خانه > کافه زمانه > روز و شب نوشتههای میس زالزالک > سفرنومچهی اصفهان ـ بخش اول | |||
سفرنومچهی اصفهان ـ بخش اولمیس زالزالکسفر به اصفهان بدون رزرو جا، اونم روز اول تعطیلات عید، دل شیر میخواد که ما داشتیم. بعد از سال تحویل با تلفن یکی از دوستان به هوس سفر به اصفهان افتادیم. من و مسیو ازگیل و دوستش و همسر دوستش.
از تهران تا اصفهان با حساب وقت ناهار و چای روی هم 5 ساعت طول کشید(از 12ظهر تا 5) و از 5 تا 8 شب در خود اصفهان در راهبندون بودیم و بهدنبال جای پارک میگشتیم! فکر اینیکی رو نکرده بودیم. تموم پارکینگها پر بودن و مردم از ترس از دستدادن جای پارک، ماشینشونو در نمیآوردن و با تاکسی توی شهر رفتوآمد میکردن. شهر اصفهان پر از پلیس بود و ما از هر کدومشون میپرسیدیم میشه اینجا پارک کنیم میگفت نه. وقتی میپرسیدیم پس چکار کنیم میگفت ایندیگه مشکل خوددونهس (خودتونه!) ساعت 8 شب وقتی بالاخره جایی برای پارک ماشین در کوچه پسکوچههای شهر پیدا کردیم، به رأی قاطع همگی اولین جایی که برای دیدن انتخاب کردیم زایندهرود و پلهاش بود، سیوسهپل، خواجو، پلچوبی و پلفلزی و... دیدن زایندهرود پرآب و نورپردازی پلها خستگیرو از تنمون بیرون آورد .با خودم فکر کردم خوشبه حال مردمی که رودخونه از وسط شهرشون میگذره و میتونن زودبهزود بیان کنار رود. روی سیوسهپل که رسیدیم سرمون گیج رفت. از بس زیاد آدم روش بود. در این میان، مردی با صدای نتراشیده و نخراشیده با بلندگویی در دست مشغول ارشاد زنان و مردانی بود که معلوم نبود کی هستن! ـ خواهر من! حجابت را درست کن! بیحجابی زن از بیغیرتی شوهرش میباشد! آهای ملت، زنی که بدون حجاب است مثل میوهای بدون پوشش است! زن... مرد... اونقدر داد زده بود که صداش گرفته بود. سر همهمونو به درد آورد. انتظار داشتیم توی این عیدی، شهرداری ِ شهر توریستپرور اصفهان به آدم خوشآمدی چیزی بگه. نه اینطوری! مجبور شدیم که زود از خیر قدم زدن روی سیوسهپل بگذریم. اصلا شاید فلسفهی وجودی اون مرد بدصدا همین باشه که زود بریم تا نفرات بعدی بتونن بیان! پیاده به طرف پل خواجو به راه افتادیم... سراسر راه پر بود از پلاکاردهایی مبنی بر حفظ حجاب. خوشبختانه از خواهران بسیجی که در سفر قبلی در هر قدم بعد از سلام احوالپرسی میخواستن روسریمونو جلو بکشیم خبری نبود. هر چه بود مردهایی با قیافههای خشن و آفتابسوخته بود که باتومهاشونو به صورت تهدیدآمیزی تکون میدادن و قدم میزدن. اونا تضاد عجیبی با زیبایی زایندهرود داشتن.
از پل چوبی و پل آهنی هم گذشتیم و به پل خواجو رسیدیم. صدای آواز و همهمهای از دور میشنیدیم و گاهگاهی صدای جیغ و فریاد... وقتی نزدیکتر شدیم فهمیدیم علتش اینه که در حجرههای پایینی پل خواجو بعضیها با دیدن آب روان رودخونه هوس آواز خوندن میکنن مردم در چند ثانیه دورشون حلقه میزنن و باهاش میخونن، پلیس متوجه میشه و تا برای متفرق کردن مردم میرسه جیغکشان فرار میکنن. بازی جالبی بود. ما هم در یکیش شرکت کردیم اون میخوند: و ما دم میگرفتیم: دوسه باری کل شعر رو خوندیم تا پلیس رسید و ما همه خندهکنان و جیغکشان فرار کردیم. بعضیا رفتن توی حجرههای بعدی دوباره شروع کردن. لذت یه کار از نظر پلیسا خلاف، باعث شد یه ترانهی قدیمی رو به سرعت حفظ کنیم و شب تو ماشین و بعد در چادر مرتب بخونیمش! موقع شام بود و همگی گشنه. از اهالی اصفهان که کنار آب بودن اسم غذاهای محلی رو پرسیدیم که جواب دادن بریونی! کجا؟ روبهروی سیوسهپل بریونیپزی هشتبهشت. ساعت ده شب رسیدیم اونجا. داشت میبست. گفت به شرطی که اینجا نخورید و ببرید بیرون براتون آماده میکنم. هیچکدوم از ما تاحالا بریونی نخورده بود و اصلا نمیدونستیم چیه. یه کاسه پر از گوشت پختهی چرخشده آورد. برای هر نفر صد گرم ریخت توی یک سینی نه چندان تمیز. کمی بدون روغن تفتش داد. و بعد توی چهار قاشق بلند که کفشون اندازهی یک کتلت بزرگ حفره داشت این گوشتها رو ریخت و گرفت روی یک منقل. این عملیات روی هم پنج دقیقه طول کشید. سعی کردیم به رومون نیاریم که یکی دوبار قاشقاش افتاد رو زمین و مرد بزرگوارانه دولا شد و برش داشت و سرو غذا رو با همون ادامه داد... بعد برای هر کدوممون روی یک نصف نونسنگک روغن داغ ریخت و اون شبهکتلت رو روش گذاشت. روی بریونیها هم یه کم خلال بادوم و دارچین پاشید و سنگکها رو لوله کرد و در نایلون گذاشت و در یک کیسه فریزر هم کمی سبزیخوردن و نصف پیاز گذاشت. توی خیابون که نمیشد خورد. رفتیم بغل زایندهرود. من که نصفیش هم نتونستم بخورم از بس سنگین و چرب و چیلی بود. بفهمی نفهمی هم بوی کلهپاچه میداد. اما خوب نسبت به قیمتش خیلی خوب بود. چهارپرسش شد هفتهزار تومن.
