خانه > کافه زمانه > یک صندلی > روزی که آتوسا را شوهر دادند | |||
روزی که آتوسا را شوهر دادندحسین نوشآذراوایل انقلاب، همان موقعها که آموزگار تازه نخست وزیر شده بود، در خیابان اطمیشی، جمعهها سر گذر می ایستادیم، مردهایی را که صبح زود به گرمابه محل میرفتند دست میانداختیم. در خیالات ما آنها شب قبلش که شب جمعه بود کار زنهاشان را ساخته بودند. زنها معمولاً دیرتر میرفتند حمام. در کوچه ما زنی مینشست که کمی چاق بود. یک کمی هم بیشتر بیدست و پا بود. ما را که میدید هول میکرد، چیزی از دستش به زمین میافتاد، خم که میشد سفیدی گوشتهای پاش معلوم میشد. پاهای تپل زن ِ همسایه، در نظر ما، آن زمان حتی از سینههای کلودیا کاردینالی هم هوسانگیزتر بود.
کوچه ما بنبست بود. خانههای آجری داشت، با پنجرهایی که رو به کوچه باز میشد و یک حیاط نقلی. آتوسا لاغر بود و کمی هم گندمگون با موهایی به رنگ شبق که از پشت میبست. اغلب، غروبها در قاب ِ پنجره میشد او را دید که به خیابان، به جایی نامعلوم نگاه میکرد. پشت سرش، یک پوستر بزرگ از الویس پریسلی بود و بعضی موقعها از اتاقش صدای موسیقی میآمد. انقلاب برای من یک بازی بود. مهمتر از همه: از درس و مدرسه خبری نبود. می رفتیم مدرسه که برویم تظاهرات، یا شیشههای بانک ملی رابشکنیم. من شبها توی خیابانها پلاس بودم. حکومت نظامی بود. همه جا خاموش بود. در کوچه هیجکس نبود. داشتم برمیگشتم خانه که صدای پای زنی را شنیدم. ایستادم و به آن صدا گوش دادم. زن را نمیدیدم، اما آن طور که با متانت راه میرفت، صدای پاشنه کفشش روی آسفالت خیابان طنین عجیبی داشت. اولین بار، آن شب با صدای پاشنه کفش آن خانم مرد شدم. بهمن پنجاه و هفت عدهای از بچههای محل کلانتری مجیدیه را تصرف کرده بودند. من با عدهای دیگر از بچههای مجیدیه و نظام آباد و شمس آباد جاهای دیگر تهران به پادگان حشمتیه هجوم آورده بودیم. شب بود و هوا سرد بود و سر هر گذر بچهها توی سطلهای زباله، یا توی بشکه آتش روشن کرده بودند، شعارهای انقلابی میدادند و گاهی هم تیر هوایی شلیک می کردند. از پادگان یک تفنگ ژ 3 به غنیمت برده بودم که بلد نبودم با آن تیر بیندازم. تفنگ را روی شانهام انداخته بودم و احساس مردانگی و غرور میکردم.
آن سال نفت نبود. ما ناچار بخاری هیزمی تهیه کرده بودیم. غروب ها به بهانه خرد کردن هیزم به حیاط میرفتم. وقتی به بالای سرم نگاه میکردم، آتوسا را میدیدم که با موهای بافته روی ایوان ایستاده بود. گاهی هم پیش میآمد که از پشت پرده، دزدکی به من نگاه میکرد. فکر میکردم عاشقش هستم، اما جرات نداشتم که عشقم را با او در میان بگذارم. تفنگ ژ 3 را پنهان از چشم آقا جانم لای پلاستیک پیچیده بودم و آن را در باغچه چال کرده بودم. آن روزها، شب که میشد، روی آجرهای بهمنی سردر خانهشان عبارت های عاشقانه می نوشتم. نوشته بودم: رازی دارم که باید با درختها در میان بگذارم، و او نوشته بود: به باد که فکر میکنم، دست های تو را به یاد میآورم. روزی که آتوسا را شوهر دادند، نوشتم: با اشکهایم خانهای ساخته بودم که تو آمدی و خانه را آتش زدی با کبریت بیخطری که اسم آن عشق است. فردای آن روز، تکیه داده بودم به ماشین برادرش، محمود. از راه که رسید، بیمحابا توی گوشم زد. همان روز آنچه را که به دیوار نوشته بودیم، شستند.
دفتر حزب جمهوری اسلامی را منفجر کرده بودند. انتشار روزنامه کار قدغن شده بود. دنبال مجاهدین بودند. کتابهای جلد سفید را از جلو دانشگاه جمع کرده بودند. دخترهای پیشگام خوشگل بودند. تودهایها از بچههای بالاشهر بودند. با دخترهای مجاهد نمیشد شوخی کرد. خواهران زینب که دیگر جای خود داشتند. پایان تابستان آن سال عراق به ایران حمله کرد. دانشگاهها را تعطیل کرده بودند. جوانهای محل برای ثبت نام در جبهه جلو در مسجد صف کشیده بودند. یادم است، وقتی جنگ شروع شد آقا جانم، تا طلوع آفتاب با خودش تخته بازی کرد. پیشانیش را توی دست گرفته بود و تاس میریخت. آن سال کنکور برگزار نشد. کار نبود. آتوسا نبود. کتاب نبود. موسیقی نبود. گاهی با بچههای محل بنگ میکشیدیم. گاهی از ارمنیها یک بطر عرق میخریدیم و مست میکردیم. این ها خوشی های ما بود. وقتی من هم به کمیته محل رفتم که برای شرکت در جبهه ثبت نام کنم، پدر از خشم، همه کتابها را سوزاند.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
حسین آقا، ممنون. عجب روزایی بود. حیف.
-- احمد ، Feb 15, 2007واقعا جالب بود !!
-- ليلا ، Feb 18, 2007اين خاطره ها مثل مورفين مي مونه واسه درد سرطان....
عجب! ...!
-- کیوان ، Feb 21, 2007بی اختیار می خواستم بگویم "خوب بعد چی؟" ولی فهمیدم دنباله داستان خود من هستم، همسایه و همکلاسیهایم هستند! عجب !
خیلی تکان دهنده بود. متشکرم
و همچنان تاریخ تکرار می شود.... یادم هست در کتاب تاریخ خواندیم که ".... و اعراب کتابخانه ها را به آتش کشیدند..." راستی ما ملت فراموشکاری هستیم....
-- مرجان ، Feb 22, 2007زیبا بود
خوب میگن خود کرده را تدبیر نیست . رفتن هوار هوار کردین . بد مستی کردین . آلت دست یه مشت از خدا بیخبر شدید . عشق حالتونو کرده بودید و میخواستید کافه رو به هم بریزید . آخرم این شد که میبینید . ولی گناه ما چی بوده که باید چوب نادانی شما و امثال شما رو بخوریم . پرسید ز من جوانکی تهرانی * بر گو تو جواب من اگر می دانی * از چیست که کرد و داد اندر همه جا * کس را قمی و جریمه را کاشانی / ما که از سر گناهاتون نمیگذریم و امیدواریم خدای ما هم گناهتون رو نبخشه .
-- خاکشیر ، Jun 12, 2007"Those that can not remember the past, are doomed to repeat it"
-- zohreh ، Aug 27, 2007