خانه
>
کافه زمانه
>
روز و شب نوشتههای میس زالزالک
>
یک زلزله هشت ریشتری با مانتو قرمز
|
یک زلزله هشت ریشتری با مانتو قرمز
میس زالزالک:نویسنده، محقق، تماشاچی و همه کاره
خانم دکتر دلانگیز، جراح ریزنقش، فرز و دوستداشتنی ما عادت دارد تند تند مریض ببیند. سریع لباسشان را بالا میزند و با دستهای قویاش هر نقطه از بدنشان را که درد میکند میچلاند. جوری که بیماران از درد تقریبا غش میکنند. اما او به این رو ش علت بیماری را زود میفهمد.
مطبش در واقع دو اتاق تودرتوست که هر کدام یک تخت معاینه دارد و چند صندلی برای بیماران و میزی برای نشستن پشتش و نوشتن نسخه و صفحهای نورانی در کنار دیوار بغلش برای دیدن عکسهای رادیوگرافی .
درهر کدام از این دو اتاق که با دری به همدیگر باز میشود یک دستیار دارد که قبل از آمدن دکتر، بیماران را باید برای معاینه آماده کند، و دکتر بین این دواتاق در رفتو آمد است.
دکتر دلانگیز بین مردم بخصوص اقشار پایین خیلی محبوباست. شایع است که دستش خوب است و بیمار زود خوب میشود.
یکی از دلایل دیگر محبوبیتش ایناست که به شکرانه درآمد بالایش هر ماه سهمیهای از بیماران خیریهای را مجانی عمل میکند. بعضی فقرا عین پیغمبر میپرستندش.
اتاق انتظار که مثل سالن سینما پر از ردیفهای صندلیست، همیشه بهوسیله زنان اشغالند و عده زیادی آقا هم سرپا میایستند.
دکتر دلانگیز هر روز از صبح زود تا آخر شب تقریبا 120 بیمار میبیند.
گاهی وسطهای روز بخصوص صبحها که در بیمارستان بیمار عملی دارد، به سرعت سوار اتوموبیلش میشود و میرود بیمارستان. عمل میکند و عین قرقی برمیگردد سراغ بقیه بیمارانش.
به خاطر فعالیت زیاد، خانم دکتر هیکلش خوب لاغر مانده و کلا خوشلباس و خوشبر و روست البته به جز وقتهایی که در مطب است و روپوش گشادی مثل قصابها میپوشد و همیشه رویش لکههای خون و جوهر خودکار است.
دیروز صبح دکتر دلانگیز بعد از انجام دو عمل جراحی به مطب رفت. در حال دو، به منشی گفت در هر اتاق سه مریض بفرستد. مریضها از اینکه با هم میفرستندشان داخل هیچ شکایتی ندارند.
خانم دکتر مشغول معاینه مریض شماره بیست بود که خبر دادند یکی از بیمارانش احتیاج به عمل جراحی اورژانسی دارد. او با یکدستش بیماران را معاینهمیکرد و با یکگوش به درددل بیماران گوش می کرد و با دست و گوش دیگرش با اتاق عمل درتماس بود که کی کارهای اولیه بیمار عملی تمام میشود.
وقتی خبر رسید که همه چیز در اتاق عمل مهیاست و دکتر بیهوشی هم بالای سر مریض، خانم دکتر که داشت در اتاق بعدی شکم بیماری را میچلاند، پرید پستان بیمار بعد را که روی صندلی نشسته بود در دستش گرفت. دنبال کیستی گشت و پیدایش کرد و همزمان انگشت شست پای پیرزنی را نگاه کرد و گفت:" بــــــله! قارچه!" پرید پشت میزش، در دفترچه هر سه کارهایی که باید بکنند و یا داروهایی را که باید بخرند نوشت. او هیچوقت دفترچه بیماران را باهم قاطی نمیکند.
