تاریخ انتشار: ۴ اسفند ۱۳۸۵ • چاپ کنید    
پاتوق‌ها و ایستگاه‌های عمر

جایی برای دخترها، پسرها، چشم‌چران‌ها و ژیگول‌های شهرستانی

جواد مجابی

برای آدم‌های دهه چهل و پنجاه این تصویرهایی که جواد مجابی نشان می‌دهد خیلی آشناست. گشت و گذار و جوانی و کافه‌گردی در آن روزگار هم حس و حالی داشته است که جوان‌های آن روزگار هنوز به یادش اه می‌کشند: دختران شیک انوشیروان، پسران آراسته‌ البرز،صدای نوری و دلکش و ژولیت گرگو و کالاس و البته بازهم نوستالژی کافه گردی در کافه زمانه

نوستالژی‌های تهرانی را با صدای جواد مجابی از اینجا بشنوید


شاهرضا بیشتر خیابان روز است. در پالاس و کالجین می‌توان صبح تا عصر را گذراند. معنویت غریبه با پیرامون روزها نرده‌های سبزش را به دور فضایی از جوانی و شور و شعور می‌گشاید و می‌بندد، تا حریم آزادیخواهی و عدالت‌جویی و فرهنگ نیمه‌جان از آسیب زور و عامی‌گری و استیلای متعصبانه در امان بماند.
پیاده‌روهای شمالی خیابان شاهرضا از بیست‌ویک آذر تا چهارراه پهلوی، حتا، میدان فردوسی را می‌توان گردشگاهی سایه‌دار و مصفا دانست که نه شلوغ است نه خلوت و قدم‌زدن صبح و عصر در آن کیفی دارد.

می‌توان تکیه به درختی داد و مدت‌ها به آمد و رفت خودروها، به ویترین‌ها، درگاه‌ها و تغییرات جدید شهری در ظاهر عمارات و پوشش آدم‌ها، در تنوع مد و رفتار روزمره‌ مدنیت تقلیدی خیره شد. تا خسته شدی بر جدول سیمانی جوی آب بنشینی، بی‌آنکه یادت برود کتاب دانشگاهی را بین خودت و غبار نرم خیابان طوری قرار دهی که شلوار منحصر به‌ فردت روغنی و خاکی نشود.
می‌توان جلوی ویترین جواهرفروشی، عینک‌سازی، گلفروشی، انتشارات تازه، جلوی جعبه‌‌آیینه سینماها ایستاد و با طبیعت، صنعت، هنر تجدید دیداری کرد.

می‌شود در چهارراه پهلوی در سایه‌سار جرز دکانی بنشینی، در بوی میوه‌های نوبرانه، عطر گل و شمیم برانگیزاننده‌ آجیل‌فروشی نزدیک چهارراه که تازگی عرضه‌ آجیل گرم را باب کرده غرقه شوی که تا وارد دکان می‌شوی قبل از این‌که بگویی چه می‌خواهی، چند دانه پسته شامی، بادام هندی یا پسته‌ داغ و تخمه‌ دهان‌باز کف دستت می‌گذارد و نمک‌گیر می‌شوی، و شهر هنوز آن‌قدر گنده نشده که تو ندانی این اولین آجیل‌فروشی‌ست که چنین ابتکاری زده است.

فارغ از این ماجرا که تو کی هستی و الان چه ساعتی‌ست و جهان به‌کام کیست، آنان را که می‌گذرند نظاره می‌کنی: دخترها، پسرها، بلیط‌فروشها، قاچاقچی‌ها،‌ ولگردان، پیران سربه‌راه و جوانان پا به‌ماه را. چشم‌چران‌ها، ژیگولهای شهرستانی، از کلاس گریخته‌های دبیرستانی و دانشگاهی، آواره‌های بی‌مقصد، فروشنده اشیاء ممنوع سر چهارراه ایستاده‌اند، می‌روند،‌ می‌آیند، بی‌خیال، مضطرب. همگی منتظر معجزه‌ی افتادن سیبی از مائده‌های زمینی در بغل خیال خود.

