوتـــه، به قدرتمندان اعتماد داشت وخودش نیز از این جماعت بود. خرابکاران، قدرتمندان بودند و نویسندگان وشاعران خود را موظف میدیدند از حقایق وارزشها محافظت کنند و پیوسته به خرابکاران گوشزد کرده و به آنان بقبولانند. کدام یک از این دو نظریه غالب شد؟ مناسبات بین اندیشه و اقتدار در قرن بیستم به کجا منتهی شد؟ نخبگان ادبی لیبرال، سرمست از شوریدگی، درعصر سلطنت ویلهلم درسال ۱۹۱۴ به جنگ اول جهانی روی آوردند. آنهایی که پیر وناتوان بودند و نمیتوانستند در جبهههای جنگ شرکت کنند، دستکم سرودهای جنگجویانه سرودند: آلفرد گِر، راینر ماریا ریلکه، گرهارد هاپتمان، آرنولد تسوایک و... همهی اینان شادمانه خدای جنگ را ستودند و سرودند و هلهله کردند! شاعران و نویسندگانی که تا آن موقع گوشهنشین بودند و هرگز کاری به سیاست نداشتند، ناگهان خود را موظف دیدند که به شیوهی کارشان برای امپراتور و امپراتوری شمشیر از نیام برکشند و بجنگند. جنگ به عنوان اقدامی خلاق و رهایی بخش اعلام شد. جنگ، معیار و محکِ آزمون ملت و تجلی برترین و زیباترین فضیلتِ انسان برای پیروزی بر دشمنان اعلام و ستوده شد. آلفرد کِـر، نعره کشید: تزار کثیف! وحشیان پلید! با تازیانه آنها را برانید، با تازیانه آنها را برانید! وقایع سال ۱۹۱۴، نمونهی بارزی است که اگر اندیشــه از قــدرت فــاصلـه نگیرد کار به کجا خواهد انجامید. در سال ۱۹۳۳، هنگامی که هیتلر به قدرت رسید، اوضاع به گونهی دیگری بود. تقریباً همهی شخصیتهای ادبی آلمان روانهی تبعید شدند. از ارنست تولر گرفته تا کورت توخولسکی، از آنا زگرز تا اریش رمارک و... سرانجام توماس مان و هاینریش مان. و آنهایی که در آلمان ماندند ولی همچون کارل اوسینسکی و اریش موهزام زندانی نشدند، برخی دلیرانه و با صدای رسا به دولت هیتلر نــه گفتند. اما، حتی پس از مراسم « کتاب سوزاندن» در دهم مه ۱۹۳۳، هشتاد و هشت نویسندهی آلمانی سوگند یاد کردند که از هیتلر پیروی کرده و به او وفادارند. عدهای نیز مانند گتفرید بـن، که تا سال ۱۹۳۳ پیوسته با هنر متعهد مخالف بودند، ابتدا دولت نازیها را قیام ملی و تجدید حیات آلمان میدیدند ولی به تدریج شوریدگی آنان فروکش کرد و بی و سرو صدا به تبعید درونی عقبنشینی کردند. اما مقاومتِ آنان به شیوهی در خود فرو رفتن جلب توجه نکرد. شهرت ادبی نویسنده یا شاعر، او را از کوری و دچار توهم شدن و از به دام افتادن بازنمیندارد. و این امر فقط منحصر به نویسندگان و شاعران آلمانی نیست. ما پیوسته با کودنی سیاسی مؤلفینی رو به رو میشویم که برای آثارشان ارزش زیادی قایل هستیم: کنوت هامسون و ازراپاوند نمونههای آن اند. اما، با مرور به وقایع دو جنگ جهانی با شگفتی میبینیم که ادبیات، حتی دردورههای بس متلاطم، کاملاً مستقل و فارغ از رویدادهای سیاسی پدیدآمده و قابلیتهای خود را به اثبات رسانیده است: جیمز جویس در جریان جنگ اول جهانی، اولیسس را نوشت. توماس مان درسال ۱۹۳۹ در تبعیدگاه « لوته در وایمار» را به پایان برد. برتولد برشت که سخت درگیرِ سیاست بود، در جریان جنگ و درتبعیدگاه « ارباب پونتیلا و نوکرش ماتی » را نوشت. او شگفتزده متوجه شد که «چنین جنگهایی به وقوع پیوست اند و بازهم میشود