خانه > خاک > نقد > مردن در آفتاب و با آفتاب | |||
مردن در آفتاب و با آفتابجواد عاطفهچندی پیش نیم قرن از سالمرگ آلبر کامو، نویسنده فرانسوی که در ۴۴ سالگی نوبل ادبی را از آن خود کرد گذشت. کامو در کنار ژان پل سارتر مهمترین نمایندهی ادبیات اگزیستانسیالیستی بود و مبنای اندیشهی او بر فلسفهی بیهودگی و یقین از این امر قرار دارد که زندگی انسان به بیهودگی و بیمعنایی میگذرد. کامو اعتقاد داشت که انسان تلاش میکند در جهانی که از معنا تهی شده است برای زندگی خود معنایی به وجود بیاورد و چون در این کار ناکام میماند، از احساس بیگانگی رنج میبرد. «کالیگولا»، «بیگانه»، و «طاعون» از رمانهای اوست. نقدی که به قلم آقای جواد عاطفه میخوانید به «بیگانه»ی کامو میپردازد. قهرمان، یا به یک معنا ضدقهرمان این داستان یک مرد فرانسوی به نام «مورسو» ست که بدون هیچ دلیلی جنایت میکند و به دار آویخته میشود. «بیگانه» نخستین بار در سال ۱۹۴۲منتشر شد و بیش از هر اثر دیگر کامو با اقبال خوانندگان مواجه شده است. نقد حاضر در واقع شکل کوتاه شدهی مقالهایست مفصل که آقای جواد عاطفه دو سال پیش در نشریهی «نگره» ویژهی ادبیات داستانی منتشر کرده بود.
چیرهشدن انسان بر احساس دلهرهاش کامو در اسطوره «سیزیف» معتقد است: «انسان نامی و آگاه به ناامیدی خود، دیگر به آینده تعلق ندارد» و چنین انسانی با منزوی کردن خود و طرد عمل و فکر به پایان دادن چیزی که زندگی اش مینامند و از نظر او به ارزش زیستن ندارد همت گمارده و به یک معنا خود را از دنیای واقعی محروم میکند. این کار به نظر اگزیستانسیالیستهایی چون کامو و سارتر «عملی بی حاصل» و پوچ است. این همان اندیشهای است که داستایوسکی آن را فریاد میزند و فلسفهی اگزیستانسیالیسم سارتر بر اساس آن شکل گرفته است: «اگر واجب الوجود نباشد هر چیزی امکان پذیر است». درست است که در چنین اندیشهای « [احساس] زیادی بودن»، «تهوع» و « پوچی» جزو خصایص انسانی است و آدمی در دنیایی بیهوده افکنده شده که به هیچ هدفی منتهی نمیشود، اما با اینحال، انسان «با کارهایی که در عالم وجود انجام میدهد میتواند برای خودش ماهیتی بسازد » و با قدرت اختیار و انتخابهایی که دارد جبر محیط را پس زده، وجودی را بر میگزیند تا ماهیت خاص خودش را رقم زند و بدین ترتیب بر «دلهره» و « وانهادگی» ذاتیاش چیره شود. آمیزش فلسفه و ادبیات مولر ژونتی میگوید: نویسندهی اگزیستانسیالیست یا نهیلیست به دنبال «بیان و توصیف است، نه توضیح و تشریح» و این تعهد و التزام [به بیان کردن و به وصف درآوردن] را در چهرهای مسیح وار و پیامبرگونه انجام نمیدهد. او از پوچیهای روزگارش سخن میگوید و اعتقاد دارد که انسان متفکر راه درست را در پیش خواهد گرفت. «در جهانی که ناگهان از هر خیال واهی و از هر نوری محروم شده است، انسان احساس میکند بیگانه است. در این تبعید دستآویز و امکان برگشتی در کار نیست. چون از یادگارهای زمانهای گذشته و یا از ارض موعود هم محروم شده است» و در چنین شرایطی مورسو بودن و مورسووار بودن گویی امری غیرقابل اجتناب و جبری است. اما بیشک این «من» انسان است که انتخاب می کند چگونه از تمام دلهرهها و وانهادگیهای روزگار و زمانهاش مسیری راحتتر و بیخطرتر را رقم بزند، تا در حداقلها، حداقل انسان باشد و انسان بمیرد. چنین است که فلسفه سکان ادبیات را در دست میگیرد و اندیشههای فلسفی با ملاحت و شیوایی ادبیات درهممیآمیزد و در جهت رسیدن به آن اتوپیای فراموش شده به کار میرود. فلاسفه در نقش ادیبانی چیره دست ظاهر میگردند و به قول « پی یر دو بوادفر » مورخ و منتقد ادبی فرانسه « در روزگار ما فلسفه یک بار دیگر مانند قرون وسطی رهبر معنوی