خانه > خاک > داستان ما > از «مهمانی شبانه» تا لغو مجوز «بریم خوشگذرونی» | |||
از «مهمانی شبانه» تا لغو مجوز «بریم خوشگذرونی»دفتر خاکوزارت ارشاد و فرهنگ اسلامی مجوز انتشار و پخش «بریم خوشگذرونی»، نخستین مجموعه داستان علیرضا محمودی (ایرانمهر) را لغو کرد. نسخههایی که از این کتاب در بازار موجود است، جمعآوری خواهند شد. علیرضا محمودی (ایرانمهر) با اعلام این خبر در روزنامه فرهیختگان نوشت: وقتی از دفتر انتشارات روشنگران تلفن کردند و گفتند کتابت توقیف شده و من پرسیدم چرا؟ گفتند شاید به خاطر اسم کتاب بوده. گفتم:«میشه از مسؤول محترم ممیزی کتاب خواهش کنید متن کتاب رو هم بخونن» ناشر سکوت کرد [...] دلم میخواست شماره ناشر را بگیرم و بگویم مگر کتاب مجوز دائم نداشت؟ مگر چاپ اول آن یک بار در همین ادارهی ممیزی کاملاَ پاستوریزه نشده بود؟ مگر کتاب چه ضرر و زیانی متوجه جامعه کرده است؟ زنگ زدم و فقط گفتم: «امکان دارد چند نسخه از کتاب را به خودم بدهید؟» «بریم خوشگذرونی» مجموعهای از هجده داستان عاشقانه است که در سال ۱۳۸۴توسط انتشارات «روشنگران و مطالعات زنان» منتشر شد.
از علیرضا محمودی (ایرانمهر) یک مجموعه داستان دیگر تخت عنوان «ابر صورتی» توسط نشر چشمه منتشر شده است. او به خاطر داستان «ابر صورتی» برنده جايزهی اول هيات داوران و لوح يادبود برای مسابقه داستان نویسی بهرام صادقی شد. داستانهای عاشقانه علیرضا محمودی در واقع داستان انسانهایی است که میخواهند عاشق باشند، اما در جامعه این امکان را از آنها گرفتهاند. «مهمانی شبانه» هم چنین داستانی است. نویسنده بدون پردهپوشی با سادگی داستانش را تعریف میکند. احتمالاً همین سادگی و صراحتی که در داستانهای محمودی (ایرانمهر) به چشم میخورد، و نزدیکی این داستانها با زندگی جوانان نخستین مجموعه داستان این نویسنده را در محاق توقیف انداخت. با هم داستان «مهمانی شبانه» نوشته علیرضا محمودی (ایران مهر) را می خوانیم: مهمانی شبانه دختر ديگر عادت كرده بود پيش از خواب به همهي كساني فكر كند كه بايد از آنها انتقام ميگرفت. سالها پيش عادت داشت شبها با انگشت موهاي نرم و بلند خود را بپيچاند و آن قدر به يك عروسك باربي بزرگ فكر كند تا خواباش ببرد. باربي هفتاد سانتي را توي ويترين مغازهاي ميان دهها عروسک كوچك ديده و عاشقاش شده بود. بعدها چيزهاي بسيار بيشتري داشت كه پيش از خواب به آنها فكر كند. يك كروك مشكي متاليك، يا شايد سرخ، آپارتماني با پنجرههاي يكپارچهي سرتاسري و چشماندازي وسيع كه ايوان بزرگ و آفتابگير مقابل آن، استخر كوچكي دارد ... و البته شهروز! شهروز را حتا چند سال قبل از آن كه به آپارتمان و استخر آن فكر كند، ميشناخت. جواني كه فك پهن و جلو آمدهاش با خط باريكي روي چانه، چهره او را خشن و تسخير ناپذير ميكرد٬ آن هم به رغم چشمانی عميق و خاكستري. شهروز از همان سالها٬ بيست و شش ساله مانده بود. با یکدست پيراهن مشكي گشاد و يقهي باز. هر بار تصوراش ميكرد همان پيراهن را پوشيده بود. بعدها كه تكههاي پراكندهي او را كامل ميكرد، به اين نتيجه رسيد حتا مهم نيست كه اسماش شهروز باشد، مهم آن است كه هر هفته سرش را ميتراشد، عطرهاي تند ميزند، هميشه زنجير پلاتين مياندازد و به رغم باربيهاي رنگارنگی كه عاشقاش میشوند، به او وفادار مانده