کار ادبی را به پایان برد. پونتیلا تقریباً ربطی به من ندارد، اما جنگ کاملاً به من مر بوط است. دربارهی پونتیلا میتواتم هر چیزی بنویسم، اما در بارهی جنگ که کاملاً به من مربوط است چیزی برای نوشتن ندارم ... جالب توجه است که ادبیــات، نوشتــــار، از مرکز رویدادهای مهم به این گوشهی دورافتاده جهان منتقل شده است.» و من در اینجا باید نکتهای را اضافه کنم که جالب توجه است: چگونه اثر هنری کاملاً کهنه شده که باب روز نبود، میتواند ناگهان تأثیر سیاسی غیرقابل تصوری در پی داشته باشد. مثلاً در سال ۱۹۶۸، نویسندهای که برشت او را «خیالباف» نامید و مدتها پیش از او به خاک سپرده شده بود، در بهــار پراگ، موجب بروز انقلاب معنوی شد: فرانتس کافکا. تضاد و تناقض عمیق بین اندیشه و اقتدار، بین نویسنده و سیاست، جز در سیمای جمهوری فدرال آلمان دههی پنجاه در هیچ جای دیگر قابل تصور نیست. طرز رفتار حکومت آدنائر و افکار عمومی در آلمان غربی با نویسندگان، عموماّ بیتفاوتی و گاهی نیز رنجش وآزردگی خاطربود. برعکس درآلمان شرقی« تربیت وارشاد اخلاقی ملت» به نویسندگان واگذار شد. درهمان نخستین سالهای پس از جنگ، حزب واحد سوسیالیست آلمان( SED) و ارتش شوروی در منطقهی اشغالی خود که جمهوری دمکراتیک آلمان نامیده شد از نویسندگان سرشناس آلمانی که در تبعید به سرمیبردند دعوت کردند به کشورشان بازگردند. به آنان امتیازاتِ مادی و معنوی داده شد و مشاغل مهمی در عرصههای امورفرهنگی به آنان واگذار شد. برعکس، در جمهوری فدرال آلمان نویسندگان تبعیدی ومهاجر، آدمهایی تلقی میشدند که درپناهگاهها آسوده خاطر و به دور ازمصائب ناشی از جنگ به سر برده بودند. به مناسبت مرگ هاینریش مان، مقاماتِ دولتی آلمان در بُن و مقاماتِ شهری که او درآنجا متولد شده بود ( لوبک) حتی پیام تسلیت به کالیفرنیا نفرستادند. اما حزب واحد سوسیالیستی آلمان به نویسندگانی نیز روی آورد و دست به سوی آنهایی درازکرد که تازه مشغول نوشتن شده بودند: کریستا وُلف، هرمان کانت، اریش لوست، هاینریش مولر و.. این نسل نویسندگان که در دوران کودکی و جوانی تحت تأثیر دولتِ نازیها قرارگرفته بودندـ حال ابتدا پریشان حال و پس ازآگاهی از وسعتِ جنایتها به شدت منقلب و شرمنده شده وخود را مقصر میدانستند. دستهایی را که به منظور آشتی به سویشان دراز شده بود با سپاس فشردند و ایدئولوژی را که با آن بزرگ شده بودند با ایدئولوژی نوینی که به آنها عرضه شد معاوضه کردند. این نویسندگان نیز مانند نویسندگان قدیمی که از تبعیدگاه بازگشته بودند، جمهوری دمکراتیک آلمان را دولت بهتر آلمانی تلقی کردند و این دولت آنها را متقاعد کرد که برقراری نظام اجتماعی عادلانه فقط بر مبنای مبارزه با فاشیسم و از راه استقرار سوسیالیسم امکانپذیراست. هم چنین وجهه و اعتبار فوق العادهای که آنان در افکار عمومی جامعه کسب کرده بودند برایشان افتخارآمیز بود. از اینرو چشمپوشی آنان از اقداماتِ بیملاحظه و تندرویهای استالینیستی درجمهوری دمکراتیک آلمان در دههی پنجاه و سانسور شدید ادبیات امری ساده بود و به عنوان دشواریهای ناگزیر آغاز کار کوچک و کماهمیت میشمردند. همکاران این نویسندگان در جمهوری فدرال آلمان در