خانه > کافه زمانه > روز و شب نوشتههای میس زالزالک > گرانی از یک طرف، اجحاف به مشتری از طرف دیگر | |||
گرانی از یک طرف، اجحاف به مشتری از طرف دیگرمیس زالزالکmisszalzalak@gmail.comشنبه ـ لامپفروشی شنیدهام شرکت تعاونی اداره برق، لامپ کممصرف به قیمت دولتی آورده است. فیش برق این روزها دو برابر سال قبل میآید و زیرش هم نوشتهاند دولت چند برابر پرداختی شما یارانه میدهد. منظورش این است که مصرفمان را بیاوریم پایین. تا به حال چند لامپ کممصرف چینی یا آلمانی خریده بودیم هر کدام ۳۵۰۰ تومان. خرید لامپ تعاونی لابد به اقتصاد خانوادهمان کمک میکند. دیدن پلاکاردی که رویش قیمتهای لامپ را نوشته، صف طویل جلوی باجه لامپفروشی را در نظرم کماهمیت جلوه میدهد. لامپ سرپیچ معمولی دارد و سرپیچ شمعی. علیرغم تصورم میتوانیم هر چند تا که دوست داریم بخریم. تا نوبت به من برسد حساب میکنم که چند لامپ سرپیچ شمعی باید بخرم چند لامپ سرپیچ بزرگ. همین که نوبت به من میرسد و میخواهم تعداد لامپ درخواستیام را بگویم مردی که پشت من است با مسخره به مردان دیگر صف میگوید: ـ این همه آقا خرید کردند و رفتند، حالا ببینید این خانم چقدر طول میدهد. همه قاهقاه میخندند. تا به حال متوجه نبودم همه در صف مَردند بهجز من. عصبانی میشوم میخواهم چیزی بگویم که مرد فروشنده میانه را میگیرد و میگوید: ـ خانم، من جای این آقا از شما معذرت میخواهم. سریع میگویم شش لامپ شمعی میخواهم و شش لامپ معمولی. فروشنده به سرعت ۱۲ لامپ جدا میکند و به زور همه را در نایلون مشکی کدر و کثیفی میچپاند، به طوری که چند جایش با تیزی گوشههای جعبههای لامپ سوراخ میشود و میگوید: ـ بفرمایید! لامپها شد چهارده هزار و چهارصد تومان و صد تومان هم کیسه، روی هم چهارده هزار و پانصد تومان. مرد پشتی بلند داد میزند: عرض نکردم؟ و دوباره همه میخندند. مرد فروشنده میگوید اگر لامپها عیب داشت بیاور عوضش کنم. ناچار پولی که گفته را میدهم و میروم. بیرون مغازه دوباره روی پلاکارد را میخوانم. لامپ شمعی هزار و صد و نود و معمولی هزار و صد و پنجاه تومان. از دست مرد پشتی عصبانیام و مغزم کار نمیکند حساب کنم درست گرفته یا نه. میروم خانه میبینم همه را از دم دانهای ۱۲۰۰ تومان حساب کرده. صندلی میگذارم زیر پایم تا هر ۱۲ تا را امتحان کنم. میگویند هیچ ارزانی بیعلت نیست. سرپیچهایش از پلاستیک شل و ول درست شده و یکیاش درجا از لامپ جدا میشود. سرپیچهای شش تا شمعی هم هر چقدر زور میزنم به ته سر لامپ نمیرسد و روشن نمیشوند. فردا شش شمعی و آن یکی که جدا شده را میبرم تعاونی. دوباره توی صف میایستم و وقتی نوبت به من میرسد ماجرا را میگویم. آن یکی را که جدا شده بههیچوجه نمیپذیرد و آن شش تا را هم فقط حاضر است عوض کند. به ناچار با شش معمولی عوض میکنم. موضوع گران حساب کردنش را به او گوشزد میکنم. و میگویم هر کدام از این معمولیها ۴۰ تومان از شمعیها ارزانتر است. شما همه را با من ۱۲۰۰ حساب کردهاید و من به جای سیزده هزار و هشتصد، چهارده هزار و چهارصد به شما دادهام. شما باید به من ۶۰۰ تومان پس بدهید. از ترفند مشتری مرد دیروزی استفاده میکند و داد میزند: ـ راست میگفت! هزار مشتری مرد راه بیندازم اذیت نمیشوم اما یک زن پدر ما را درمیآورد. میگویم ۶۰۰ تومن از کی تا حالا پول خرد شده؟ ازت شکایت میکنم. و میروم. پشت سرم داد میزند: خودم هم میدانم اگر بخواهم شکایت کنم چند روز باید از صبح تا شب بدوم آخر سر هم کاری از پیش نمیبرم. بیخود نیست حنای تهدید مشتری برای فروشندهها رنگی ندارد.
