خانه > خاک > داستان ما > «تثلیث جادو» یا «ناخدابانو» | |||
«تثلیث جادو» یا «ناخدابانو»منصور کوشاناز منصور کوشان چندین رمان و مجموعه داستان، چهار دفتر در شعر، نمایشنامه و یک اثر پژوهشی در نقد نمایشنامههای ایبسن منتشر شده است. یکی از رمانهای منصور کوشان «تثلیث جادو، یا ناخدا بانو» نام دارد که توسط نشر باران در سوئد منتشر شده است. دربارهی این رمان که از برخی لحاظ دستاوردی برای ادبیات داستانی ایران به شمار میآید با آقای کوشان گفت و گویی «ادبی» انجام داد که پیش ازین در دو بخش از نظر خوانندگان دفتر «خاک» گذشت. اکنون پارهای از آغاز روایت نینا، یا به تعریفی پارهای از بخش سوم رمان «تثلیث جادو» یا «ناخدابانو» نوشتهی منصور کوشان را در این صفحات میخوانید:
سرم را که برمیگرداندم، در هالهای از نور و مه ديده میشد. سيگار میکشيد و به فنجان قهوهی روی ميز نگاه میکرد. داخل کافه نشسته بوديم. هميشه در فاصلهی ساعت چهار تا نُه شب گروه زيادی میآمدند. بيشترشان را میشناختم. بارها ديده بودمشان و گاه فقط با هم ليوانی آبجو يا فنجانی قهوه نوشيده بوديم. شده بود که تا کنار درياچه يا نزديک کتابخانه هم قدم زده بوديم. کم اتفاق میافتاد غريبهای بيايد. اگر هم آمده است، من نديدهام. بعد دستش را گذاشت روی دهانهی فنجان. منتظر شدم سرش را بالا بياورد. شايد بخواهد صدای خنده را دنبال کند. خيلی از کسانی که به کافه میآمدند، روزهای نخست تنها بودند. همين که وارد میشدند، قهوه يا آبجو میخريدند و جايی مینشستند. مهم نبود که کنار پنجره باشد يا پيشخان. میخواستند رابطه برقرار کنند و گپی دوستانه داشته باشند. از وضع هوا شروع میکردند، از پرسشی در بارهی برنامهای که اجرا شده بود يا میبايست اتفاق میافتاد. هيچ کس مثل او نبود که حتا سرش را بلند نکند و نخواهد ببيند که روی صندلی رو به رويش چه کسی نشسته است. بيش از يک ساعت بود که منتظر بودم و هيچ اتفاقی نمیافتاد. حتا چند بار خواستم بلند شوم و دستم را بگذارم سر شانهاش تا سرش را بالا بياورد و بتوانم در چشمهايش نگاه کنم. تمام مدت پلکهايش پايين بود و حالا خيره شده بود به لکهی آب روی ميز. دخترک که ليوان آب را به دستم داد، نتوانستم جلوی خندهام را بگيرم و آب پاشيده شد به اطراف. دو دختر گوشهی راست کافه خود را در آينهی کوچک کيف نگاه کردند و باز خنديدند. انگار همزاد بودند که لباسها و حتا رنگ پوستشان شبيه به هم بود. دختری که کيف دستش بود به مردی اشاره کرد که کنارش نشسته بود. هر سه بلند شدند و از کنار ما گذاشتند. او باز هم سرش را بلند نکرد، کنجکاو نشد، حتا نخواست ببيند کدام يک از دخترها به او تنه زد و خنديد. ساعت از نُه گذشته بود و يقين داشتم تا دقايقی ديگر کافه خلوت میشود. بلند شدم تا به دستشويی بروم، سرش را بالا آورد و مستقيم در چشمهایم نگاه کرد. خودش بود. در خواب هم که ديده بودمش، شالی ارغوانی روی شانههايش انداخته بود که خطهايی به رنگ آبیِ زنگاری آن را راهراه نشان میداد. حتا سپيدی چشمهايش هم همانطور بود. انگار که وسط بومی يکدست زرد، دو گوی سياه درخشنده کشيده باشند. حس کردم لبخند ناخواستهای گونههايم را بالا میآورد. «میتوانم به يک قهوه دعوتت کنم؟» گلولهی داغی در مهرههای پشتم بالا آمد و لذت ناشی از آن در سرم پيچيد. میدانستم میبايست پاسخی بدهم که پايانی بيش از نوشيدن قهوه و قدم