دوران حکومت آدنائر، با انتقادات واعتراضات پیگیرشان توجه عموم را به خود جلب کردند. نویسندگان جوان آلمانی که در« گروه ۴۷» متشکل شدند و آغاز سیاستِ نوینی را انتظار داشتند، از بازسازی آشکار حاکمیت به روال سابق، خصوصاً از ترویج مکانیسمهای به فراموشی سپردن و از یاد بردنِ آنچه به وقوع پیوسته بود و جلوگیری از بازنگری گذشته از سوی سیاستمداران وقت و سرانجام از بر سرکارآوردن اشخاصی که نه تنها دنبالهرو بلکه دستاندرکاران و مهرههای مؤثر رژیم سابق بودند شگفتزده و خشمگین شدند. علاوه بر اینها، مسلح شدن مجدد ارتش که وحدت دو بخش آلمان را عملاّ غیرممکن میکرد، به بیم و هراس آنان از احیای مجدد میلیتاریسم دامن زد. از اینرو، ادبیـات داستانی با توصیفِ اوضاع دوران هیتلر سکوت را شکست: داستانها و رمانهای نویسندگانی چون گونترگراس، هاینریش بُل، زیگفرید لِنس، ولفگانگ بُرشرت و ولفگانگ کوپن و...، تجلی آن بود. این نویسندگان متقاعد شدند که بایستی ادبیات را از کرخی و بیتفاوتی محافظت کرد. اندیشه و اقتدار بار دیگر به صورت دو قطب در برابرهم قرارگرفتند. حکومت وقت به انتقاداتِ نویسندگان با برچسب زدنهایی چون «روشنفکران نق نقو» و...پاسخ داد. هاینریش بُل را آنارشیستِ دمدمی مزاج و گونترگراس را نویسندهای قلمدادکرد که « کتابهایش خشم و کین برانگیزند» صدر اعظم آلمان، لودویک ارهارد، درامنویس آلمانی ساکن سویس، هوخ هوت را « گوش بُر» نامید. در دهههای شصت و هفتاد، هم در آلمان غربی و هم در آلمان شرقی مباحث تازهای در مورد موضوع نویسنده و سیاست آغازشد. تحتِ تأثیر اشغال چکوسلواکی به وسیلهی ارتش شوروی و نیروهای عضو پیمان ورشو، و نیز اخراج ولف بیرمان از جمهوری دمکراتیک آلمان و سلبِ تابعیتاش، چند نویسندهی این کشور: کریستا وُلف، کریستوف هاین و فولکر براون با اعتراض به اخراج او، از قدرت فاصله گرفتند. اینان نمیخواستند نظام «سوسیالیسم واقعاً موجود» سرنگون شود، بلکه می خواستند این نظام از پایه و اساس اصلاح شود. در جمهوری فدرال آلمان دراین سالها، نویسندگان به طرز چشمگیری تحول در اندیشه و روح زمانه را پی گرفتند و به پیش بردند و بر سیاست اعمال نفوذ کردند. نویسندگان، آشکارا مردم را فراخواندند که در انتخابات آتی، حزب حاکم دمکرات مسیحی را انتخاب نکنند و به حزب سوسیال دمکرات رأی دهند، تا این حزب حکومت را به دست گیرد. گونتر گراس، گروه تبلیغاتِ انتخاباتی متشکل از نویسندگان واهل تآتر و سایر هنرمندان تشکیل داد که بی تردید به پیروزی سوسیال دمکرات ها در سال ۱۹۶۹ کمک کرد. در نیمهی دوم دههی شصت« گروه ۴۷» ازهم پاشید. اعضای این گروه در مورد این موضوع که چه چیز باید در دستور کار قرارگیرد با هم اختلاف نظر داشتند: رفرم یا انقلاب. برخی معتقد بودند که با روی کارآمدن سوسیال دمکراتها موانعی که مدتهاست برسر راه رفرمها قرار دارند برطرف خواهد شد؛ دمکراسی دوباره جان خواهد گرفت و کشمکش بین شرق وغرب آلمان فروکش خواهد کرد. گروه دیگر که به شدت تحتِ تأثیر مخالفین در خارج پارلمان وعمدتاً در دانشگاهها قرارگرفته بودند، حزب سوسیال دمکرات را جزیی ازهمین سیستم پوسیده میدانستند که اصلاحناپذیراست. اینان میگفتند زیباشناسی، نقد