یکشنبه ـ سوپر مارکت سر خیابان یک شیر یک و نیم لیتری و یک پنیر و یک بسته جوانهی ماش و یک بسته کوچک سبزی پاک شده و دو بسته ماکارونی برمیدارم. میدانم شیر یک لیتری معمولی ۸۵۰ تومان است. قاعدتاً یک و نیم لیتری باید یک برابر و نیمش باشد. فروشنده موقع حساب کردن هزار و ششصد و پنجاه تومان برای شیر کم میکند. میگویم خوب من دو تا یک لیتری بردارم که بهتر است. تحقیرآمیز نگاهم میکند و گلایهآمیز میگوید: ـ خانم زالزالک، هیچ مشتری مثل شما اینقدر دانهدانه قیمتها را نمیپرسد. فقط میگوید روی هم چند میشود و هر چه بگویم میدهد. میگویم آخر هر هفته قیمتها عوض میشود. جوانهی ماش را که هفتهی پیش خریدم ۷۰۰ تومان، ۹۰۰ تومان حساب میکند و بسته سبزی خوردن را که آن هم ۷۰۰ بود ۱۲۰۰ تومان. با هزار زور به او ثابت میکنم که روی شیر یک و نیم لیتری نوشته ۱۳۵۰ تومان نه ۱۶۵۰. با اکراه حاضر میشود روی شیر را بخواند. اما هر کار میکنم روی بستههای ماکارونی را که نوشته ۶۳۰ تومان و او ۷۰۰ حساب کرده بخواند حاضر نمیشود. میگوید کار دارم. پنیر را هم ۳۰۰ تومان اضافه بر قیمت رویش حساب میکند و با اخم میگوید صادراتی است. میگویم اگر صادراتی است در مغازهی شما چکار میکند. پشت چشمی نازک میکند و مبلغ جمع را تکرار میکند و میگوید میخواهد مشتریهای دیگر را راه بیندازد. این سوپرمارکت هرگز فیش نمیدهد. میآیم خانه، هرچقدر شمارهای را که برای معرفی گرانفروشان است، میگیرم اشغال است و سه به بعد هم کسی گوشی را برنمیدارد. دوشنبه ـ فروشگاه رفاه از طرف اداره به مسیو ازگیل، بُن فروشگاه رفاه دادهاند و امر مهم خرید به من محول شده است. با دقت قیمتهای روی اجناس را میخوانم و آنهایی که جنس شناخته شده و بهتری دارند و از قیمت مناسبی هم برخوردارند انتخاب میکنم. شامپو، صابون، کرم، مایع ظرفشویی، رب گوجه، آب لیمو، گلاب، نخود لوبیا و عدس و لپه، مرغ و ماهی، بیسکویت و شکلات، و کورنفلکس برای صبحانه. قیمتها خیلی گرانتر از سوپری سر خیابانمان است. مرغ در محلهمان کیلویی دو هزار و پانصد تومان است و در فروشگاه رفاه کیلویی سه هزار و پانصد. ماهی هم همینطور. لپهای که میشود کیلویی هزار و پانصد خرید در اینجا هر بسته گرمیاش دو هزار و سیصد است. یادم میآید که این فروشگاه رفاه همان است که سالهاست میگوید ورشکست شده و سهامش دست مردم به صفر تبدیل شده. نمیفهمم این همه فروشگاه در بهترین محلات شهرها با کدام پول عین قارچ سبز میشوند. کاش بنهای ادارات مختص به فروشگاه بخصوصی نبود و میشد با آن از همه جا خرید کرد. دم صندوق تمام حواسم به این است که تند تند هر جنسی را که از زیر دستگاه قیمتزن رد میشود، زود از جلوی دست صندوقدار جمع کنم و داخل کیسه بریزم. فکر میکنم خوبی فروشگاه رفاه این است که اقلاً میشود به آن اعتماد کرد. دم در هم چند کارمند حسابی خریدها را با فیش تطبیق میدهند. خیالم راحت میشود. خانه که میروم