زدن داشته باشد. از اين که هر روز به کافه بيايم و باز ساعتها در بارهی هوا يا تماشای نمايشی، شنيدن کنسرتی و مطالعهی کتابی حرف بزنيم، خسته شده بودم. پاييز داشت تمام میشد و تاريکیِ روزهای طولانیِ زمستانِ در پيشرو میتوانست آزار دهنده باشد. وقتی خانه بودم و ويلنسل میزدم يا در مهتابیِ رو به دريا مینشستم، کمتر متوجه میشدم گذر زمان تندتر از آن است که بشود به شهر آمد، قدم زد يا ساعتی را در کافه نشست. «هر کس طالعی دارد و گاهی میشود با تماشای آن در فنجان قهوه سرگرم شد.» اگر لهجهی خاصش را نشنيده بودم، يقين داشتم جملهاش را پيش از اين شنيدهام يا در کتابی خواندهام. تشکر کردم و از او با اين که آرام و شمرده حرف میزد، باز مثل کسی که نخستين بار است آن حرفها را میشنود، کمتر میفهميدم چه میگويد. سردابی ديده میشد در چهار سويش چهار مار سپيد. زير هر مار کنيزی خوابيده بود با پاهای گشوده به سوی آسمانِ سرداب، که سقفی بود نقاشی شده از پر طاووس. دور تا دور لبهی فنجان اعدادی حک شده بود و بر ديوارهی راست آن انبوهی از آدمها و حيوانها ديده میشدند. کف فنجان موجوداتی کوچک و بزرگ در هم میلوليدند و انگار تصويری از شهر سدوم را نگاه میکنم، همه در حال همآغوشی بودند غير از ما. سايههای خودم و او را میديدم که به تماشا ايستاده بوديم. من و او که حالا میدانم نامش ابراهيم است و دستهايم را بدون کوچکترين اضطرابی در اختيارش گذاشته بودم، دو سوی ميز نشسته بوديم. صدايش آرامتر و آهستهتر شده بود. انگار که زمزمزهی شبانهای را در تاريکیِ خاموش اتاقم گوش کنم. از رمل و استرلاب حرف زد و از طلسمی که با هر انسانی هست و نمیتواند از آن جدا شود مگر که رمز آن را بشناسد. خواستم که کمکم کند شايد کليد طلسمها را ياد بگيرم و بتوانم رمز آنها را بخوانم. در بارهی طلسم زياد شنيده بودم و کتابی داشتم از نقاشیهای مانی حیّا که پدر در يکی از سفرهايش از تاجيکستان آورده بود. شکل انواع طلسمها در آن نقاشی شده بود و از رملها و استرلابها تصويرهايی چاپ شده بود که خطِ روی آنها بيشتر به حروف پهلوی و آرامی میمانست. خواست که کتاب را نشانش بدهم و در تمام طول راه از چهگونگی رابطهیِ جن با انسان و انسان با طلسم حرف زد. مشخصات کتاب: «تثلیث جادو» یا «ناخدا بانو»، منصور کوشان، رمان، ۱۳۸صفحه، چاپ نخست تابستان ۲۰۰۳ طرح روی جلد: امیر صورتگر، قیمت معادل: ۸ دلار نشر باران، سوئد، 2009 برای تهیه این کتاب می توانید با نشر باران تماس بگیرید: Baran, Box 4048,163 04, SPÅNGA, SWEDEN email: info Att baran.st در همین زمینه: • بخش اول گفتوگو با منصور کوشان • بخش دوم گفتوگو با منصور کوشان |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
توی اینترنت كه سرچ كردم مانی حیا رو پیدا نكردم. مانی حیا فقط توی این داستان هست یا واقعا نقاش بوده
-- مانی حیا ، Feb 12, 2010مانی حیا، پیامبر، عارف و نقاش دوره ی ساسانیان است که در زمان شاپور اول به اوج قدرت و شهرت در جهان معاصر خود رسید و در زمان بهرام با توطئه ی موبد بزرگ، کرتیر، به قتل رسید.
-- منصور کوشان ، Feb 15, 2010هنوز در تاریخ کسی به اندازه ی مانی، در زمان خود به شهرت و پیروان بسیار نرسیده است.
از مانی کتاب های بسیار بازمانده، از جمله نقاشی هایش که در فارسی به کتاب ارژنگ مشهور است.
شاد و به سامان باشید
منصور کوشان