وادبیاتِ بورژوازی مرده و کشف نوین مارکسیسم وانقلاب اجتنابناپذیراست. ادبیات باید ابزار مبارزهی طبقاتی شود. سادهدلی، روشنفکرمآبی، تبلیغ و تهییح، سخنرانیهای پرشور و نِخوت و ناتوانی دست به دست هم داده بود. گفتهی فرانس گریل پانزه، صد و پنجاه سال بعد به حقیقت پیوست:«افراطیگری از هر نوع دگرگونی و نوآوری جدایی ناپذیراست.» حال، سرانجام زیر فشار دایم و پیگیر، درآموزشگاهها، در رسانههای همگانی، در پارلمانها و حتی در درون خانوادهها بازنگری دوران گذشته آغاز شد. اعتراضات شدید به جنگ ویتنام، به سیستم آپارتاید حاکم بر آفریقای جنوبی و به استثمار جهان سوم بر شهروندان لیبرال بیتأثیر نماند. ولی در دههی هفتاد، با روی کارآمدن هلموت اشمیدت، گفت وگو بین اندیشه و سیاست فروکش کرد. حکومت ویلی براند بسیاری از رفرمهایی را که انتظارشان میرفت عملی نکرده بود. با پایان گرفتن جنگ ویتنام و ترورهای گروه RAF (فراکسیون ارتش سرخ) شور و اشتیاق انقلابی فروکش کرد. یک بار دیگر نیز، در اوایل دههی هشتاد نویسندگان در جنبش صلح خواهی جمهوری فدرال آلمان شرکت کردند تا از استقرارموشکهای اتمی آمریکا درآلمان جلوگیری کنند. پس از دو دهه دخالتِ مستقیم نویسندگان درامور سیاسی سکوت و خاموشی برقرار شد. وحدتِ دو بخش آلمان به سیاست واگذارشد و نویسندگان در پروسهی این وحدت چندان نفشی نداشتند. عقبنشینی تعداد زیادی از نویسندگان دست اندرکار را پس ازاین تحولات چگونه می توان تعبیرکرد؟ نومیدی و تن به قضا و قدر دادن؟ تحولاتِ پایان قرن بیستم را پیش خود مجسم کنیم: اتوپیها و حقایق، ایدئولوژیها و یقینات که مشخصات نیمهی دوم قرن بودند ماسیدند. نه فقط کمونیسم، بلکه سوسیال دمکراسی وسیستم « اقتصاد بازار به سود جامعه» پاسخ قانع کنندهای به بیکاری، به جهانی شدن اقتصاد و به سلطهی بیش از پیش اقتصاد بر سیاست ندادهاند. پروفسور یورگن شرودر، در دانشگاه توبینگن درمقالهای نوشته است :« نقشهی جغرافیایی دوست ـ دشمن، که موجب دل خوشی و مفرح ذات بود ومعیار تمیز خوب از بد، از موقعی که دو بلوک بزرگ سیاسی و نظامی وجود ندارند، از دست رفته است. حال، نه میدانیم که ما خود در کجا ایستادهایم و نه میتوانیم جا و مکان آنچه را که میخواهیم در برابرش مقاومت کنیم بیابیم. روزگار حقایق سهل و ساده، پیامهای عامی و مقاومتهای پراکنده سپری شده است.» حال، متزلزلین و شکاکین می گویند ادبیات تأثیر سابق خود را ازدست داده است. نویسنده، چگونه بتواند پیچیدگی اوضاع ناشی از سرعت و شتابِ تحولات را، نوساناتِ گرایشهای سیاسی و مکاتب و دگرگونی حط مشیها را، بحرانهای پی درپی را دریابد و به عنوان مصالح کارش به کار بَرَد؟ شاعر و نویسنده چگونه می تواند یادآوری و اخطار کند هنگامی که خود نمیتواند روندِ شتابان تکامل تکنیک و نتایج حاصل ازآن را پیشبینی کند، موقعی که هر نوع قطعیت و ایقان را که لازمهی اعتبار او و اعتماد به اوست ازدست داده است؟ حال، گردانندگان بخشهای ادبی روزنامههای بزرگ، مشوّق ادبیاتی فارغ از مرام و مسلک شدند. حال اینان متوجه شدند شهروندِ بالغ زیباشناس حتی الامکان باید از موضوعات و از واژگانی که بوی سیاست دهد دوری جوید. نویسندهی آلمانی، گونتر کونرت، اخیراّ دریافته است که « دوران ادبیاتی که کتاب سبب اقداماتِ آتی می شد ظاهراّ به سر رسیده است.» البته برندهی جایزه ی نوبل، گونترگراس، بازهم در سیاست دخالت میکند. او از افراد تحت پیگرد دفاع میکند. مردم را به آری و نه گفتن با صدای بلند تحریک و تشویق میکند. ما را راحت نمیگذارد، چه رسد سیاستمداران را. و در بین نویسندگان آدم تکرویی است. بخش عمدهی همکاران کهنهکار سابق او در برج عاج نشسته و یا سرشان را توی لاک خود فرو بردهاند. نویسندگان جوان، نویسندگانی هستند که استعداد خودنمایی دارند و مصالح و ابزار فرهنگ پاپ اند. چاشنی ادبی پارتیهای شیک و محافل تفننی اند. اهل جار و جنجال در جراید و جیغ و داد سایر رسانه های گروهی، خصوصاً روی صحنهی تلویزیونها شدهاند. هفتهنامهی آلمانی «دی تسایت» خصوصیات تیپ جدید نویسندگان امروزی را چنین توصیف کرده است :« جوان، شیک، سرحال، جا افتاده، زبل و زیرک و فارغ از تصوراتِ واهی.» اخیراّ گروهی نویسنده به حکومت که سوسیال دمکراتها اداره میکنند با اشاره به عدالت اجتماعی که این حزب پیوسته مدعی شده تعیین کنندهی مشی سیاسی حزب است هشیار داده اند. اما ظاهراً این هشیارها سیاستمداران را تحت تأثیر قرارنداده و به گوش کسی نرسیده است. بنابراین، پاسخ به پرسشی که در ابتدا مطرح کردم از دیدگاه کنونی چیست؟ به مناسبت صدمین سالگرد تولد شاعر بزرگ آلمانی پتر هوخل، چندی پیش یکی از نویسندگان، گرگور لاخن، که به سال ۱۹۴۱ متولد شده است سخنرانیاش را چنین آغاز کرد: «خانمها و آقایان! فرانتس کـافکــا گفته است: «نوشتــار جهان را روشن می کند و نویسنده به دیار تاریکی رهسپار می شود».« نوشتار جهان را روشن می کند، نوشتار جهان را دگرگون نمیکند و یا دست کم به طور مستقیم دگرگون نمیکند و شاید در دیدی درازمدت چنین کند. تمامی سرگذشتها، تمامی تجاربِ سرگذشتهای انفرادی که وارد نوشتار شدهاند و به ثبت رسیدهاند، بیش از پیش جهان و روند دهشتناکِ جهان را، تلهای استخوانهای تاریخ را که گویا هنوز کافی نیست، روشن کرده است . نوشتار را هرگز کنار نگذارید.» «نوشتار جهان را روشن می کند.» دستکم همین: این بدان معناست که نوشتار به ما کمک می کند انبوه تصاویر پر زرق و برقی که لاینفطع به رخ ما میکشند، دستکاری و تحریف واقعیتها و تفسیرهای سودجویانهای را که در پی تصاویر میبینیم ومیشنویم دقیقتر محک زنیم و وارسی کنیم. مقاومت معنوی خویش را وزریدهتر و دقیقتر کنیم. توانایی وامکاناتِ اندیشه و کردار خویش را به کار گیریم. در هر حال، روشنایی حاوی دگرگونی وضعیتِ تاریکی است و نوشتار بیش از این دگرگونی، بیش از این فروغ روشنگری، چیز دیگری نتواند بود. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
khaste nabashid aghaye shyda .En bar neez panjerehye ra bar ma goshooded jazab, zeba,,vasea va besyar gooya. Be omede an rooz ke en shabe delkharashe zemestane bahar shava va avaze zendege bekhanem.
-- mahoor ، Feb 3, 2010--------------------
از همکاران و دوستان و خوانندگان صاحب نظر خواهش می کنیم از ادیتور زمانه برای نوشتن به فارسی استفاده کنند. لینکش در ستون نظرخواهی وجود دارد.
خاک