هوس میکنم یکبار فیش را چک کنم. در فیش نوشته کورن فلکس شکلاتی، هزار و دویست تومان. من که کورنفلکس ساده هزاری برداشته بودم. میروم توی کیسههای خریدم را چک میکنم میبینم همان است که خودم برداشته بودم. روی بسته صابون که نوشته بود هزار و پانصد تومان، هزار و هشتصد و سی تومان حساب کرده است. بیسکویت ساده را کرمدار حساب کرده بود و... بگذریم از اینکه در فیش پول هفت کیسه نایلون با من حساب کرده و من جنسهایم را در سه کیسه ریخته بودم. میگویم از همه بخورم از فروشگاه رفاه هم؟ فردایش فیش و کورنفلکس را برای نمونه برمیدارم و میروم فروشگاه رفاه و سراغ مدیر فروشگاه را میگیرم. خانمی کمی دستپاچه میآید میگوید رییس معمولاً نیست و او به جایش به مسایل مشتریان رسیدگی میکند. ماجرای کورنفلکس و بقیه را میگویم. اصلاً تعجب نمیکند. انگار مسألهی سادهای شنیده باشد، میخندد: ـ آهان، خوب دستگاههای صندوق ما کُد بعضی از اجناس را ندارند. مثل کد کورنفلکس ساده را نداریم. ولی کد ِ شکلاتیاش را داریم. کد بیسکوییت ساده را نداریم به جایش کد بیسکوییت کرمدار را میزنیم. ـ یعنی چه؟ یعنی برای همه همینطور حساب میکنید. ـ اشکالش این است که پول اضافی از جیب مای بدبخت درمیآید و به جیب شما میرود. اگر حلال حرام هم سرتان بشود، حلال نیست. گیرم برای من نوعی چند تا دویست تومانی اضافه که از جیبم خارج شود فرقی در زندگیام نکند. آیا رواست از جیب آن کارگری که با چندرغاز حقوق، بن رفاه میگیرد و با اطمینان به شما حتی فیشش را چک نمیکند این همه اضافه بگیرید؟ با اعتماد بهنفس میگوید: بعد معذرت میخواهد که کلی کار دارد و باید برود. پیش خودم میگویم از این فروشگاه باید به کجا شکایت کرد؟
سهشنبه ـ نانوایی حتی یک قرص نان در خانه نداریم و امروز باید هرجور شده بروم نان تهیه کنم. از صف نان بربری که رد میشوم میبینم خیلی شلوغ است و تا هفت دورهی نیم ساعته (که نانها باید در چرخ و فلک نانوایی بچرخند) هم به من نمیرسد. تازه نان بربری نانی نیست که دوست داشته باشم هم با صبحانه و هم با ناهار و هم با شام بخورم. نان لواشی هم از شلوغی دست کمی از بربری ندارد. نانهای نازک کاغذی کوچک را که نصفش هم در فاصلهی نانوایی تا میز توری میریزد رغبتی به خرید در آدم ایجاد نمیکند. آنقدر اینروزها نان لواش کوچک شده که یک لقمه هم نمیشود. کمی در صف میایستم. آن جلوها دعواست. کنجکاو میشوم. میروم جلوتر. شاطر نانوا، نانهای بیشکل و سوخته و خراب را میدهد دست مردم و سالمترها را میگذارد روی میز کناریاش برای فروش به سوپریها تا به جای دانهای ۲۰ تومان دانهای صد تومان بفروشد. صدای مردم درآمده اما شاطر عین خیالش نیست. با یک دستش سیگار میکشد و با آن یکی هم پول را از مشتری میگیرد و هم نان را تحویل میدهد. گاهی نان از دستش به زمین میافتد و خیلی خونسرد دولا میشود و از روی خاکستر سیگارها و خاک کف مغازه نان را برمیدارد و