است. دختر جايي شنيده و بلافاصله نیز ايمان پيدا كرده بود اگر چيزهايي را كه دوست دارد هر روز مصرانه تصور كند، خيلي زود به دستشان خواهد آورد. مثل كفشهاي كتاني كرم رنگي كه یك شب هوس كرد بپوشد و فردا اتفاقي توي ويترين مغازهاي ديد و خريد. او هر شب موهاي روشن و ابريشمياش را لاي انگشتها ميپيچاند و تكههاي پراكندهي شهروز را به هم ميچسباند تا آن كه درست در آخرين روز امتحانات پيش دانشگاهي او را پيدا كرد. بر خلاف آن چه تصور میکرد٬ شهروز حتا يك بار هم سرش را نتراشيده بود، برعكس موهاي لخت و بلندي داشت و عطر شيرين و لوسي ميزد. اولين بار كه با هم بيرون رفتند، همه چيز فوقالعاده از آب در آمد و دختر احساس كرد مثل بستني شکلاتی كه آخرشب با هم خوردند٬ دلش آب ميشود. با او توانست چيزهاي جالبي درباره خود بفهمد كه هيچ وقت تصور نمي كرد. مثلاً فهميد هر جوك تازهاي را كه شهروز تعريف ميكند بلافاصله از حفظ ميشود، انعطاف عضلات تنش بسيار بيشتر از آن چيزي است كه فكر ميكرده و در یک لحظه ميتواند بهترين دروغها را اختراع کند و براي دير آمدن به خانه بهانهاي محكم بتراشد. اما شهروز يك سال بعد بورس تحصيلي دانشگاهي را در لندن گرفت و براي هميشه رفت. دومين شهروز زندگي اش قد بلند و بيپول بود و دانشگاه را نيمه كاره رها كرده بود. مغزاش پر از جملههاي عاشقانهی ديوانهكننده بود و چيزهاي زيادي براي ياد دادن به دخترها ميدانست كه نميشد در برابر آن مقاومت كرد. اما دختر سه ماه بعد فهميد كه شهروز با صميمي ترين دوستاش آشنا شده و به او خيانت ميكنند. دختر تا سال آخر دانشگاه اسم هيچ كدام از پسرهايي را كه با اشتياق نگاهاش ميكردند شهروز نگذاشت، سايههايي كه عمرشان به اندازهي كشيدن يك سيگار پنهاني پشت ساختمان دانشكده كوتاه بود و با خود بيحوصلگي و ملال مي آوردند. تا آن روز كه داشت جلوي آينه رژ تازهاش را امتحان مي كرد و خواهرش هيجان زده توي اتاق آمد و گفت: ـ باورت میشه٬ می خوام ازدواج کنم! خواهرش بهترين موردي را كه ميشد در خيال تصور كرد، يافته بود. يك قهرمان قايقراني با صد و هشتاد و هفت سانت قد، لبخندي هميشگي و نگاه سوزاني كه هر قلب زندهای را سوراخ مي كرد، صاحب يك ويلاي واقعي درست كنار ساحل و اعتقاد به اين كه اگر روزي حقيقتا عاشق دختري شدی٬ نبايد در ازدواج با او ترديد كني. از قضا اسماش هم شهروز بود! دختر وقتي براي اولين بار شهروز خواهرش را دید٬ گرماي وسوسهانگيزي زير پوست خود حس كرد و فهميد روزي به خواهر خود خيانت خواهد كرد. اما این شهروز باهوشتر از آن بود كه خود را گرفتار دردسر كند. یک روز او را کنار کشيد و گفت: ـ ببین، تو دوست داری با یه نفر آشنا بشی؟ بدین ترتیب شهروز گمشده واقعي پیدا شد. با همان خط روی چانه٬ پیراهن مشکلی یقهباز٬ عطری سوزان و سری که هفتهای دو بار میتراشید. حتا یک کروک مشکی داشت با آپارتمان شیکی که از ایوان آن چشمانداز گستردهی شهر دیده میشد. اولین بار که با هم روی آن ایوان دراز کشیدند و سیگارهایشان را دود کردند دختر احساس کرد تصویری در آینه است که دارد به خوداش آن بیرون نگاه میکند. به کسی بیرون آينه که سالها چنين لحظهاي را تصور کرده بود. فقط حیف که روی ایوان شهروز استخر نداشت و دهانش گاهی بوی بدی میداد٬ اما باعث نمیشد دختر به این واقعیت شک کند که: خیالهای