فصل پاییز فصل زرین و مخصوص تهران. باد ملایم از چنارهای کهن عبور می‌کند، برگ می‌ریزد، از هوا رنگ رنگ، جیک جیک جمعی گنجشک‌ها و سیرسیر سارها می‌بارد از هوا، رنگ رنگ، شرشر آب ازجوی ناهموار به‌رغم صدای خودروها و موتورسیکلت‌ها و هیاهوی عابران خود را به ژرفای میدان شنوایی می‌رساند.

همهمه‌ خیابان. باد تندتر می‌شود، عبور و مرور تندتر. جایی اتفاقی افتاده است که ربطی به ما ندارد. شهر آبستن شده، آماس کرده است. کودکی خواهد زاد بزرگتر از خودش و بیگانه با مادر.
دزدگاهی که صدوهشتادسال پیش آن‌سوی خرابه‌های ری باستانی ناگهان مطلوب طبع خواجه‌ی تاجدار شده بود، حالا در آستانه‌ی دهه‌ چهل آبستن متروپلی بی‌دروپیکر است که چهارـ پنج سال دیگر به مدد پترودلارها وارد عصر غبطه‌انگیز اقتصاد طلایی خواهد شد. دهه‌ای که نه پیش از این سابقه داشته، نه پس از آن چنین رفاه و تجملی را حفظ خواهد کرد. با این رفاه و بنیه‌ اقتصادی شهر زیرورو خواهد شد. شهر شورانگیز عصر نهضت ملی می‌شود پایتخت دپیلماسی بورکرات‌ها و تکنوکرات‌ها. درهایش به‌روی جهان سوداگران گشوده خواهد شد. شهری که پول نداشته برای دوا و درمان وبایی‌ها و تیفوسی‌های پایتخت گرد و قرص تهیه کند و از ینگه‌ دنیا کمک خواسته، حالا به بسیاری از کشورهای صنعتی جهان وام خواهد داد و سهام شرکت‌های بزرگ جهانی را خواهد خرید. باری، رفاه و توسعه‌ اقتصادی مدنیت نوظهور را احضار می‌کند و با آن فرهنگ وارداتی را.

قشرهای نوخاسته الان به جنب و جوش خواهند افتاد. تهران در نیمه‌ دوم دهه‌ چهل کلان شهر امروزی می‌شود و آداب و رسوم شهرنشینی در آن به‌مقیاس جهانی رواج می‌یابد. اگرچه تغییرات ظاهری و عجولانه است،‌ اما این دگرگونی صورت می‌پذیرد. باری، شهروند عادی که ما باشیم در این تلاطم‌ها نقش و سهمی نداشتیم.

بی‌خواسته و ناهشیار در کام تغییرات مدنی غوطه‌ور می‌شویم، در آماس شهر نوین، در این وضعیت بی‌سابقه که اقتصاد نوپدید می‌خواهد همه چیز را از بیخ و بن عوض کند، گیج گیجی می‌خوریم.
سر ظهر بهنگام عبور از چهارراه کالج می‌توان غذای مطبوع ارزان را در موبی‌دیک خورد و غذای مطبوع گران را در کالجین. مگر اینکه در اغذیه‌فروشی گرم و سرد روبه‌روی خیابان بیست‌ویک آذر درنگ کرده باشی، یا در غلغله‌ خوشبوی آن چلوخورشتی روبه‌روی در بزرگ دانشگاه که مهمانان شهرستانی را سریع و بی‌تکلیف از سفره‌ پدری بی‌نیاز کرده است.