دست مشتری میدهد. کیسه نایلون نازک ۱۰ تومانی را هم ۱۰۰ تومان میفروشد و از این راه هم کار و کاسبی کوچکی راه انداخته. به خانمهای کناریام میگویم چرا جمع نمیشوید شکایت کنید. میگویند شکایت کنیم تا بیایند ببندندش و ما بینان بمانیم. همین نانهای کوچک کاغذی هم غنیمت است. دیگری میگوید وقتی مملکت از بالا تا پایین دزد باشند دیگر از یک نانوا چه توقعی داریم. دعوای جلوی صف بالا گرفته و نانوا تنور را خاموش میکند. مردم دارند نازش را میکشند. پیش خود میگویم اقلاً بروم وقتم را در صف نان تافتون بایستم که هر کدامش چند لقمه میشود و اگر زود تایش کنیم مثل لواش خرد و خاکشیر هم نمیشود. نان تافتونی هم همین بساط است. نانوا یک صندلی کثیف را کنار دستش گذاشته و نانهای خوب را برای کبابی محل کنار میگذارد. مشتریها میگویند به چند کبابی و کلهپاچهفروشی روزی ۴۰۰ نان میدهد دانهای ۲۰۰ تومان. در همین حین یک وانت میآید. شاطر رومیزی پلاستیکی چرب و لکهدار روی صندوق را کنار میزند و از زیرش دهها نان نمایان میشود. راننده وانت به زور راه را باز میکند و نانها را برمیدارد و میبرد پشت وانت میگذارد و رویش نایلون میکشد. روی وانت اسم یک بیمارستان را نوشته. خانومی که حدود ۱۰ نفر جلوتر از من ایستاده میگوید سه ساعت است در صف ایستادهام هنوز نوبتم نشده از بس به این و آن به طور قاچاق نان میفروشد. میپرسم هیچوقت شکایت نمیکنید. میگوید در این محل همین یک نانوایی است. اگر ببندندش بینان میمانیم. برنج هم که آنقدر گران است که نمیشود هم ظهر و هم شب خورد. بچههایم را با چه سیر کنم؟ میبینم مردش نیستم بخواهم سه چهار ساعت در صف بایستم و شاهد این بازیها باشم. شنیدهام در محل دیگر یک شعبه از نان کارخانهای که اخیراً توسط رییس جمهور افتتاح شد باز شده. نانی که میگویند به آن جوش شیرین نمیزنند و یک هفته بیشتر میماند. به آنجا میروم. نانها نرم و خوبند و متنوع. اما در مقایسه با نانواییهای محل خیلی گران درمیآیند. چند تایی میخرم و میبرم خانه. یادش به خیر. یک زمانی میدانستیم چه ساعتهایی نانواییها خلوتند. اما این روزها هر ساعت به هر نانوایی بروی غلغله است. چهارشنبه ـ کیف چرمفروشی چند ماه است پول جمع کردهام تا برای تولد مسیو ازگیل کیف دیپلمات چرمی بخرم. روی مغازه نوشتهاند حراج ۲۰ درصد تخفیف. خوشحال میشوم. ولی دست روی هر کیفی که میگذارم دختر فروشنده میگوید: این یکی شامل حراج نمیشود. میپرسم پس لطفاً اول بفرمایید که کدام یکی شامل حراج میشود. کمی فکر میکند و آن کیفی که گفته بودم اصلاً این شکل و این رنگ نمیخواهم نشان میدهد. تصمیم میگیرم فروشنده را امتحان کنم. میگویم حالا شاید مجبور شوم همین را ببرم. لطفاً بدهیدش ببینم چند زیپ و دکمه و جای موبایل و خودکار و... دارد. با عجله میرود سراغ دفتری که روی پیشخوان است و بدون اینکه جایی را بخواند، آنرا ورق میزند. میآید جلوی من. میگوید ببخشید