خانه > کافه زمانه > روز و شب نوشتههای میس زالزالک > ارتفاعات دو هزار و سه هزار | |||
ارتفاعات دو هزار و سه هزارمیسزالزالکmisszalzalak@gmail.com«چهارشنبه و جمعه که تعطیله. پنچشنبه بینالتعطیلین هم خودمون بزنیم تنگش و بریم یه سفر سه روزه.» این ککی بود که مستر ازگیل دوشنبه شب وقتی دوستان ما زوج جوان با بچهی کوچکشان مهمانمان بودند در تنبانمان انداخت. هرچه گفتیم در تعطیلیهای آخر هفته بهخصوص از نوع بینالتعطیلیندارش جاده شمال خیلی شلوغ است (گرانی بنزین هم الحمدالله هیچ تأثیری در این شلوغی ندارد) ممکن است این راه سه ساعته را ۱۰ ساعته برویم. گفت: برای این موضوع هم فکری کردهام، از سهشنبه عصر راه میافتیم که به شلوغی نخوریم. گفتیم ممکن است جا گیرمان نیاید. گفت با خودمان چادر میبریم. قبول کردیم. دوستمان گفت جای بکری نزدیکیهای شهسوار در ارتفاعات دو هزار و سه هزار میشناسد که هم خوشمنظره است و هم خوش آب و هوا. حسابی وسوسهمان کرد.
آقایان سهشنبه زودتر از همیشه از سر کار آمدند خانه و ما خانمها هم که از ظهر بساط مختصری آماده کردیم. ساعت شش عصر راه افتادیم. اما... اشتباه فکر کرده بودیم که فقط خودمان زرنگیم. نصف مردم شهر همین فکر ما را کرده بودند و سهشنبه عصر راه افتاده بودند. درست است به صورت قطاری و آهسته میرفتیم اما خوشبختانه ترافیک روان بود. کمی دیرتر اما بالاخره رسیدیم به شهسوار (تنکابن اسبق و فعلی). از آنجا پرسانپرسان و تابلو خوانان به طرف ارتفاعات دو هزار و سه هزار رفتیم. این جاده برعکس جاده چالوس خلوت بود و هوا هم تا دلت بخواهد تاریک. از شانس ما برق در آن منطقه رفته بود. بعد از پنجاه شصت کیلومتر جایی که اصلاً نمیدانستیم کجاست زیر نور چراغهای ماشین با ترس و لرز چادر زدیم. بعد از چیدن وسایل دوستمان رفت از یخدان پشت ماشینش شیشهی بزرگ نوشابهای درآورد. گفتیم این وقت شب و سرما (بگویی نگویی هوا سرد بود. برعکس بغل دریا که شرجی و گرم بود) کی هوس نوشابه میکند. چایی بیشتر میچسبد. گفت کی گفته این نوشابهاست؟ فهمیدیم که آقا یک یخدان پر از شیشههای مشروب با انواع و اقسام رنگهایی که شبیه نوشابههای مختلف است با خودش آورده. مستر ازگیل با یادآوری گشتهایی که بین راه ماشینها را میگشتند گفت چهجرآتی داری! خانمش درحالیکه بچهاش را نشان میداد گفت مگر ندیدید تا به گشت میرسیدیم من بچهام را در بغل بالا میگرفتم و مامورها علامت میدادند بروید!
صبح که از خواب بلند شدیم با منظرهی خیرهکنندهای روبهرو شدیم. ما روی بلندی بودیم و زیر پایمان همهجا سبز بود با تک و توک خانههایی در وسط باغهایی با شیروانی نارنجی. و باز تپههای سبز بالای سرمان. مردی پشت چادر نشسته بود. گفت باید پول بدهید بابت چادر زدن. قیمتها نسبتاً گران بود. مردی در صف توضیح داد که ماهیهای اینجا جان میدهد برای اینکه روی ذغال کبابش کنی و با عرق بخوری!
جلویش هم دکهای بود که ذغال میفروخت. دیگر چه میخواستیم. جایی که اطراق کنیم و بساط راه بیندازیم. هر تکهای از این جاده عین بهشت بود. کجا بنشینیم. هر جا. همهجایش قشنگ است. گشتی را که عین اجل معلق آن نزدیکیها بود هم به لطف بچهکوچک دوستمان رد کردیم. هر جا ایست کردیم در آن منطقهی ساکت و خلوت ناگهان پسربچه یا آقایی از پشت درختی پیدایش میشد که باید پول بدهید. ظاهراً بغل رودخانه هم مال کسی بود. ناچار بودیم قبول کنیم. اما تا عصر که آنجا بودیم دیگر او را ندیدیم. دوستمان اول پرید یک بطری نوشابه از یخدانش درآورد و ما خانمها هم خودمان را از شر مانتو روسری خلاص کردیم بعد بساط خوراکی و میوه و... من که تابهحال قزلکبابی به این خوشمزگی نخورده بودم.
فردایش گفتیم برویم دریا. مگر میشود آدم برود شمال و توی آب نزند! «طرح سالمسازی دریا» در ایران یعنی به وسیلهی میلههای آهنی و پردهها محوطههایی برای شنای مردان و زنان جداگانه درست میکنند. وگرنه اصلاً کاری با کلمههای «سالم» و «سلامت» و «تمیزی» و «پاکیزگی» و این حرفها ندارند. کلی پول میگیرند که ماشین را ببری توی محوطه! و کلی پول هم جلوی چادرهای طرح میگیرند. تنها حسی که موقع شنا در آنجا به آدم دست میدهد همانا طرح «کثافتسازی دریا» ست. زیر پایمان پر بود از قلوهسنگ و شیشهخورده و لجن و کثافت. هنوز پنج دقیقهای آنجا نبودیم که مایوهایمان پر شد از اجسام ریز و سیاه و بدبویی که نمیفهمیدیم چیست.
زنی درحالیکه حالش به هم خورده بود گفت در این سیسال دریا را هم پر از شپش کردهاند. اطرافیان همه خندیدند. دیدیم فایده ندارد. کنار ساحل که شلوغ و کثیف بود و جلوتر هم نمیشد رفت، غریقنجات هی سوت میزد که چون از پرده درافتی و آقایان ببینند نه شما مانید و نه من! بعد از کلی متلک که بار مسوولین آنجا کردیم و رفتیم در صف دوشهایی که واقعاً دوش نبودند. دو سه لولهی زنگزدهای که به قطر دو میلیمتر آب زرد ازشان میآمد و آنقدر جمعیت زیاد بود و همدیگر را هل میدادند که نمیشد این همه کثافت را از بدنمان پاک کنیم. زیر پایمان هم به جای کاشی گُل بود! بعد که در بینالپردهها آقایان همراهمان را دیدیدم، متوجه شدیم که آنها هم کمتر از ما زجر نکشیدهاند. گفتیم همان ارتفاعات دو هزار و سههزار را عشق است. برای شام جوجهی کبابی خریدیم و رفتیم که تا آخر سفر همانجاها بمانیم... |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
سفر نامه قشنگی بود ، هم حال و هوای شمال در سرم افتاد و هم کلی خندیدم .
-- علی ، Aug 12, 2008مرسی