۲۲بهمن با بهمن عظیمیمیس زالزالک۲۲بهمن تصمیم گرفتیم برای دوری از هیاهو بریم یه جای ساکت و آروم. یعنی اول این ایده رو مسیو ازگیل داد. بهش گفتم ای ضدِ انقلاب! وقتی همهی مردم از خوشحالی به دست افشانی و راهپیمایی مشغولن ما بریم یه جای دنج؟ مگه ما روشنفکرای جدا از تودهایم؟! مگه ما ضد خلقیم؟ دیدم بد نمیگه. گفتم باشه. بزن بریم! تا ساعت سهبعداز ظهر روز ۲۱ بهمن من ساک رو بسته بودم. ازگیل هم رفته بود سرکار و از ساعت دو مرخصی گرفته بود و سرراه کلید خونهی عمهشو گرفته بود و با باک پر از بنزین راه افتادیم به سمت شمال...
توی راه از دیدن کوههای پر از برف و قندیلهای آویزون از صخرهها کلی لذت بردیم. تو تونلها هم هر جا قبلاً چکههای آب میچکید قندیل بسته بود. آبشارهای بین راه هم همه یخ زده بودن و منظرهی زیبا و بدیعی به وجود اومده بود از چالوس به اونور هر درخت پرتقال و لیمو و نارنجی که میدیدی میوهاش گندیده بود و زیرش هم پر بود از میوههای لهیده از سرما و هیجکس جمعش نکرده بود. سطلهای زباله خیابونا هم پر بود از اینجور میوهها و واقعا آدم دلش میسوخت. یادش به خیر پارسال چقدر از درختهای خیابانهای شمال پرتقال و نارنج چیدیم و خوردیم. از چالوس که میرفتیم به سمت متل قو بارون گرفت و یواش یواش شدیدتر شد. رسیدیم به خونهی عمه جان، هر چی کلید انداختیم دیدیم باز نشد. در اثر برفو باران های اخیر قفل در زنگ زده بود. رفتیم سراغ کلیدساز، کلی تو راه باهامون شوخی کرد که برای راهپیمایی اومدید و ما چون کارمون گیرش بود دندون روی جیگر گذاشتیم و هیچی بهش نگفتیم. بعد که قفل رو باز کرد گفت که باید برش گردونیم به مغازهش... گفتیم خوبه یه کم هم خرید میکنیم. کلیدساز گفت اتفاقا یکشنبه بازار هم برقراره. یک سری فروشنده هستند که هر روز از هفته در شهری بساط دارند زیر چادرهایی که برای خیس نشدن بالاشون نایلون زدن. یکشنبهها نوبت متلقوست. تازه من یه عالمه خوراکی همراه آورده بودم! خونه یخ بود و به این آسونی گرم نمیشد. شومینه رو روشن کردیم و موزیک و نشستیم جلوش به خوردن و... فردا صبحش سراسیمه پا شدیم مبادا راهپیمایی رو از دست داده باشیم.
جمعیتی دور میدون اصلی متلقو جمع بودن بالغ بر پنجاه نفر!! که وسطشون حدود ده پونزدهتا بچهی مهد کودکی داشتن سرود انقلابی میخوندن. از این پنجاه نفر آدم بزرگسال سیتاشون لباس سپاه و بسیج تنشون بود با بلندگوهای تقویت شده به اضافهی یکی دوتا آخوند با نمک! شعار میدادن و بقیه والدین این کودکان بودن که داشتن قربون صدقهی بچههاشون میرفتن. مسیو ازگیل گفت آهان، پس اصل نیروهای خلقی در راهند... بریم کنار زیر نشیم. اما من بسان زنی شجاع دوربین به دست پریدم وسط خیابان تا از این حماسهی باشکوه عکسی بگیرم. اگر زیر هم شدم شدم. چه باک! در عوض قبل از مردن این لحظه رو برای جهانیان بخصوص رادیو زمانه عزیزم به ثبت میرسونم! ناگهان چند موتور سوار در حالیکه چراغ موتورشون روشن بود(جلالخالق) با بوقهای سرما خورده پدیدار شدند و همینطور صاف از جمعیت گذشتن و رفتن. من و مسیو ازگیل از این صحنه بسیار تحت تآثیر قرار گرفتیم! معلوم بود براش برنامه ریزی سختی انجام دادن.