به دستیارش دستور داد:" مانتو روسری!"، و روی نسخهها مهر زد.
دستیار که انگار درسش را فوت آب بود مانتوی قرمز کوتاه خوشدوختی را جلوی دست دکتر گرفت که بپوشد، دکتر روسری نازک سفید گلقرمز را خودش از دست دستیار قاپید و شل و ول سرش کرد. ماتیک قرمزش را بدون نگاه کردن در آینه روی لبهاش کشید و در حال بستن دکمههای مانتو و در حال گذشتن از اتاق انتظار، جلوی چشمان تحسینآمیز بیماران منتظر، با صدای بلند به منشی گفت: شش مریض دیگر بفرست داخل و بگو حاضرشان کنند تا من برگردم.
در آن لحظه که دکتر خیل بیماران و همراهانشان که در حال ورود به مطب بودند کنار میزد تا از راهرو بگذرد و به خیابان برسد، از سه بیمار داخل اتاقِ ِ دومی مطب، نه زن اول هنوز شکمش را پوشانده بود و نه دومی سوتیناش را پوشیده بود و نه پیرزن جوراب و کفشش را به پا کرده بود.
بس که خانم دکتر دلانگیز داستان ما زرنگ و فرز و چابک بود!
جلوی پارکینگ مطب، و درست جلوی تابلوی پارک ممنوع، یک آدم بیپرنسیب ماشینش را پارک کرده بود. خانم دکتر حساب کرد که پیدا کردن صاحب ماشین، روشن شدن ماشین و کنار رفتنش برایش به اندازه معاینه هشت بیمار آب میخورد. اصلا عصبانی نشد. با لبخند دوید به سمت تاکسیهای سر چهار راه که در چند قدمی مطبش بود.
از همان دور برای راننده تاکسی سمند زردی دست تکان داد و داد زد:" دربست"...
اما...
هنوز دستش به دستگیره تاکسی نرسیده بود که خانمی چادری مچ دستش را گرفت. خانم مأمور از آنور خیابان او را دیده بود که با آرایش و مانتو و روسریاش عینهو زلزله مشغول لرزاندن پایههای دین و ایمان مردم بود. او هم همزمان از آنور خیابان دویده بود تا جلوی زلزله هشت ریشتری را بگیرد .
دکتر دلانگیز در حالیکه زور میزد دستش را آزاد کند:
- ئه، چرا همچین میکنی؟
-فکر کردی اینجا شانزه لیزهست! این چه ریختیه تو خیابون میگردی؟! مگه مملکت بیصاحبه؟
و از دور به ماشین گشت علامت داد که طعمه به دام افتاد .
خانم جان، من پزشکم، دارم میرم بیمارستان مریض اورژانسی دارم!
هه هه هه... اگه تو با این ریخت و قیافه دکتری، من هم پلوفسولم.
و در حالیکه فشار انگشتانش را بیشتر میکرد به سمت ماشین هلش داد. اما نتوانست تکانش دهد چون با وجود ریزنقشی دکتر، خیلی قوی بود.
عجب زبون نفهمی هستی! مطبم همین پشته، دارم میرم بیمارستان .... میتونی زنگ بزنی بپرسی ...
مأمور مرد به آنها نزدیک میشود :
چیه چه خبره؟ و با اخم به خانم دکتر:
سوار شو، ادا در نیار ...
- ادا چیه آقای محترم! من دکتر دلانگیزم، منو نمیشناسی؟ دارم میرم بیمارستان امام مریضمو عمل جراحی کنم..
- زن مأمور: دروغ میگه برادر! اینا تو خیابون ول میگردن، تا میگیریشون که کمی ادبشون کنی یهو میشن دکتر و مهندس و پلوفسول!
خانم دکتر: حرف دهنتو بفهم...