ما واقعیترین چیزهایی است که داریم. وقتی شهروز دستاش را گرفته بود و آرام میفشرد، نمیتوانست به اين حقيقت شک کند. تمام هفتهی بعد خواهرش و شهروز برنامههای مراسم عقدشان را میچیدند و دختر از این که تسليم خود نشده و به خواهرش خیانت نکرده است، خوشحال بود. حتا وقتي فهميد آن كروك مشكي و آپارتماني كه با هم در آن دراز كشيده بودند مال صاحب نمايشگاهي است كه پسر در آن كار ميكند، نااميد نشد. آخر همان هفته دو خواهر و شهروزهای خوش تيپشان به مهمانی شبانهای دعوت شدند. آنها بین هشتاد دختر و پسری که توی سالن بزرگ خانه میرقصیدند٬ قدم گذاشتند و نگاهها را خيره كردند. دختر قبل از اين كه مانتواش را درآورد يك ليوان پر نوشيد، بعد لباس شب سنگ دوزي شدهاي را كه با خود آورده بود پوشيد و يك ليوان ديگر نوشيد. خوشی چون شعلهی كبريتي كه زير پرده كرباسي گرفته باشی در تنش پخش شد. ضربههای تند موسیقی پوستاش را میلرزاند٬ از لذت عرق کرده بود و وقتی شهروز واقعیت یافته٬ دستاش را گرفته بود و او را روی نُک پا میچرخاند شک نداشت که بال درآورده است، سر گیجه لذت بخشی دختر را روی یکی از مبلها انداخت. بیوزنی ناب. چشمانش را بست تا لذت کم کم در تنش جذب شود. اما وقتی چشمانش را باز کرد دید شهروز نیست. گوشه و کنار سالن را گشت. یکی از پسرها اشاره کرد که به طبقهی بالا رفته است. از پله ها بالا رفت. توی دستشویی نبود. از پشت در نیمه باز یکی از اتاقها صدای پچپچهای را شنید. گوش داد. صدای شهروز خودش بود. سعی میکرد آهسته حرف بزند مستتر از آن بود که بتواند کلمههایش را پنهان کند. درست همان کلمههایی که در ایوان آفتابی آپارتمان مدیر نمایشگاه٬ در گوش دختر زمزمه کرده بود. در اتاق را باز کرد. سر تراشیده پسر در نور آباژور کنار تخت برق میزد٬ موبایلاش را به گوش اش چسبانده بود٬ پرههای بینیاش از لذت باز و بسته میشد. چشمانش از حالت افتاده و سرخ بودند. داشت همان کلمات محبوب دختر را در گوشی تلفن زمزمه میکرد. دختر لیوانی را که روی میز بود برداشت و به طرفاش پرتاب کرد. آباژور افتاد و نور آن به دیوار تابید. بعد از آن نفهمید چه اتفاقاتی افتاد. تا لحظهای که سنگيني دردناكی را روی زانوهایش احساس کرد. پسر او را روی تخت انداخته بود. دامن لباس شباش را پاره کرده بود٬ روی زانوهای او نشسته بود و داشت سکگ کمر بند خود را باز میکرد. خواست بلند شود اما سیلی محکمی او را روی تخت انداخت. طعم خون را در دهانش حس میکرد. شاید جیغ کشیده بود. چون شنید کسانی به در اتاق مشت می کوبند. قطرههای درشت عرق روی پوست سر شهروز نشسته بودند. دختر فکر کرد باید جیغ بکشد و ضربهی مشتی گوشهی لب اش را جر داد. مشتهايي كه به در كوبيده ميشدند، آن را از جا میکندند. بعد در باز شد و ديد چند نفر با هم گلاويز شدهاند. جيغ كشيد. تمام مدت جیغ میکشید. وقتي او را روي تخت نشاندند و به صورت اش آب پاشيدند باز هم داشت جيغ ميكشيد. بعد دید خواهرش كنارش نشسته است، سعي ميكرد قرص هايي را توي دهانش فرو كند و دختر جيغ كشيد. دختر احساس كرد دوست دارد صورت خواهرش را گاز بگيرد. انگار خواهرش به او خيانت كرده است، انگار همهي دخترهايي كه دور تخت جمع شده بودند و با وحشت نگاهش مي كردند به او خيانت كردهاند. دختر جيغ كشيد و فحش داد، به خواهرش و همهي آنهايي كه دوراش