تاریخ انتشار: ۳۰ دی ۱۳۸۸ • چاپ کنید    

کلاس درس

غلامحسین ساعدی

۲۵ سال از درگذشت غلامحسین ساعدی، از نویسندگان بزرگ ما می‌گذرد. کانون نویسندگان ایران در بیانیه‌ای که به این مناسبت انتشار داده، می نویسد: «پس از تغییر رژیم در سال ۵۷، ساعدی بار دیگر هدف فشارهای حکومتی قرار گرفت و وهن و نکبت و وحشت را پیش روی خود دید.

[...] اوج‌گیری سرکوب‌های خونین و گسترده‌ی دهه‌ ۶۰، و حمله به دفتر کانون نویسندگان ایران در خیابان مشتاق، برای او راهی جز جلای وطن باقی نگذاشت. در پاریس، فعالیت اجتماعی و ادبی را از سر گرفت و همکاری با کانون نویسندگان در تبعید را آغاز کرد. [...] با این همه، چندان از کم‌حاصلی خود آشفته بود که می‌گفت هم می‌ترسد بخوابد و هم وقتی ناگزیر به خواب می‌رود می‌ترسد که بیدار شود؛ می‌گفت به فارسی و به زبان درد مردم ایران می‌اندیشد و در آن جا روزگار خوشی ندارد.

ساعدی سرانجام در آذرماه سال ۶۴ در پاریس درگذشت و در گورستان پِرلاشِز در کنار صادق هدایت آرمید. به باور ما و همه‌ی آزادگان، مسئول مرگ ساعدی فشارها و رنج‌ها و انزوایی بود که بی‌رحمانه بر او تحمیل شد.»

به مناسبت بیست و پنجمین سالگرد درگذشت غلامحسین ساعدی، داستان «کلاس درس» را که این نویسنده فقید متأثر از ناآرامی‌های سیاسی و اجتماعی در سال‌های دهه ۶۰ نوشته است می‌خوانیم:


غلامحسین ساعدی، نویسنده و روانپزشک

همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل کامیون زوار در رفته‏ای که هر وقت از دست اندازی رد می‏شد، چهارستون اندام‏اش وا می‏رفت و ساعتی بعد تخته بندها جمع و جور می شدن دور ما یله می شدیم و همدیگر را می‏چسبیدیم که پرت نشویم.

انگار داخل دهان جانوری بودیم که فک‌هایش مدام باز و بسته می شد ولی حوصله جویدن و بلعیدن نداشت. آفتاب تمام آسمان را گرفته بود. دور خود می‏چرخید. نفس می‏کشید و نفس پس می‏داد و آتش می‏ریخت و مدام می‏زد تو سرِ ما. همه له له می‏زدیم. دهان‌ها نیمه باز بود و همدیگر را نگاه می‏کردیم. کسی کسی را نمی شناخت. هم سن و سال هم نبودیم.

روبروی من پسر چهارده ساله‏ای نشسته بود. بغل دست من پیرمردی که از شدت خستگی دندان‏های عاریه‌اش را درآورده بود و گرفته بود کف دستش و مرد چهل ساله‏ای سرش را گذاشته بود روی زانوانش و حسابی خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند.

همه زخم و زیلی بودند. بیشتر از شصت نفر بودیم. همه ژنده پوش و خاک آلود و تنها چند نفری از ما کفش به پا داشتند. همه ساکت بودیم. تشنه بودیم و گرسنه بودیم. کامیون از پیچ هر جاده‏ای که رد می‏شد گرد و خاک فراوانی به راه می‏انداخت و هر کس سرفه‏ای می‏کرد تکه کلوخی به بیرون پرتاب می‏کرد.

چند ساعتی رفتیم و بعد کامیون ایستاد. ما را پیاده کردند. در سایه سار دیوار خرابه‏ای لمیدیم. از گوشه ناپیدایی چند پیرمرد پیدا شدند که هر کدام سطلی به دست داشتند. به تک تک ما کاسه آبی دادند و بعد برای ما غذا آوردند. شوربای تلخی با یک تکه نان که همه را با ولع بلعیدم.

دوباره آب آوردند. آب دومی بسیار چسبید. تکیه داده بودیم به دیوار. خواب و خمیازه پنجول به صورت ما می‏کشید که ناظم پیدایش شد. مردی بود قد بلند، تکیده و استخوانی. فک پایینش زیاده از حد درشت بود و لب پایین‏اش لب بالایش را پوشانده بود.