ادبیات میشود». مرگ مادر زندگی بیگانه اینگونه آغاز میشود: «امروز مادرم مرد، شاید هم دیروز. نمیدانم ... » مادری مرده است و پسرش بر نعش او زاری نمیکند. شب احیا را میخوابد. سیگار دود میکند و قهوه مینوشد. علاقهای به دیدن چهره مادر پیش از خاکسپاری ندارد. به هنگام بازگشت خوشحال است که به زندگی عادیاش باز میگردد. فردای روز تدفین به دیدن یک فیلم میرود، شنا میکند و با معشوقهاش همبستر میشود. در اداره وقتی رئیس علت مرگ مادر را میپرسد، به او میگوید: «تقصیر من نیست». فرصت ارتقای شغلش و رفتن به پاریس را به دلیل آنکه «دلیلی برای تغییر زندگی» نمیبیند و برایش «بیتفاوت» است از دست میدهد. به دلیل داشتن خویی عجیب و بی احساس ماریا عاشقش شده و مطمئن است که همین اخلاق باعث تنفرش هم خواهد شد! او عشق ماریا را به خود بی معنی میداند و به نظرش این کار « هیچ دلیل ندارد». با همسایه خود ریمون به خاطر یک ناهار ساده ارتباط برقرار میکند. در نزاعی که بین ریمون و برادر معشوقهی سابقش درمیگیرد وارد شده و بی خود و بیجهت، زیر آفتاب مدام و یکریز چند گلوله به طرف مرد عربی که برادر معشوقهی ریمون است شلیک میکند. مرد کشته میشود و از اینجا به بعد داستان رنگ دیگری میگیرد و من راوی، مورسو از خواب آرام و ساکت خود بر میخیزد. گرچه بیعمل و ساکن است اما در سکوت محض سلول تنگ و تارش فکر میکند. حس احمقانهی گریستن مورسو کم حرف است چون «حرف زیادی برای گفتن ندارد». تا اینکه سرانجام دادگاهش برگزار میشود. دادگاه از تیپهایی ابدی، ازلی، قاضی، دادستان، وکیل مدافع، هیئت منصفه و دیگران تشکیل شده است. هیئت منصفه هم به نظر مورسو « فرقی با دیگران ندارد ». او دادگاه را به تراموا یا باشگاهی تشبیه میکند. به نظرش «مثل حالتی [است] که توی باشگاهی باشی و از دیدن آدمهایی که در حال و هوای خودت ببینی خوشحال شوی [...] احساس عجیبی داشتم، حس کردم آنجا زیادی هستم ». و مورسو همچنان بیگانه است با خودش، دادگاهش و جرم و گناهش؛ گناهی که نمیداند چیست و فقط به طور ضمنی به او یاد آور شدهاند که گناهکار است. وقتی که حکم اعدام با گیوتین را قرائت میکنند پس از سالیان سال «حس احمقانه گریه کردن » به او دست میدهد. چون احساس میکند چقدر آدمها از او تنفر دارند. فریادهای نفرتزدهی تماشاگران مورسو تصویر دادگاه و محاکمه اش را به شکل تصویری بدیع و یگانه ترسیم میکند: « همه چیز راست است و هیچ چیز راست نیست». او آماده و پذیرای مرگ است و پرسشهایی بنیادین در ذهن او شکل میگیرد و چنین است که به مرور هستی و دنیای خودش میپردازد. او خودش را به « بیتفاوتی پرمهر دنیا » سپرده، درست مانند تمام زندگیاش، با دستهایی خالی، محکم و مطمئن در انتظار « مرگی که میآمد » به خودش و زندگیاش ایمان دارد. حس میکند خوشبخت بوده و هنوز هم خوشبخت است و برای آن که همه چیز کامل شود و برای آن که خودش را کمتر تنها احساس کند، آرزو میکند تا تماشاگران بسیاری در روز اعدامش حضور داشته باشند و با فریادهایی نفرتزده به پیشوازش بیایند. بدین سان مورسو گم و رها در خلاء یک داستان ناب و یک پایان منسجم تمام میشود. با این حال از ۱۹۴۲که رمان«بیگانه» منتشر شد، او همچنان در ادبیات جهان زنده است و نفس میکشد. قهرمان راستین دنیای امروز مورسو قهرمان نیست، بلکه یک ضد قهرمان است. او از پس زوال انسان سر برون آورده و به یک معنا نمایندهی تام و تمام انسان مدرن است. او آن چیزی است که در حاشیه و متن خودش وجود دارد. بسیاری او را « شهید راه حقیقت » خواندهاند و راست گویی که نه، تلاش برای گفتن واقعیتها، یا بهتر بگوییم: سادهگویی و صداقت او را ستودهاند. در دورهی بعد از جنگ جهانی دوم در میان دانشجویان ژاریس مورسو به عنوان قهرمان عدالتخواهی و پاکی مفرط شهرت داشت. اما آیا مورسو به واقع پاک و راستگوست؟ کامو در مقدمهی ترجمهی انگلیسی «بیگانه» مورسو را « قهرمان راستین دنیای امروز»دانسته و معتقد است: «مورسو نمیخواهد دروغ بگوید. دروغ گفتن تنها آن نیست که چیزی را که نیست بگوییم هست، دروغگویی به خصوص این است که آن چیزی را که هست زیاد وانمود کنیم» و به این ترتیب چهرهای معصوم و حقیقتگو را به مورسو نسبت میدهد. به امید فرارسیدن یکشنبه «کانر گروز اوبراین » منتقد انگلیسی آثار کامو، مورسو را شهید راه حق ندانسته، بلکه گمان میکند مورسو هم مانند همهی انسانها دروغگوست. « او فقط در مورد برخی مسائل دروغ نمیگوید و آن هم احساسات خودش است. حاضر نیست به خاطر این که دیگران خوششان بیاید یا کسی را از درد و رنج نجات دهد، یا حتی برای رهانیدن خودش به دروغ، به داشتن احساساتی تظاهر کند که در درونش نیست » و این به نظر اوبراین وجه تمایز و خصیصهی اصلی مورسوست. چیزی که او را از تمام شخصیتهای داستانی این قرن جدا میکند. مورسو به همه چیز و همه کس نگاهی متفاوت دارد. نگاه او برگرفته از زندگیای است که در پیش گرفته. او سراسر هفته، بیوقفه، تنها به امید فرارسیدن یکشنبههایی که به تمام معنا یکشنبه اند کار میکند و درست در یکی از همین یکشنبهها قتل در فضای منفعل داستان روی میدهد. با وقوع جنایت داستان ناگهان در موقعیتی جدید و متفاوت از پیش قرار میگیرد. وقوع جنایت داستان را به دو تکه منشق میکند و به نوعی نقطه عطف داستان به شمار می رود. دو روی سکهی یک زندگی سگی به نظر مورسو دوری از زن و سیگار یعنی مجازات و محروم شدن از آزادی. اما «عادت» این مجازاتها را هم از بین میبرد. کامو با استفاده از عادت به درون شخصیتهای نامدار داستانش، شخصیتهایی مانند مادر، سالامانوی پیر، سگش، توماس پرزه و ... رخنه کرده و هستی داستانی آنها را تصویر و تفسیر میکند. آنها همه به زندگیشان عادت کردهاند. مادر به تنهایی و سکوت آسایشگاه، سالامانوی به سگش، توماس پرزه به مادر، افراد آسایشگاه سالمندان به هم عادت کردهاند. مادر میگوید: « آخرش آدم به همه چیز عادت می کند ». چنین است که عادت، زندگی آنها را پیش میبرد. در این موقعیت است که انسانها به عادتهاشان مبدل میگردند. سالمندان «مارنگو» در نظر مورسو چهرههایی پرچین و چروک اند که در فرورفتگی چشمخانهشان به جای چشم فقط نوری بی رمق دیده میشود. سالامانو و سگش هم به یک شکل در آمدهاند و در واقع دو روی سکهی زندگی سگیشان هستند. توپی که از هر طرف به دروازه فرستاده میشود آدم هایی که در کنار مورسو در طول داستان نفس میکشند و در روایت داستانی گم و پیدا میشوند متعلق به دنیایی هستند که آدمها بیآنکه لامذهب باشند، مذهبی نیستند و کشیشها را آدمهایی بییقین به زنده بودن خود میدانند، «چون مثل مرده ها زندگی میکنند ». مسلماً پناهگاه و مأمنی برای روح های نا آرام وجود ندارد. آدمها خود را به بستر سیال و روان زندگی سپرده و با اتفاقها و حوادث همانطور که برایشان پیش میآید روبرو میشوند و به دنبال عوض کردن چیزی نیستند و اتفاقها درست مانند « توپی که از هر طرف به دروازه فرستاده میشود»، به زندگی آنها وارد شده و زندگی سرد و بی روح و یخزده در عین آفتاب و گرمای بی امان را تحت الشعاع قرار میدهد. گر چه این اتفاقها از سر اختیار و انتخابی است که انسانها در دنیای جبرآلود به آن تن می دهند، ولی چون با قرار گرفتن در هسته اصلی این اتفاقها وارد بازیای شده اند که آنها و هستیشان را تغییر خواهد داد، در چنین فضایی مجرم کسی است که در مقابل تصویر رنج گریه کند. یک شخصیت گمشده مرد