را گرفته بودند فحش داد. وقتی فحش میداد بیشتر مطمئن میشد که همهی آنها به او خیانت کردهاند و این ترساش را میکاست. كسی دستش را روي دهان دختر گذاشت . دستش را گاز گرفت. دستهایی او را روی تخت فشار می دادند. بعد چشمانش سنگين شد و چيزی نديد، اما در همان حال هم ميفهميد بايد از كسي انتقام بگيرد، مطمئن بود روزي از كسي انتقام خواهد گرفت. دامن پاره شده، مزهی خون و لب ورم کرده پيش از آن كه دختر فرصت فكر كردن به آنها را داشته باشد، فراموش شدند، اما او شبهاي بيپاياني براي فكر كردن داشت و كساني كه بايد از آنها انتقام ميگرفت. حتا اگر رشته این تقصیرها در جایی دور ناپدید شود. پيش از همه خواهرش كه اين ماجرا از عاشق شدن او شروع شد، شوهر خواهرش كه آن ديوانه را به او معرفي كرده بود. زن و شوهر جواني كه آن مهماني در خانهي آنها برگزار شده بود. پسرهایی که سرشان را میتراشند٬ همهي دخترهايي كه دور تخت جمع شده بودند و از اين كه جاي او نيستند احساس خوشحالي ميكردند، جوانی که توی آشپزخانه لیوان مهمانان را پر می کرد... از همهی آن ها میتوانست انتقام بگیرد. شاید حتا تقصیر خودش بود یا پدر و مادري كه یک ديوانهی صد هشتاد سانتی را رها كرده بودند تا لب دخترها را توي مهماني با مشت جر دهد، یا شاید مادر خودش كه هميشه در گوشاش خوانده بود شوهر دخترش بايد مردي استثنايی باشد و پدرش كه هيچ آرزويی را هرگز برآورده نكرده بود... وقتی از خوابیدن وحشت داری، باید مقصری باشد که بتوانی از او انتقام بگیری. تنها كسي كه ميلي به انتقام گرفتن از او نداشت شهروز بود. بعد از ماجراي آن شب يك بار از جلوي نمايشگاهي كه پسر در آن كار ميكرد گذشت. همان پيراهن مشكي تنش بود، راه ميرفت و با سيني كوچكي فنجان چاي مشتريها را جمع ميكرد. دختر بعد از آن شب ديگر با خواهرش و شهروز حرف نزد، حتا توي مراسم نامزديشان. آنها بعد از مراسم به ويلاي كنار دريا رفتند. میخواستند مدتي آن جا زندگي كنند. حالا خانه خلوتتر از قبل شده بود و میتوانست تا بعد از ظهر بخوابد. دیگر حتا دوستهای دوران دانشکده را هم نمیدید. در عوض میتوانست هر روز چندتا فیلم ببیند. بعد حوصلهاش سر رفت و کاری توي يك آژانس هواپيمايي پيدا كرد. حالا میتوانست هر روز صدها آدم تازه را ببیند. بخندد و با بعضیها گپ بزند. يك روز ساعت پنج كه با اتوبوس به خانه برميگشت ناگهان فهميد عاشق عروسكهاي باربي بزرگ شده است. از آن به بعد هفتهاي يك عروسك براي خود میخريد و آنها را جلوی آینهاتاق روی عسلیها و هر جای که ممکن بود میچید. حالا شبها وقتي روي تخت قدیمیاش که از بچگی رویش میخوابید٬ دراز ميكشيد٬ به عروسكهايي كه همه جاي اتاق را پر كرده بودند، نگاه ميكرد و احساس بهتري داشت. هنوز هم گاهي با موهاي خود بازي مي كرد و مطمئن بود، خيالها واقعيترين چيزي است كه آدم دارد. كار روزانه در آژانس و تنظیم بلیط مسافران خسته كننده بود. حالا شبهای وقتي روی تخت قدیمی اش دراز میکشید و چراغ را خاموش ميكرد٬ دوست داشت يك آدم واقعي را در آغوش بگيرد ... و آرام بخوابد. در همین زمینه: معرفی مجموعه داستان «بریم خوشگذرونی» نوشته علیرضا محمودی ایرانمهر، برنامه ۴۴ شهرنوش پارسیپور، رادیو زمانه گفت و گویی با علیرضا محمودی ایرانمهر |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|