برای خوابیدن پرس و جو کردیم فهمیدیم که شهرداری اصفهان فقط در دو پارک جلوی پارک غدیر که رسیدیم دیدیم ای وااااای.... از سر تا ته پارک به چه جای پارک ماشین هم که اصلا نبود. از بقیه شنیدیم که پارک فدک هم پره. چارهای نبود. چادر و کیسهخوابها و ساکها رو از ماشین آوردیم پایین و مسیو ازگیل رفت ماشینو پارک کنه. از لای در پارک غدیر که زنجیرش کرده بودن که کس دیگری نره تو یواشکی و بهزور رد شدیم. گفتم عجب غلطی کردیم اینقدر بیگدار به آب زدیم. دیدی که حتی جای چادر زدن نداریم! اما دوستمون گفت حالا بریم گوشهموشههای پارک ببینیم چه خبره. اونقدر بار رفتیم جلو تا بالاخره دیدیم اون تهمهها یه جاهاییش خلوته. شانسمون یه جای خیلی خوب خالی بود. یه جایی مثل جزیره در باغچه درست کرده بودن که خوشبختانه نصیب ما شد. ماه پیش وقتی چادر میخریدیم گفتیم آقا بزرگترینش رو بده. گفت هشت نفره داریم و دهنفره و دوازده نفره و چهارده نفره و شانزده نفره که آخری خیلی بزرگه به دردشما نمیخوره. گفتیم همونو بده. هر چی گفت اینقدر بزرگ میخواهید چکار؟ گفتیم شما پولتو بگیر کاری نداشته باش. اما نشون به اون نشون که وقتی چادر رو برپا کردیم و موقع خواب خواستیم بخوابیم چهار نفرمون کل کف چادر رو پر کرد. یعنی هر چی فکر کردیم اگر خر شده بودیم و به حساب چادر بزرگ مثلا یک زوج دیگه رو دعوت کرده بودیم کجا باید میخوابوندیمشون!
ساعت از یازده شب که گذشت مردم یواش یواش رفتن تو چادر و زیپشو رو کشیدن. تعجبمون از این بود که گاهی جلوی یک چادر فسقلی یازده دوازده نفر مرد و زن و بچه نشسته بودن با یک عالمه اسباب مسباب. اما وقتی رفتن تو هیچی جلوی چادرشون نبود. چطور اینهمه آدم و اسباب اون تو جا شده بود خدا میدونه! وقتی رفتیم دستشویی مسواک بزنیم از هر چادری که رد میشدیم صداهای مشکوک با اینکه تا یک و دو صبح تو چادر کتری چای رو گاز قلقل میکرد و چادر حسابی هوا گرفته بود اما به محض اینکه خاموشش کردیم و رفتیم تو جامون بخوابیم یهو هوا سرد شد. ساعت چهار صبح با صدای بههمخوردن دندونای خانم ِ دوست مسیو ازگیل از خواب پا شدیم و هر چی پتو و ملافهاضافه داشتیم انداختیم روش. ولی دیگه هیچکدوم نتونستیم بخوابیم. کلاغا هم چنان غارغاری راه انداخته بودن که انگار از ما طلبکارن. صبح در صف توالت متوجه شدم شب قبل بیشتریا از شدت سرما نتونستن بخوابن. بخصوص بچه کوچیکا خیلی اذیت شده بودن. شهرداری اصفهان هم هیچ کمکی به هیچکس نکرده بود. ملت پا شدن و یکی یکی چادرا رو جمع کردن و دوباره سرازیر شدن به سمت جاهای دیدنی اصفهان... ادامه دارد... |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
خانم اقای ازگبل ! تااينجا که سفرنومچه ات خبلی جالب بود صبر ميکنم ادامه اش !!تمام شود.. انوفت نطرم رامي نويسم
تا اینجا نوشته ات همراه با عکس های قشنگت /دوذقه / ام کرد!
Isfahan is one of the most beautiful places I've ever been. It's glorious culture and kind and clever people are unique.
-- Mark ، Mar 26, 2008جالب بود. شهردار اصفهان شرمنده باشد که نیمیتوند رضایتی مهمونای عزیز رو فراهم کوند!
-- یک اصفهانی از مونترال ، Mar 26, 2008