اشتباه کردم این یکی هم حراج نخورده. میبینم فروشنده بههیچوجه زیر بار نمیرود. از طرفی کیفی شدیداً چشمم را گرفته که از هر جهت برای مسیو ازگیل مناسب است. چند جای دیگر را هم گشتهام و هیچکدام مثل این یکی نبودند. ناچار پولش را میدهم. میدانم رسم این شرکت این است که در ازای مبلغ معینی خرید کارت تخفیف سالیانه میدهد. اما شدیداً حاشا میکند. هرکاری هم میکنم فیش نمیدهد. میگویم مگر ننوشتهاید که جنسهای شما یک سال هم گارانتی دارد. بدون فیش تاریخدار و ضمانتنامه اگر مشکلی برای کیف به وجود بیاید من چطور ثابت کنم از اینجا خریدهام. فروشنده با عشوه میگوید: وا...خوب، من خودم اینجا هستم میشناسمت. عصبانی شدم خواستم بگویم شاید تا آن روز اتفاقی برایت بیفتد یا شوهر کنی بروی، دلم نیامد. اینطور شد که با کیف گرانقیمت بدون فیش و ضمانتنامه و کارت تخفیف آمدم خانه.
پنجشنبه ـ یک سوپر دیگر تصمیم میگیرم دیگر از سوپری سر خیابانمان خرید نکنم و بروم سوپری محل دیگر. ساعت سه بعد از ظهر است. در آن سوپرمارکت به جز من کس دیگری نیست. فروشنده خیلی خوشاخلاق است و خوشآمد میگوید. و هر چیز میآیم بردارم فوری کمکم میکند. میگوید در سوپر خیابان بالایی دیدمتان. برای کشتن گربه دم در حجله میگویم سوپر بالایی نه فیش میدهد و نه قیمتها را تکتک میگوید. یک قیمت کلی میگوید و دوست دارد هر چه گفت بدهیم. از نرخ مصوب هم همه چیز را گرانتر حساب میکند. فروشنده کلی در مذمت فروشگاه قبلی داد سخن میگوید. کلی هم مسوولین مملکتی را به باد انتقاد میگیرد و میگوید زجری که از این حکومت میکشیم برای هفت پشتمان بس است. ما مردم باید به فکر هم باشیم. نسبت به هم انصاف داشته باشیم، به هم اجحاف نکنیم. حق همدیگر را پایمال نکنیم. دیدم سوپری اهل فهم و کمالات است، سر درد دلم با او بیشتر باز میشود و کمی از فروشندگان شنبه تا چهارشنبه برایش میگویم. او سر هر کدام آهی میکشد و سری به تأسف تکان میدهد و جملهای در مذمت آنها میگوید. همانجا تصمیم میگیرم دیگر همیشه خریدهایم را از این سوپر بکنم. اگر مردم بشناسندش اینجا غلغله میشود. وقتی دارد قیمتها را در ماشین حسابش میزند، بارها میگوید قابل ندارد. هر چه اصرار میکنم، میگوید والله قابل ندارد. دیگر نزدیک است به پایش بیفتم تا عاقبت قیمت جنسهایی که خریدهام میدهد. به نظرم کمی زیاد میآید. میپرسم همیشه با این مبلغ جنس بیشتری میبردم. میگوید فیش میدهم خدمتتان در منزل چک کنید. دیدید که من قیمت روی اجناس را وارد کردم. گفتم مثلاً این شیرهایی که من بردم کمچرب است ها... گفت قیمتش با پرچرب یکی است و کمچرب هم ۸۵۰ است. گفتم روی شیشهاش همین را نوشته؟ (اجناسم را به دقت بستهبندی کرده بود و نمیشد درش آورد) تا اینجایی که میدانم هر لیتر شیر کمچرب ۱۰۰ تومان ارزانتر است.