باز در پیاده‌رو و حوالی کالج راه می‌افتی، با دوست همکلاسی‌ات، با رفیقی از شهر دیگر، خانواده و تربیتی دیگر خیال می‌بافید، آینده را به میل خود تصویر می‌کنید، زمین و زمان را به هم می‌دوزید، همه‌چیز به نظرتان ساده‌تر می‌آید و بدیهی. دختران شیک انوشیروان دادگر می‌گذرند، پسران آراسته‌ البرز هم. شیشه لق مغازه‌های مد تصویر شتابان آنها را روی تویوتا، کروات‌های ابریشمی و عکس‌های رنگی ژورنال منعکس می‌کند. هرچیز و هر کس در این خیابان دیدنی و خواستنی‌ست. وقتی به حوالی میدان فردوسی رسیدی که یک فردوسی پر تامل سر در پیش، کار ابوالحسن صدیقی، جای یک فردوسی پرخاشگر دست برافراخته را گرفته است، می‌دانی جلوتر از آن برای تو تعریفی ندارد، مگر اینکه بخواهی به سینماهای ارزان کریستال و تاج که فیلمهای تکراری می‌دهند سربزنی یا پایین بروی تا اول لاله‌زار برسی، به کتابفروشی معرفت که صد شاهکار بادکرده را از صد نویسنده‌ خارجی چاپ زده، یا آن بغل از کتابفروشی سیبیلویی که کتابهای نصف‌قیمت باارزش را بساط می‌کند و خودش نصف آنها را خوانده و می‌تواند مشاور خوبی برای خرید کتاب‌های مناسب با بودجه‌ دانشجویی تو باشد.
«اسیران» سارتر، «بیگانه» کامو و «قصر» کافکا و «خیمه‌شب‌‌بازی» چوبک را بخرید، به قهوه‌خانه‌ای که قلیان دارد سربزنید یا به خانه‌ دوستی که ولی‌نعمت عیش‌های گاهگاهی دوران عسرت لقب گرفته است چایی و فراغتی، سازی، کتابی.

حالا که کتاب‌های اگزیستانسیالیست‌ها را می‌خوانی و شعرهای نیما و شاملو و اخوان را و ترجیح می‌دهی به‌جای شنیدن ترانه‌های داریوش رفیعی و جبلی، صدای نوری و دلکش و ژولیت گرگو و کالاس را گوش بدهی و از فیلم هندی و کتاب‌های «ماه مستعان» عبور کردی، بهتر است که خط خودت را حفظ کنی و اگر از خیابانگردی خسته شدی، سری بزنی به رادیوسیتی که در کمرکش خیابان پهلوی تازه ساخته شده است و شاهد ساختن‌اش و ابتدایش بوده‌ای، و ببینی فیلم‌هایی چون «کسوف» آنتونیونی، «هشت‌ونیم» فلینی را که می‌توان تفسیرش کرد و پز داد و دیگران رابه حیرت انداخت.
پس از سینما کافه‌قنادی‌های دوروبر دنج‌گاهی‌ست برای نشست‌های طولانی و وراجی‌های معمول رفیقانه که شیک‌ترینش کافه قناری که تخت جمشید آنقدرگران نیست که بودجه‌ دانشجویی، کارمندی اقتضا نکند. آن‌طرفها که می‌روی به گالری هنر جدید «ژازه» سر می‌زنی که نمایشگاه نقاشی و محل شعرخوانی و این حرف‌هاست.

هان... از دهه‌ سی که گذشتی یک پناهگاه دنج معنوی از خیابان جسمانی شاه به خیابان روح روبه‌روی دانشگاه نقل مکان می‌کند: «انجمن ایران و آمریکا». اولین شب‌های شعر شاعران نیمایی را در محل انجمن ایران و آمریکا صدایشان را شنیده‌ای: رویایی، نادرپور، رحمانی، براهنی در آنجا شعر می‌خواندند.
بعد این سنت در محل جدید روبه‌روی دانشگاه هم دنبال شد. اخوان و دیگران در آنجا شعر خواندند تا انجمن اصلی در خیابان وزرا ساخته شد و در آمفی‌تئاتر تابستانی آن شعرخوانی‌های پرسروصدایی با شرکت شاملو و خویی راشاهد بوده‌ای.