مردی براشون اسفند دود میکرد تا چشم نخورن. اونا دلیرانه از دود هم گذشتن. گرچه یکیشون رو زمین صاف سر خورد نزدیک بود با مخ بیاد زمین. آخوند بانمک شهر حسابی کیف کرده بود. این برنامههای پرشور و حماسی رویهم نیم ساعت طول کشید. بعد یک فقره پرچم آمریکا آتیش زدن و خودشون مرگ بر آمریکا گفتن.... پدرا و مادرا که با بچهها رفتن، دیگه کسی جز مأمورا نمونده بودن. برای کی شعار بدن؟ پس اونا هم منقل اسفند و پرچم و بلندگوها رو جمع کردن و رفتن پیش زنوبچههاشون. سر دو سه دقیقه میدون شد خالی خالی! از همون بدو ورود به ساحل، جمع کثیر ماهیگیرها توجهمون رو جلب کرد. از اول تا آخر کارشون رو وایسادیم به تماشا کردن.
با تراکتوری قایق بزرگ ماهیگیرا رو هل میداد تو دریا. بعد با سختی و مشقت تور بسیار بزرگی رو با دست در دریا پهن میکردند و بعد از دوسه ساعت تور رو چند برابر مشکلتر از پهن کردن، جمع میکردن. تراکتور دیگری بود که طناب تور رو با قرقره جمع میکرد.
ماهیگیر گفت خدا کنه قدم شما خوب باشه و ماهی زیاد بگیریم! گفتیم ایشالا! تا آخرش وایسادیم. ماهیگیرا خیلی تلاش کردن، خیلی عرق ریختن. آخرش...
رفتیم خونهی عمهی ازگیل و ناهار خوردیم و وسائلمونو جمع کردیم و راه افتادیم به سمت خونه. بخصوص صحنهی ماهیگیری رو تا عمر دارم فراموش نمیکنم. هوا سرد بود اما راه رفتن گرمم میکرد. قطار ماشین بود که ایستاده بود و گاهی ماشین پلیسی با عجله از لاین روبهرو به سمت جلو میرفت. یکیشو نگهداشتم و پرسیدم چی شده سرکار؟
من تا حالا بهمن ندیده بودم. رفتم و رفتم تا رسیدم به جناب بهمن ِعظیمی! پلیس با بلندگو دعوام کرد. مردم دورتر جمع شده بودن و با نگرانی نگاه میکردن. داشتم از محل خارج میشدم که نزدیک بود برم زیر لودر. در زندگیم ندیده بودم راننده لودری اینقدر تندتند کار کنه. مثل قرقی برفها رو جمع میکرد و میریخت توی دره. موقع عقب جلو دیگه حواسش نبود کی سر راهشه کی نیست... اگر من رئیس پلیسراه بودم بهش مدال میدادم به خاطر تندی و سرعتعملش، به شرطی کسی رو زیر نگیره. یکی دو ساعته جاده رو پاک پاک کرد... این بود مسافرت پربار و خوب ۲۴ ساعتهی ما... روز ۲۲ بهمن به من که خیلی خوش گذشت! شاید بهترین ۲۲ بهمنی بود که به یاد دارم. ۲۲ بهمنی که بهمن آمد |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
خیلی جالب بود در بالاترین لینک دادم.
-- ژولیت ، Feb 14, 2008https://balatarin.com/permlink/2008/2/13/1227761
مطلب جالبی بود . ممنون . خواندنی بود .
-- آرش ، Feb 14, 2008بابا ببخشید" مامان "من نمیدانستم که آتش زدن پرچم امریکا درایران قانونی شده است ! چه خوبه اتش زدن پرچم ایران راهم قانونی کنند!
چون چند سال قبل مردم امریکا اعتراض کردند که چرا خارجیها میتوانند پرچم ما را اتش بزنند ما نمیتوانیم؟
کنگره امریکا مجبور شد قانونی را از مجلس شان بگذرانند که شهروندان آمریکا یی میتوانند پرچم امریکا را آتش بزنند وآتش زدن پرچم امریکا را قانونی کردند !!
بد نیست این را بدانید که اتش زدن اشغال درامریکا غیر قانونی است و جریمه دارد.
این قانون اتش زدن پرچم کار مردم امریکا دراتش زدن اشغال راحت کرد .حالا مردم امریکا یاد گرفته اند هروقت میخواهند اشغال هایشان بسوزانند یک پرچم روی اشغالهای شان میکشند و آنها را اتش میزنند . چون پلیس امریکا قادر نیست به عنوان اتش زدن اشغال انها را جریمه کند!!
زیرا ادعا میکنند که مشغول اتش زدن پرچم هستند !!!
راستی خانم زالزلک عکسهایتان انقدر گویا بود که نیازی بخواندن اصل نوشته تان نداشتم فقط حیف که عکس کلید ساز نگرفته بودید ....
-- حسین ، Feb 14, 2008قشنگ بود هم مطلب هم عكسها
-- سعيد ، Feb 14, 2008ممنون
.
.
.
در پناه حق و پاينده باشيد
:)))) I did enjoy a lottt thnx alot
-- بدون نام ، Feb 14, 2008پس چرا عکس ماهیگیرا نیست.کاش بود
-- Hasan ، Feb 14, 2008