گفت من چند سال است فروشندهام همچین چیزی را نشنیدهام. آمدم خانه چک کردم دیدم اگر سوپری سر خیابانمان با شمشیر سر میبرد این یکی با پنبه سرم را گوش تا گوش بریده. سبزی خوردن را هزار و پانصد تومان حساب کرده و شیرهایی که رویش نوشته ۷۵۰، صد تومان اضافهتر حساب کرده است. دو روز بعد شیشهها را شسته و بردم پیشش. اینبار هم سوپرش خلوت بود. در واقع هیچکس نبود. وقتی مرا دید سلام علیک گرمی کرد. گفتم مرد حسابی مرا بگو که با تو کلی درد دل کردم، روی شیشه را بخوان ببین چند نوشته و از دیگر گرانفروشیهایش مثل سبزیخوردن و... گفتم. گفت بده ببینم. قیمت را که خواند، ناگهان چهرهاش عوض شد و گفت اصلاً شیر را از او نخریدهام و مرا اصلاً یادش نیست و اینقدر سمن دارد که یاسمن تویش گم است. و اصلاً از این مارک شیر نمیآورد. رفتم سراغ یخچالش و عین همان را درآوردم. جالب است که تاریخ رویش هم مثل همان بود. شروع کرد به شانتاژ و شلوغ کردن. گفت به من چه. شرکتش با ما گران حساب میکند. و آن قیمت قدیمش است. گفتم شیر و محصولات لبنی تنها چیزهایی هستند که قیمت روز میخورند. خلاصه زیر بار نرفت که نرفت. توی دلم گفتم همان بهتر که در مغازهات پرنده پر نمیزند. جمعه ـ ... تصمیم میگیرم امروز اصلاً برای خرید بیرون نروم. تلفن زنگ میزند. نجار است. یکی از صندلیهایمان شکسته و دادهایم به جایش یکی بسازد. قیمت را با هم طی کرده بودیم و کلی وقت گذاشته بودیم پارچه شبیه روکش صندلیهایمان پیدا کرده بودیم و به او داده بودیم. میگوید صندلی حاضر است اما قیمت طی شده برایش نمیصرفد. باید دوبرابر بدهیم. میگوییم تو پیش ما فاکتور داری. با هم طی کرده بودیم. میگوید من هم صندلی را به شما نمیدهم. بروید شکایت کنید. و تق! گوشی را میگذارد. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
يه مقدار مطالبتون غيرواقعي به نظر ميرسه، هميشه سعي كنيد اتفاقات رو دقيقا همونطور كه رخ داده بيان كنيد نه اينكه يه چيزي هم از خودتون اضافه كنيد، در ضمن به نظر ميرسه فمينيست هم تشريف داريد و كلا خيلي ضدمرد هستيد
-- حسين ، Dec 25, 2008وضع جامعه ایران را خیلی خوب توصیف کرده اید.
-- Reza ، Dec 25, 2008البته طنز خوب و حساب شده اي بود اما خواننده بايد از ظن خود ميزان واقعيت نهفته در نوشتارتان را بيابد.
-- كيوان ، Dec 26, 2008از آنجا كه برداشت همه يكسان نيست و تفاوت موضع نظر دهنده اول ودوم بيانگر اين موضوع است بهتر است از راهنماهاي معمول در ادبيات طنز بهره بگيريد تا كسي در برداشت دچار اشتباه نشود.
موفق باشيد
حسین و کیوان عزیز, خیلی ممنون از توجهتون. اما باید بگم متاسفانه این هفت مورد دقیقا برای خود من اتفاق افتاده. البته نه اینطور متوالی از شنبه تا جمعهی یک هفته...(کورن فلکس و شیر درست در یک روز اتفاق افتاد و در دو فروشگاه جداگانه)
از قبض کورنفلکس فروشگاه رفاه و خود کورن فلکس و همینطور از بطری شیر(که با عرض معذرت نوشتم شیشه شیر) عکس گرفتم. اما ترجیح میدم مطلبم با کاریکاتور تزئین بشه تا عکس.
