خانه > کافه زمانه > یک صندلی > من و گربهام در کافه زمانه | |||
من و گربهام در کافه زمانهحسین نوشآذرپیش از آن که کافه زمانه در این محل افتتاح بشود، پاتوقم کافهای بود در همین نزدیکیها. در همه این سالها یک مرد سالخورده آلمانی به نام دولندورف آن را میگرداند. گمانم آقای دولندورف هفتاد، هفتاد و دو سه سالی باید داشته باشد. پیش از افتتاح کافه زمانه، من همراه گربهام، منصور، هر روز، غروبها بعد از کار روزانه سری به این کافه میزدم و یک لیوان آبجوی گندم برای خودم و یک نعلبکی شیر مخصوص گربهها برای منصور سفارش میدادم. من تنها مشتری این کافه نبودم. یک اسکلت هم از مشتریهای پر و پا قرص این کافه بود که همیشه خدا، یعنی از وقتی یادم میآید، پشت پیشخوان، درست مقابل من مینشست و در حالیکه لیوان آبجویش را در دست استخوانیاش میفشرد، به باسمه فریاد مونه که مثل لکهای از نم به دیوار مقابل ماسیده بود خیره میماند. نه. باور کنید از آقای دولندورف کاری برنمیآمد. او بارها تلاش کرده بود اسکلت را به گور خالی در باغچه خانهاش برگرداند. اما ظاهراً همه این تلاشها بیهوده بود. گور همچنان مثل دهان نیمهباز زنی دردمند در باغچه خانه آقای دولندورف قرار داشت. همسایهها شایعه کرده بودند که اسکلت، تهمانده زن ِ آقای دولندورف است. زنی به نام رگینا که اواخر جنگ دوم در مهاجرت اجباری آلمانها از لهستان در راه از گرسنگی مرده بود. امروز به جای آن که به کافه دولندورف بروم، گربهام منصور را بغل گرفتم و به کافه زمانه آمدم. در را که باز کردم، دود سیگار همه جا را فراگرفته بود. میدانید: در فرانسه کشیدن سیگار در اماکن عمومی شصت و هشت یورو جریمه نقدی دارد. در آلمان هم دارند چنین قانونی تصویب میکنند. خندهدار است واقعاً. همین مانده است که کار ما سیگاریها به اینجا بکشد که برای جلوگیری از آلودگی محیط با فیلتر مخصوص سیگار بکشیم. حالا شوخی یا جدی کسی هم پیدا شده و چنین فیلتری اختراع کرده است. اینجا را نگاه کنید، در این سایت: Smoke Eater
کافه از نوری ملایم و زرد رنگ روشن بود. با این حال در گوشه و کنار زاویههای نیمه تاریکی بود که میشد از چشم دیگران پنهان ماند. مثل همه کافهها در کافه زمانه هم یک پیشخوان هست که ظاهراً جای مردهای تنهاست. مردهایی که موهاشان را از پشت میبندند و طوری سر در گریبان فروبردهاند که انگار گمگشتهای دارند، یا شاید میترسند که کسی آنها را به آن حال پریشان ببیند. دیوارها را با سازهای شرقی زینت داده¬اند و یک چراغ¬آویز ِ چندین شعلهای آنتیک از سقف آویزان است. وقتی وارد شدم اینها را دیدم و وقتی که بیشتر دقت کردم، چشمم افتاد به کسانی که آنها را از قبل میشناختم. خب، به نظرم خیلی طبیعیست که وقتی آدم به چنین جایی وارد میشود، ببیند که آیا در بین کافهگردها چشمش به آشنایی میآفتد یا نه. اینها قبل از آشنایی با شما بود. شما اینجا نشسته بودید، در همین زاویه تاریک، جوری که در نظر اول ندیدمتان. بعدش هم اگر یادتان باشد، ازتان پرسیدم اجازه دارم سر میزتان بنشینم؟ شما سرتان را به نشانه تأیید تکان دادید. شاید هم من اینطور خیال کردم. اما به هر حال نشستم و بعد از مدتی شروع کردم به صحبت کردن و شما هم تمام مدت گوش دادید، بدون آن که چیزی به تأیید یا تکذیب بگویید. یک پیک تکیلای دیگر سفارش بدهم؟ در این سایت اگر قد و وزن و جنسیت و نوع اشربهات را وارد کنی، معلوم میشود که ظرفیتت چقدر است. من سالهاست که مست نکردهام. میتوانم چار پیک تکیلای دیگر به سلامتی شما بالا بروم و مست نکنم. راستی، شما چقدر میخواهید عمر کنید؟ روزی از یکی از همکارانم که به سلامتیاش خیلی اهمیت میدهد، پرسیدم: راستی، تو چقدر میخواهی عمر کنی. نتوانست جواب بدهد. من هم نمیتوانم. اما، راستش با جبر سلامتی که این روزها از آمریکا به اروپا صادر شده است، سخت مخالفم. زندگی فقط طول ندارد. عرض هم دارد. عمق هم دارد. من به عمق زندگی بیشتر علاقه دارم تا به طولش. داستان مردی را شنیده اید که عکس یک صبحانه کامل با تخممرغ، سوسیس، لوبیا و چیزهایی از این دست را روی کلهاش خالکوبی کرده است؟ در بی بی سی نیوز خبرش را خواندم. این شخص که ظاهراً یک جوان نوزده ساله است، اول قصد داشت چهره اش را پس کله اش خالکوبی کند. اما بعدا مثل این که منصرف شد. بعید نیست که یک روز بدهم عکس منصور را پس کلهاش خالکوبی کنند. خورخورش را میشنوید؟ وقتی روی دو پا میایستد، و از پشت پنجره به خیابان نگاه میکند، شبیه جعفر قهرمان داستان «اندر ولایت هوا» ی گلشیری میشود. همان جن ِ سمداری که آخر سر در میدان ولیعصر قایقی کاغذی ساخت و خود را به آب زد. خودمانیم، دم مزقونچی کافه زمانه گرم با این موسیقیهایی که پخش میکند. از شما خبر ندارم. اما من ترانههای علیرضا افتخاری را دوست میدارم. نه به خاطر شعرش، یا موسیقیاش. میدانید، من عاشقم. نه خدای نکرده از آن عشقهای ناکام. عاشق همسرم هستم. روزی، در راه یکی از ترانههای افتخاری را میشنیدم. وقتی به شعرش دقت کردم، از عشق به همسرم گریه کردم. اگر اینجا بود و این حرفها را میشنید، پوزخند میزد. میگفت: این حرفها را جدی نگیرید آقا. اشک مرد من دم مشکش است. در زمانه، این روزها همه هفته عشق را جشن میگیریم. اجازه بدهید، پیش از آن که بروم یک نعلبکی شیر برای گربهام سفارش بدهد، دسته گلی برای همسرم بفرستم. شما هم میتوانید در flowers2mail.com دستهگلی از گلهای رز، آفتابگردان، یا لاله برای همسرتان، یا برایش بسازید و بفرستید
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|