- آخه خانم دکتر اینجوری جلف لباس میپوشه؟ کوتاه و تنگ، و عین شمر ذوالجوشن، قرمز!! شلوارشو ببین. روسریتم که اگه سرت نمیکردی بهتر بود بسکه نازک وشل و وله (شُل حجاب) جلوی موهاتم که ماشاله هفت رنگه ( هایلایت را میگوید). چه اسمی هم داره؟ دلانگیز... فقط میخوای دل برادرا رو برانگیزی! من شماها رو خوب میشناسم. برو سوار شو ببینم!! .
خانم دکتر: مگه لباسم چه اشکالی داره؟ دل کدوم برادرا؟ من خودم شوهر دارم و دو بچه... شوهرم هم پزشکه!
مأمور مرد: شما کارتی چیزی تو کیفتون هست.
- بله آقا، بیا ایناهاش ( و از کیفش کارتش را بیرون میآورد و میدهد دست مرد )
زن با نگرانی نگاه میکند و هنوز باور ندارد که یک زلزله هشتریشتری هم میتواند دکتر باشد... جلو میرود و تقریبا به مرد میچسبد تا عکس کارت را با زلزله تطبیق دهد .
مرد مأمور نمیداند چه کند. خانم دکتر موبایلش را در میآورد تا شماره بیمارستان را بگیرد که مأمور زن موبایلش را از دستش میقاپد. دکمههایی را ماهرانه فشار میدهد.
اساماسهاشو ببین !! وای برمن! یکی از یکی ضدانقلابیتر. وای... اینیکیو. توهین به ریاستجمهوری... اینو کی برات فرستاده؟ رفیقت؟ میگه شوهر دارم! تو گفتی و منم باور کردم.
وایسا عکساشو ببینم. دکمههایی را می زند.
- مهمونیهاشونم که همهش طاغوتی با لباسهای تنگ و جلف.
خانم دکتر: چیکار داری به پیغامها و عکسهای خصوصیم؟ این عکس یه مهمونی زنونهست!
- اگه نمیدونی بدون که ما دستور داریم تموم موبایلها رو بازبینی کنیم. میخوای ببینی برادر؟
مرد دستپاچه: نه نه! من به این چیزها نگاه نمیکنم.
مرد راننده تاکسی بهخاطر کنجکاوی و فهمیدن بقیه ماجرا مسافر دیگری سوار نکرده و با نیش باز منتظر نتیجه است و گاهی هم یک پسته شامی در دهان پرتاب میکند. در همان اوائل ماجرا آستینهای تازدهاش را پایین کشیده و دکمههایش را بسته است.
مأمور زن با فضولی تمام هنوز مشغول بازبینی اسامها و عکسهاست و با دیدن هر کدام" وای وای" میگوید.
خانم دکتر از عصبانیت دستبه سینه ایستاده و با انگشتانش روی بازوهایش ضرب گرفته.
یکهو داد میزند و انگشت نشانهاش را به سمت مرد میگیرد:
- مریضم بد حاله و اگر بمیره من از شما شکایت میکنم.
مأمور مرد میترسد. موبایل را از دست مأمور زن میگیرد و تحویل خانم دکتر میدهد.
خانم مأمور کنف شده بیهوا میدود دنبال پسر و دختری که چندان هم بد حجاب نیستند. از پشت گیسهای بافته دختر را که کمی از شالش بیرون افتاده میکشد تا بایستد و مشغول مجادله با آنها میشود. خانم دکتر میبیند موبایل دختر را که به گردنش آویزان بود از قلاب درمیآورد و مشغول گشت و گذار میشود.
خانم دکتر که میبیند مأمور مرد کمی نرمتر است میگوید:
ببین آقای محترم، من یه پزشکم و وظیفهام نجات بیمارامه، همه محل هم منو میشناسن. برواز رئیس آگاهی بپرس که ماه پیش همسرش رو عمل کردم.
رنگ از روی مرد میپرد. میگوید:
- یک لحظه اجازه بدید!