یک مورد بدتر هم داشتم. مغازهداری به جای هفتهزار و ششصد تومان خرید من از کارتم هفتاد و ششهزار تومان کم کرد. بعد از دهدقیقه که متوجه شدم و برگشتم به هیچ عنوان زیر بار نرفت و بقیه پولم را نداد. مجبور شدم شب همسرم را همراهم ببرم. او را که دید ترسید و گفت حالا که چیزی نشده یک صفر اشتباها اضافه زدم.
حسین عزیز. بله، من فمینیست هستم! اما به هیچعنوان ضد مرد نیستم. اگر در نوشتههایم انتقادی به بعضی آقایان میکنم اعتراضم به کل جامعهی مرد سالاره و نه یک مرد بخصوص. مردان و زنان هر دو به یک اندازه انسانند و محترم
-- میس زالزالک ، Dec 26, 2008از ادیتور محترم سایت زمانه خواهشمندم کامنت ها را زود به زود چک و تإئید بفرمایند چون همیشه من سر این جریان ای میل دارم که:
-- زالزالک ، Dec 27, 2008کامنت برایت داده ایم اما تاییدش نکرده اید . هرچه می گویم تایید کامنت با من نیست باور نمیکنند.
متشکرم
من دقيقاً مشابه اين اتفاقها رو تجربه كرده ام. اين مطلب انقدر واقعيه كه من يه لحظه فكر كردم اين ميس زالزالك انگار همسايه ي ماست! كامنت ها را كه خواندم تعجب كردم از آن دو تا دوستي كه مطلب رو غير واقعي يا غلو شده دونستن. به نظر من اوضاع اقتصادي و گراني بيش از اندازه و نياز هميشگي مردم، «خيلي»از فروشنده ها رو بي اخلاق و بي ادب و زياده خواه كرده. نتيجه ي اوليه اش هم كم فروشي و گران فروشي و پررويي است. اين وسط ملت هم نه حق اطلاع از قيمت خريداشون دارن و نه اگه اختلافي ديدن فروشنده زير بار مي ره.
-- رضا | آبچينوس ، Jan 6, 2009من چند وقت پيش رفتم از بقالي سر خيابونمون خريد كنم از جمله يه كيسه زباله متوسط سفرش دادم و تعمداً تاكيد كردم كه سايزش متوسط باشه. وقتي جنسارو مياورد روي ميزش همزمان ميذاشتشون توي كيسه و من هم چيزايي رو كه دم دستم بود از تو قفسه در ميآوردم و بهش مي دادم. كيسه زباله رو كه ديدم دستش گفتم آقاي فلاني سازش متوسطه ديگه؟ گفت اره و گذاشتش تو كيسه. با يه حالت پذيرش و تاييدي گفتم پس من ديگه روشو نمي خونم. چند روز بعد مامانم هم به اعتماد اينكه اينا متوسطه بدون اينكه بخوندش بازش كرد و ديديم اي داد بي داد توي سطل جا نمي شه و لبه هاش به لبه ي سطل گير نمي شه. دو سه تا از كيسه ها پاره شد تا بالاخره جلدشو از تو كيسه زباله هاي گره زده و لاي اشغالا در آورديم ديدم نوشته سايز كوچك! خب بقيه اش هم كه قابل تصوره. پس كه نميشد داد ولي گلگيمون هم بي نتيجه بود. نه فروشنده زير بار رفت و نه ما كاري از دستمون بر ميومد.... يه بار هم