چند بار بالا و پایین رفت. نه که پلک‌هایش آویزان بود معلوم نبود که متوجه چه کسی است. بعد با صدای بلند دستور داد که همه بلند بشویم و ما همه بلند شدیم و صف بستیم. راه افتادیم و از درگاه درهم ریخته‏ای وارد خرابه‏ای شدیم. محوطه بزرگی بود.

همه جا را کنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشیه گودال‌ها نشستیم. روبروی ما دیوار کاه‏گلی درهم ریخته‏ای بود و روی دیوار تخته سیاهی کوبیده بودند. پای تخته سیاه میز درازی بود از سنگ سیاه و دور سنگ سیاه چندین سطل آب گذاشته بودند. چند گونی انباشته از چلوار و طناب و پنبه‌های آغشته به خاک.

آفتاب یله شده بود و دیگر هُرمِ گرمایش نمی زد تو ملاج ما. می توانستیم راحت تر نفس بکشیم. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا معلم وارد شد. چاق و قد کوتاه بود. سنگین راه می‏رفت. مچ‌های باریک و دست‌های پهن و انگشتان درازی داشت. صورتش پهن بود و چشم‌هایش مدام در چشم خانه‏ها می‏چرخید. انگار می‏خواست همه کس و همه چیز را دائم زیر نظر داشته باشد.

لبخند می‏زد و دندان روی دندان می‏سایید. جلو آمد و با کف دست میز سنگی را پاک کرد و تکه‌ای گچ برداشت و رفت پای تخته سیاه و گفت: درس ما خیلی آسان است. اگر دقت کنید خیلی زود یاد می‏گیرید. وسایل کار ما همین‌هاست که می‏بینید. با دست سطل‌های پر آب و گونی‌ها را نشان داد و بعد گفت: کار ما خیلی آسان است.

می‏آوریم تو و درازش می‏کنیم و روی تخته سیاه شکل آدمی را کشید که خوابیده بود و ادامه داد: اولین کار ما این است که بشوریمش. یک یا دو سطل آب می‏پاشیم رویش. و بعد چند تکه پنبه می‏گذاریم روی چشم‌هایش و محکم می‏بندیم که دیگر نتواند ببیند. با یک خط چشم‌های مرد را بست و بعد رو به ما کرد و گفت: فکش را هم باید ببندیم.

پارچه ای را از زیر فک رد می‏کنیم و بالای کله‏اش گره می‏زنیم. چشم‌ها که بسته شد دهان هم باید بسته شود که دیگر حرف نزند. فک پایین را به کله دوخت و گفت: شست پاها را به هم می‏بندیم که راه رفتن تمام شود. و خودش به تنهایی خندید و گفت: «دست‌ها را کنار بدن صاف می‏کنیم و می‏بندیم.» و نگفت چرا. و دست‌ها را بست.

و بعد گفت: «حال باید در پارچه‏ای پیچید و دیگر کارش تمام است.» و بعد به بیرون خرابه اشاره کرد. دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله می‏کرد. گاه گداری دست و پایش را تکان می‏داد. او را روی میز خواباندند. پیرمردها بیرون رفتند و معلم جلو آمد و پیرهن ژنده ای را که بر تن مرد جوان بود پاره کرد و دور انداخت.

معلم پنجه‌هایش را دور گردن مرد خفت کرد و فشار داد و گردنش را پیچید و دست‌ها و پاها تکانی خوردند و صدایش برید و بدن آرام شد. سطل آبی را برداشت. روی جنازه پاشید و بعد پنبه روی چشم‌ها گذاشت و با تکه پارچه ای چشم را بست.

فک مرده پایین بود که با یک مشت دو فک را به هم دوخت و بعد پارچه دیگری را از گونی بیرون کشید و دهانش را بست و تکه دیگری را از زیر چانه رد کرد و روی ملاج گره زد. بعد دست‌ها را کنار بدن صاف کرد. تعدادی پنبه از کیسه بیرون کشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بی آنکه کمکی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت: «کارش تمام شد.»

اشاره کرد و دو پیر مرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یکی از گودال‌ها انداختند و گودال را از خاک انباشتند و بیرون رفتند. معلم دهن دره ای کرد و پرسید: «کسی یاد گرفت؟»
عده ای دست بلند کردیم. بقیه ترسیده بودند و معلم گفت: «آنها که یاد گرفته‏اند بیایند جلو.»

بلند شدیم و رفتیم جلو. معلم می‏خواست به بیرون خرابه اشاره کند که دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم. تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم. روی سینه‌اش نشستیم و با مشت محکمی فک پایینش را به فک بالا دوختیم.