کارت را میبرد دم پنجرهی ماشین و با مأمور ارشد که در ماشین نشسته صلاح مشورت میکند. با بیسیم با جایی حرف میزنند. مرد داخل ماشین میآید و به خانم دکتر میگوید لطفا سوار شید میرسونیمت.
خانم دکتر میگوید:
- من با شما هیچجا نمیام. و به تاکسی سمند زرد که هنوز پاکت پسته شامیاش تمام نشده و نیشش تا حدی بسته شده، اشاره میکند.
- با تاکسی میرم.
- خواهش میکنم خانم دکتر دلآنگیز، سرهنگ وکیلی خواسته شما را حتما تا بیمارستان امام برسونیم.
- اوه، پس بالاخره فهمیدید راست میگم.
ولی خواهر خواهش میکنیم کمی ملاحظه کنید. شما باید الگوی این دختر پسرای جوون جلف امروزی ...
خانم دکتر با بیحوصلهگی:
- خواهش می کنم جناب سروان، من حوصله این حرفا و نصیحتا رو ندارم. وظیفه خودمو کامل بلدم.
خانم دکتر که از اول ماجرا یک ذره روسریاش را جلو نیاورده و حتی گرهاش را محکم نکرده میرود یک راست مینشیند جلو ماشین گشت. آقایان مأمور هم هر دو عقب... و زن مأمور با چشمان از حدقه در آمده میبیند که راننده ماشین گشت با سرعت گاز میدهد از او دور میشوند!
با عصبانیت فکر میکند:
- این دلانگیزخانم آخر کار خودشو کرد! برادرای مکتبی مارو! یکیشونم پیش من نموند! جون به جونشون کنن چشمشون میدوه.
راننده تاکسی هم که به خاطر خانمدکتر کلی از مسافرهایش را از دست داده بود، پاکت خالی پستهشامی را از پنجره تاکسی پرت میکند بیرون (من را بگو که به خاطر محیط زیست به جای تخمه نوشتم پسته شامی که پوستهایش را بیرون نریزد).
آستینهایش را دوباره تا میزند و داد میزند: مستقیم، بُـخارست!
|
|
نظرهای خوانندگان
بزودي وزارت اطلاعات فتيلتونو ميپيچه .حالا بلبل زبوني كنين
-- قرومساق ، Apr 30, 2007کار قشنگی بود اما در دیالوگ نویسی بیش از حد اغراق شده بود.این اغراق البته ظاهرا برای ایجاد طنز و حنده بوده اما در نیامده.
-- امید ، May 1, 2007يك طنز زيبا وتلخ با تصاويري چند بعدي كه هر بعد آن نمايانگر زاويه اي از مصا ئب زتدگي مردم ايران امروز است ..
-- بدون نام ، May 1, 2007دستت مريزاد..
نوشين اوكلاهما
خيلي قشنگ بود استاد. يه جا از طنز مياد بيرون و آدم دلش مي خواد بگيره زن چادري رو بزنه
-- علی ، May 2, 2007حرف نداشت.
-- یه بازدید کننده ، May 2, 2007بعد از متن پر از احساس ابراهیم نبوی دومین مطلب جانانه ای بود که در مورد این درو دهاتیهای زبون نفهم خوندم.
درود
comparing to what happens in realty,it seems like a fiction in Iran !
-- Saba ، May 3, 2007kare ziba va komedi derame khubi buod vali mohmtarin nokte ineke har Huokuomati ke bebineh jayeghahe Mardomisho az dast dade ruo mibareh besuoye Diktatori khfaghan va ijade roobo Vahshat ke az in tarigh bsghan Juomhuporye Eslami hanuoz nafas mikeshe va donbale Nafaskeshe(Mardomebi defaa va pake Iranzemin )
-- Said-az Alman ، May 16, 2007ba Sepas Said az Alman
nooshin joonam....
-- azar ، Jun 3, 2007i love you and your niece.