عرب، شخصیتی است بینام، بیگانه و گمشده در داستان. مورسو با کشتن او در اصل چیزی را در وجود خودش میکشد و با دادگاهی شدن به نوعی به هویتی جدید و نو دست پیدا میکند و حسهای جدیدی را در خودش بیدار میکند. حسهایی چون دوست داشتن، منتظر بودن، ترس و ... را تجربه میکند و به درک متفاوتی از زمان میرسد. تنها « دیروز » و « فردا » معنای خودشان را حفظ کردهاند و باقی وقتکشی محض است و بس. و در چنین روزهایی است که بیگانهی داستان، بیگانه با همه چیز و همه کس به خودش می رسد. این شخصیتها همه در «مورسو»ی بیگانه هست و نیست. مورسو باربردار تاریخ پس از خود و جاودانان پیش از خود است. رد نویسندگان و نوع روایت و نگارش نویسندگان بزرگی را در این اثر قابل تأمل میتوان یافت . از «نیچه» و «ولتر» و «استاندال» گرفته تا «همینگوی» ، «فالکنر» و«اشتاین بک»، «داستایوسکی» و مخصوصاً «کافکا ». در مرز واقعیت و افسانه نویسنده راه حل ارائه نمیدهد. او تنها به تصویرگری دنیا و زندگی بسنده میکند و نظر سارتر را که اعتقاد داشت «انسان پوچگرا نمیتواند چیزی را روشن کند و فقط آن را بیان میکند » در جهان داستان تحقق میبخشد. آلبر کامو، مورسو همچون تابلویی در پیش چشمان مخاطب خود گذاشته و زندگی در مرز واقعیت و افسانه را تصویر میکند. مورسو میداند که او نخستین محکوم نخواهد بود و اطمینان دارد نوبت دیگران هم خواهد رسید. قصد کامو در بیگانه مطالعهی روانشناختی یک مورد خاص نیست، بلکه رابطه انسان را با دنیا و جامعه مطرح میکند. دلشورهی اصلی و اساسی دنیای مدیترانهای، دنیایی که در آن همه چیز به وفور یافت میشود و کاملاً متعادل است. کامو با تمام قوا فریاد میزند:«مسألهی جالب برای من انسان بودن است». مردن در آفتاب و با آفتاب «زندگی به زندگی کردن نمی ارزد» و در این میان مردی زیر آفتاب یکریز عرق میریزد و بیهیچ انگیزهای، شاید تنها به دلیل آفتاب مردی را میکشد و بدین ترتیب خود را از عمق آینده و از درازای تمام زندگی بیهودهای که میگذرانده و زندگیای که هنوز نیامده، در فضایی از جبر و اختیار، مطمئن و محکم به گیوتین میسپرد تا در لحظهی آخر تنها به امید تماشاگر بیشتر و به گناه گریه نکردن بر مرگ مادر اعدام شود. آری زندگی چنین است و مورسو، این منفور دوست داشتنی، بیگانهی بیگانه، در آفتاب و با آفتاب میمیرد. تا مقصد میخوابم، وبنوشتههای جواد عاطفه «بیگانه» با صدای آلبر کامو |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
اقای عاطفه ضمن ابراز ارادت .. یسیار تفاوت است بین اگزیستانسیالیسم (مادی گرایی ) و نیهلیسم ( پوچی گرایی ) !! چطور شد که اسم سارتر را که اعتقاد به اصالت ماده دارد ومیگوید انسان موجودیست پوینده و جاوید ! هم فکر کامو می بینید ! که اعتقاد دارد زندگی تلاشی است سراسر پوچ و بیهوده !! مثل این است که افکار احمد کسروی را مطابق تفکر صادق هدایت بشماریم !! لظفا اگر راهنمایی بفرمایید مزید تشکر است ..
-- نادر ، Jan 16, 2010آقای نادر اینطور نیست كه شما می گین. مقایسه كامو با هدایت همونقدر غلطه كه مقایسه كسروی با سارتر. یه شباهتایی دارن. اما اصولا نمیشه با هم مقایسه شون كرد. چونكه برخلاف سارتر و كامو این دو بزرگوار از یه خانواده نیستن. در صورتی كه سارتر و كامو با وجود اختلافاتی كه دارن با هم از یه خانواده و محصول یه دوران هستن.
-- فرزاد ، Jan 16, 2010lمطلبی بسیار جامع و خواندنی بود. با تشکر فراوان از آقای جواد عاطفه.
-- نیما ، Jan 18, 2010آقای نادر
-- محمد ، Jan 18, 2010پوچی که کامو ازش صحبت میکنه با نیهیلیسم بسیار متفاوته.
بهتره اول سوادتون رو افزایش بدین بعد ازون دست به کار نقد بشید.
پیروز باشید...