چند وقت پيش رفتم از يك فروشگاه نمايندگي محصولات گوشتي، كالباس و اينجورچيزا بخرم. كالباس هم كه مي دونيد خيلي گرون شده و اون انواعيش رو كه من مي خرم معمولاً قيمتش براي هر كيلو بيش از هشت هزارتومنه. خب طبيعيه كه بايد دقت كنم كه چي مي خرم. بنابراين وارد كه شدم بعد از سلام گفتم ميشه لطف كنيد قيمت كالباساي مختلفتونو بهم بگيد؟ گفت مثلاً كدومش؟ گفتم اين و اينو اين. من هم تازه حقوق گرفته بودم و يه سفارش حسابي دادم. درحالي كه داشت از تو يخچال در مياورد گفتم ضمناً اگه اونيكي هم فلان مدله از اون هم فلانقدر بديد. كه ديدم در نهايت تعجب كه من هنوزم از درك رفتار شون عاجزم با يك حالت تمسخر و از موضع بالايي دستاشو گذاشت رو ميز و در حالي كه كلماتو با فشار و دونه دونه ادا مي كرد گفت:«آقا ديگه فرمايش ديگه يي ندارن؟!! » پرسيدم مگه اتفاق بدي افتاده؟ من كه دارم سفارش مي دم بهتون. از اين ناراحت شدين كه قيمتشونو پرسيده بودم؟ گفت لا اله الا الله اصلاً اقا ما جنس نداريم چي مي گي؟ ( من اصلاً هاج و واج مونده بودم كه يعني چي؟ كساني كه منو ميشناسن مي دونن اصلاً اهل دعوا و مجادله با كسي نيستم و توي بكاربردن كلمات كه محترمانه باشه خيلي زياد دقت مي كنمو تا اون وقت هم همينجوري بود و اصلاً زماني هم نگذشته بود كه من توي مغازه بودم.) همين لحظه يه فروشنده ي ديگه يي كه اصلاً اونجا نبود، نمي دونم از كجا پيداش شد و ديدم جنسا رو داره يكي يكي برميگردونه تو يخچال. بعد با يه حالت بي ادبي گفت نداريم آقا! گفتم قبل از اينكه بيام اتفاقي افتاده بوده؟ ديدم يه نفر سومي از پشت يه يخچالي ظاهر شد و بي ادب تر از همه شون گفت بيرون اقا! سرمون شلوغه به شما جنس نمي ديم. مشتري هاي ديگه هم كه در اين حين اومده بودن تو و شاهد بودن با يه حالت تعجب و دلداري بهم گفتن ولش كن آقا اينا مثكه حالشون خوب نيست از يه جاي ديگه خريد كن! اما خودشون هم مثل ماست مونده بودن و با اين وضع كه مي ديدن، مي خواستن خريد كنند! چون مغازه هاي ديگه تنوع و كيفيت جنساي اينارو نداره. من فقط موقع بيرون اومدن با صداي رسا به همه شون گفتم يه دارويي هست به اسم فلوكسيتين. روزي يه دونه شو بخورين حالتون بهتر بشه بعد بياين تو مغازه....درسته كه اين اتفاق خيلي منحصربفرد بوده اما موضوع بي ادبي و گران فروشي يه چيز همه گيره و اصلاً هم منحصر به فرد نيست.
قابل توجه آقای حسین ,گویا شما از آن دست آقایانی هستید که از دنیای بیرون از ذهن خود بی خبرید یا تعصبات کور شما را از دیدن واقعیات جامعه محروم کرده است . علاوه بر این فمینیسم زاده ی بی مسیولیتی انسانها به حقوق هم نوعان زن است که خشم هر انسان آزاد و خویشتن داری را بر می انگیزد و این نوع بیان چیزی نیست جز سرپوشی که امِثال شما برای سرکوب وجدان خود و انحراف از بی مسیولیتی خود ,شاید بتوان گفت بر شلختگی اجتماعی خود می گذارید.
-- سحر ، Dec 8, 2009زمانی که مردان به حدود انسانی و اجتماعی خود آگاه باشند و زنان به منش و عزت نفس خویش فمینیسم و امثال آن جای خود را به جنبش های فکری دیگری در خدمت به نوع بشر خواهد داد.