اولین انجمنی که این فعالیت‌های فرهنگی را راه‌انداخت «ووکس» بود، با اولین کنگره‌ نویسندگان ایران در سال ۱۳۲۵. سخنرانی‌ها و نمایشگاههای هنر مدرن و البته اندکی جهت‌دار. بعد انجمن ایران و فرانسه و بعد ایران و ایتالیا که بیشتر به نمایش فیلم و نمایشگاه نقاشی راغب بودند.
تنها انجمنی که به‌صورت جدی به ادبیات نو پرداخت، جز انجمن ایران و آمریکا، انستیتو گوته بود که علاوه بر نمایشگاه‌های متعدد از نقاشان نوگرای ایران چند برنامه‌ شعرخوانی ترتیب داد، یکی‌اش هفت‌ـ هشت شبی بود که در باغ انستیتو به نامداران شعر معاصر اختصاص یافت.

اما مهمترینش و آخرین شعرخوانی مهم تهران «ده شب» بود که علاوه بر جنبه‌ ادبی بدل به سرفصلی سیاسی شد و در واقع بساط شعرخوانی نوآوران ادب ایران با آن اوج چشمگیر درنوردیده شد و دیگر مجال همنفسی بین شاعران و مخاطبان بسیارشان فراهم نشد. انجمن ایران و آمریکا روبه‌روی دانشگاه می‌آید که جوانان بی‌طرف و غیرسیاسی را که کم نیستند جلب کند و به‌رغم تحریم‌ها و تحریکات این آشتی‌کنان را انجام می‌دهد و گروهی از دانشجویان علاقمند به هنر و فرهنگ را که در پی پناهگاهی امن و ارزان هستند، به خود می‌خواند.

دانشجوی فقیر و بی‌کس از کلاس که رها می‌شود، نمی‌خواهد به دخمه‌ تنگ و تاریک اجاری‌اش پناه ببرد، انجمن را با بوفه‌ارزان، کتابخانه‌ بزرگ و راحت، سالن‌های موزیک و شطرنج و تالار قرائت‌خانه، جای دنجی برای درس‌خواندن، رفیق و رفیقه بازی، تفریح واستراحت، مطالعه‌ آثار ادبی و هنری ایران و غرب و هر مشغله‌ دیگر می‌یابد .

و خانم ضیایی با مدیریتی دقیق و ظریف سعی در جذب اعضا و رونق بخشیدن به این مرکز کوچک دارد. روی مبل‌های راحت می‌لمی، با پونچک یک تومانی و چای پنج ریالی شکم بی‌هنر را آرام می‌کنی، در سالنی که تهویه مطبوع دارد سیگاری دود می‌کنی، به طبقه‌ بالا می‌روی، قفسه‌ها در اختیار توست، هر کتابی را که می‌خواهی برمی‌داری.
منع و پرهیزی نیست برای خواندن،‌ امانت گرفتن، بردن و نیاوردن حتی. چیزی که جای دیگر رسم نیست و دیده‌ای در بعضی کتابخانه‌ها در دانشکده سال تا سال باز نمی‌شود.

صفحات جدید الویس، دوک الینگتون، فرانک سیناترا، میچ میلر، مجموعه‌ای از صفحه‌های موسیقی کلاسیک را می‌توانی آنجا گوش کنی یا به امانت بگیری و بگذاری روی تپاز تازه خریده‌ات. این صداها تو را از سرسبیل و امیریه و جوادیه که در آن اتاقی کوچک و گاهی نمور داری، پرواز خواهد داد و خواهد برد به جاهایی که آن را در رمان‌ها و فیلم‌ها خوانده‌ای و دیده‌ای و خیال کرده‌ای!

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

دمت گرم آقای مجابی ، کاش توصیف " کافه تریا" خیابان شاهرضا و "اوی جینیو" نوازنده و خواننده ایتالیائی آن را هم می نوشتی .
بار "جام طلائی" خیابان فرصت و "لوزان" خیابان ایرانشهر و کافه فروشگاه فردوسی و کافه نادری هم یادت رفته است .
باید یک کتاب در باره اون روزها که زود گذشت نوشت !
سلامت باشی!

-- منوچهر ، Feb 24, 2007

the sound link does not work


zamaneh: its work now

-- ali ، Feb 25, 2007

موفق باشيد .بزودي بزرگترين قهوه جهان در ايران ركورد امريكارا ميشكند مجري فرهاد زعفري كافه صدف .

-- فرهاد زعفري هشجين ، Jun 3, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)