روی چشم‌هایش پنبه گذاشتیم و بستیم. دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش کردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم. شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و کفن پیچش کردیم و بعد بلندش کردیم و پرتش کردیم توی گودال بزرگی و خاک رویش ریختیم و همه زدیم بیرون. ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند.

راننده کامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم. وقتی از بیراهه‏ای به بیراهه‏ی دیگر می‏پیچیدیم آفتاب خاموش شده بود. گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشه ای ابرو نشان می‏‌داد.

تابستان ۱۳۶۲

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

سلام و درود. لطفن بفرمایین برای بخش معرفی کتاب به چه آدرسی و خطاب به چه کسی کتاب ارسال شود؟
--------------------------------
به نشانی رادیو زملنه
و اگر به شکل پی دی اف بفرستید به ایمیل خاک برای ما بهتر است
نشانی پستی:
Radio Zamaneh
Linnaeusstraat 35-F
1093EE
Amsterdam
khaak@radiozamaneh.com

-- یک دوست ، Jan 12, 2010

شاهکار بود. ببین آقای ساعدی توی اون سال ها فهمیده بود که چند سال بعد از نوشتن این داستان چه اتفاقی می افته. در واقع یه جور پیشگویی کرده بود که سال 67 شاگردهای همین معلم مشقشون رو در زندان ها می نویسند. و البته همونطور که می بینیم داستان همچنان ادامه داره

-- بدون نام ، Jan 12, 2010

پیشنها د میکنم برای داوری جشنواره فیلم فجر از آقای شریف نیا و جهانگیر الماسی و چند آخوند و خود احمدینژاد استفاده کنید.

-- shamim ، Jan 20, 2010

روزهای سياهی در پيش است. دوران پرادباری كه، گرچه منطقاً عمری دراز نمی‌تواند داشت، از هم‌اكنون نهاد تيره‌ی خود را آشكار كرده است و استقرار سلطه‌ی خود را بر زمينه‌ئی از نفی دموكراسی، نفی مليت، و نفی دستاوردهای مدنيت و فرهنگ و هنر می‌جويد.

اين‌چنين دورانی به ناگزير پايدار نخواهد ماند، و جبر تاريخ، بدون ترديد آن را زيرِ غلتكِ سنگين خويش درهم خواهد كوفت. اما نسلِ ما و نسل آينده، در اين كشاكش اندوهبار، زيانی متحمل خواهد شد كه بی‌گمان سخت كمرشكن خواهد بود. چرا كه قشريون مطلق‌زده هر انديشه‌ی آزادی را دشمن می‌دارند و كامگاری خود را جز به شرطِ امحاء مطلق فكر و انديشه غيرممكن می‌شمارند. پس نخستين هدفِ نظامی كه هم‌اكنون می‌كوشد پايه‌های قدرت خود را به ضربِ چماق و دشنه استحكام بخشد و نخستين گام‌های خود را با به آتش كشيدن كتابخانه‌ها و هجوم علنی به هسته‌های فعال هنری و تجاوز آشكار به مراكز فرهنگی كشور برداشته، كشتار همه‌ی متفكران و آزادانديشان جامعه است.

اكنون ما در آستانه‌ی توفانی روبنده ايستاده‌ايم. بادنماها ناله‌كنان به حركت درآمده‌اند و غباری طاعونی از آفاق برخاسته است. می‌توان به دخمه‌های سكوت پناه برد، زبان در كام و سر در گريبان كشيد تا توفان بی‌امان بگذرد. اما رسالت تاريخی روشنفكران، پناه امن جستن را تجويز نمی‌كند. هر فريادی آگاه‌كننده است، پس از حنجره‌های خونين خويش فرياد خواهيم كشيد و حدوث توفان را اعلام خواهيم كرد.

سپاه كفن‌پوش روشنفكران متعهد در جنگی نابرابر به ميدان آمده‌اند. بگذار لطمه‌ئی كه بر اينان وارد می‌آيد نشانه‌ئی هشداردهنده باشد از هجومی كه تمامی دستاوردهای فرهنگی و مدنی خلق‌های ساكن اين محدوده‌ی جغرافيائی در معرض آن قرار گرفته است.

(سرمقاله‌ی كتاب جمعه، سال اول، شماره‌ی يك، پنج‌شنبه، 4 مردادماه 1358)

احمد شاملو

-- احمد شاملو ، Jan 20, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)