خانه > خیابان > خطوط خیابانی > دل تاریکی | |||
دل تاریکیشهاب میرزایییک: رواقیها میگفتند: «هرگز از مصیبتهایی که کشیدهای سخن مگو. هماره به یادآر که از تو بدبختتر هم هست»، اما نکته اینجاست که سرانجام آن بدبختترین حق دارد که از مصائبش بگوید و توصیف او راستترین خواهد بود. شرح مصیبت بد نیست، زیرا با هر روایت «آنچه نباید روی میداد» یا «آنچه میتوانست روی ندهد» مطرح میشود و این موجب رشد «آگاهی امکانپذیر» خواهد بود. انسان مدرن آنچه را بر سرش آمده وصف میکند تا از فردیت و حقوق خود دفاع کند، اما این «خود» جمعی است. او همواره وضعیت را بنا به نگرش «ماً» وصف میکند. کمبودها، رنجها و حسرتها از آن جمع هستند. دو: قصه تکراری است. همه شنیدهاند. مهم این است که آیا مصیبت را آواری ویران شده بر سر دیگری میبینند یا بر سر خود. هرگزبا فرهنگ ما چنین رفتار نکرده بودند. با نظم و دیسیپلینی نظامی که آن را نیک آموختهاند. نظم گفتمان، منطق گفتوگو و شوق بیان را، توان روایتگری، شوق به توصیف و اندیشهی انتقادی را مهار کردند، محدود کردند، تحقیر کردند و سرانجام، تصمیم به محو تمام آن همه گرفتند. سه: پسر «آنا آخماتووا را در ایام دادگاههای مسکو دستگیر کرده بودند و سرانجام کشتند. سالها بعد آخماتووا در یادداشتی «بهجای مقدمه» بر مجموعه شعری که «کوییم» نام گرفت خاطرهای نقل کرد: «در سالهای هراسانگیز ترور "شیروف" هفده ماه را در صفی گذراندم که مقابل زندان "لنینگراد" شکل گرفته بود. روزی یکی از میان صف مرا شناخت. زنی آرام به من نزدیک شد، انگار بیرون رخوتی که همه گرفتارش بودیم. با لبهایی از سرما کبود نجوا کرد "آنجا همه به نجوا سخن میگفتند": "آیا میتوانید این اتفاقها را توصیف کنید؟" پاسخ دادم: "بله، من میتوانم." آنگاه چیزی شبیه یک لبخند بر آنچه زمانی چهره اش بود، دوید. بگذارید از آنان باشیم که این ترور همگانی را توصیف میکنند.» پنج صبح، روز ۲۲ خرداد، خروسخوان سحر از خواب میپرم. بازهم در خواب، کابوس دیدهام. چند روز مدام است دلشوره دارم. از همان دلشورههایی که مادرم همیشه داشت. همانهایی که میگفت انگار در دلش ظرف میشورند. وقتی که بچه بودم منظورش را نمیفهمیدم. جوان که شدم به ریشخند میگفتم: «همهی زنهای ایرانی دلشوره دارند» و در آستانهی میانسالی گرفتارش شدهام. هوا تاریک است و معلوم نیست روزی که در پیش رو داریم پایان تاریکی است یا ادامهاش. نوری کمرنگ، آرام آرام سیاهی اتاق را روشن میکند. گذر زمان کشنده است. دو سه ساعتی که تا هشت صبح مانده، بهنظرم ساعتها طول میکشد. اول وقت رایگیری بهطرف مسجد«الجواد» در میدان هفت تیر میروم. از روز قبل همه میگفتند بهتر است برای رای دادن بهجای مسجد به مدارس بروید، اما توان رفتن به صندوق دورتر را ندارم. میخواهم زودتر رای بدهم و ببینم آن جمعیت خاموشی که همه نگرانش بودیم برای رای دادن آمدهاند یا نه؟ اول وقت است اما حوزهی رای گیری، نسبتاً شلوغ است. اکثر مردم با خودکار آمدهاند. قصهی خودکارهایی که نوشتههایشان پاک میشود را همه شنیدهاند. پیرمردی لرزان که بهزور، نردههای پله را گرفته، جلویم ایستاده است. مردم به او راه میدهند تا زودتر برود و رای بدهد. پشت سرم، مردی میانسال پسر نوجوانش را نشان میدهد و میگوید: «با این که به سن رای نرسیده، اما از شوقش همراه من شده تا در صف رای بایستد.» اکثر کسانی که در صف هستند طرفداران میرحسین موسویاند و دربارهی پیروزی او صحبت میکنند. مردم از نهادها و ارگانها و دستهای پشت پردهای میگویند که در صورت پیروزی احتمالی موسوی، شروع به کارشکنی خواهند کرد. مرد کناریام میگوید: «اگر از فردای پیروزی موسوی، مانند دوران اصلاحات مشکلتراشی کنند، او نباید سکوت کند و مانند خاتمی کوتاه بیاید. باید به میان مردم بیاید، مشکلات را بگوید و از آنها کمک بخواهد.» سرانجام وارد سالن رایگیری میشوم. تا شناسنامهام را مهر بزنند. از خانمی که نمایندهی شورای نگهبان است کد کاندیداها را میپرسم. میگوید کد مهم نیست، نامش را بنویسید و کنارش شمارهاش را. شنیده بودم که ممکن است سر کدها تقلب کنند، اما هر چه میجویم نشانی از کد نمیبینم. رایم را میدهم و بیرون میآیم. بعد میشنوم که بسیاری از همین چهارها که شمارهی موسوی بود تبدیل شد به چهل و چهار که کد محمود احمدی نژاد است. هنگام رای دادن پسر جوان خوشپوشی کنارم ایستاده که به احمدی نژاد رای میدهد. در قالب کلیشهای طرفداران احمدینژاد نمیگنجد و همین نگرانم میکند. این زنگ خطری است از رایهای سرگردانی که معلوم نیست در لحظهی آخر به کدام سو میچرخند و دلایل رای دادن آنها، به فرد منتخبشان چیست. از حوزهی رای گیری بیرون میآیم. آفتاب تند تابستان تهران، چشمهایم را میزند. بیست و دوم خرداد است، اما به قول مسعود بهنود، خرداد هم در تهران تابستان است. به خانه میروم و منتظر ساعت ده مینشینم تا به دوستان زنگ بزنم و از آنها بپرسم که موقع رایگیری کجا بودهاند و چه دیدهاند؟ ساعت از ده گذشته کمکم زنگها به صدا در میآیند. یکی از سئوالهای آشنا همین ندانستن کد موسوی است. با تعدادی از بچهها قرار میگذارم تا با آنها برای دادن رای همراه شوم. محل قرار، دانشگاه هنر در چهار راه «ولی عصر» است. حوزهی شلوغی است و باید مدتها در صف ایستاد. میرویم بالاتر، در میدان ولی عصر جلوی سینما «قدس»، صندوق رای سیاری گذاشتهاند. یکی پیشنهاد میدهد که رایها را همانجا بدهند، اما بقیه نگران احتمال تقلب در صندوقهای سیار هستند. عجب مصیبتی شدهاست رای دادن. از خودکار و مسجد بگیر تا کد و شعبههای سیار. ناخوشایند است اینهمه بی اعتمادی ملتی به حکومتی. همگی به طرف میدان هفت تیر راه میافتیم تا آنها هم رایشان را در مسجد الجواد بدهند. حالا دیگر حوزهی رای گیری خیلی شلوغ شده است. بیرون که منتظر هستم، افراد زیادی را میبینم که با پیراهنهای سبز و مچبند سبز به یکدیگر علامت پیروزی را نشان میدهند. تعدادی از بچههای روزنامهی کلمهی سبز را هم میبینم که آمدهاند رای بدهند. دفتر روزنامه چند کوچه پایین تر است. همه نگرانند. یکی از آنها میگوید شوهرش از نگرانی چندروز است که بیرونروی مدام دارد. همه میدانیم که صفحات یکی از حساسترین برهههای تاریخ ایران به سختی ورق میخورد. بچهها میگویند: ازهرمزگان خبر رسیده که همهی روستاها به احمدی نژاد رای دادهاند، اما سه استان آذربایجان به موسوی رای دادهاند. به این دلخوشیم که رای شهر بزرگی مانند تبریز برابر است با هزاران روستا. بر اساس یک باور قدیمی در ایران، روستائیان همیشه به آن که بر مسند قدرت است تمایل دارند. آنها معمولاً همان کسی را که رئیسجمهور است میشناسند و شاید در خیلی از مناطق اسم دیگری را هم نشنیده باشند. از طرفی دیگر سیاستهای ماهرانهی دولت نهم در ماههای اخیر، یعنی دادن پول، سهام عدالت و افزایش حقوق در کنار کمکهای «کمیته امداد امام خمینی» که همراه با تبلیغ برای رئیسجمهور بود، میتواند روی رای مردم تاثیرگذار باشد. محسن رضوانی از سران سازمان انقلابی حزب تودهی ایران در خاطراتش میگوید: «چند روز مانده به پیروزی انقلاب، از مرز بازرگان وارد ایران شدم. در بین راه روستائیان جلوی ماشینها را میگرفتند و عکس "شاه" و "فرح" را نشان میدادند. آنها همچنان طرفدار سلطنت بودند. وقتی به تبریز رسیدم متوجه شدم، کار حکومت به آخر رسیده و انقلاب به پیروزی نزدیک است.» از یکدیگر خداحافظی میکنیم و برای شب قرار میگذاریم تا در کنار هم یا پیروزی را در آغوش بکشیم یا شکست را. تمام بعد از ظهر با دوستانم در نقاط مختلف تهران در تماس هستم. همهی شواهد حاکی از حضور گسترده مردم و تعداد آرای بالای موسوی است. یک نفر میگوید: «الان حدود پنجاه نفر از فامیلش در خانهی ما نشستهاند که اول وقت همگی رفتهاند و به میرحسین رای دادهاند.» دیگری از حوزهای حوالی کاشانک میگوید که شلوغ است و اکثراً به موسوی رای دادهاند، اما دوست دیگرم که خیابان فلاح، در جنوب تهران زندگی میکند میگوید رایها بین موسوی و احمدی نژاد تقریباً برابر بودهاست. غروب، همراه با تاریکی تدریجی هوا از خانه بیرون میزنم. دو سه شب است که آسمان تهران حال و هوای غریبی دارد. رعد و برق و باران. از جلوی وزارت کشور رد میشوم. خیابان فاطمی در قرق نیروهای امنیتی است و جلویش را بستهاند. تک و توک آدمهای نگرانی آنجا حضور دارند. به پنجرههای روشن ساختمانی بلندمرتبه نگاه میکنم که سرنوشت یک ملت در آن مشخص میشود. نگرانی از تقلب، در هوا موج میزند. در تماسهایی که داشتم از یکطرف همه خوشحالاند از پیروزی احتمالی و از طرفی نگران تقلب احتمالی در همین ساختمان. مردم هیچ سلاحی برای دفاع از رایهای بی زبان خود ندارند و هیچ اعتمادی هم به کسانی که رایها را میشمارند و این نگرانکننده است. تنها دلخوشیمان شنیدن این خبر است که علیاکبرناطق نوری برای جلوگیری از تقلب به وزارت کشور رفته است. دلخوشی که بعد میفهمیم شایعهای بیش نیست. بهطرف یوسف آباد حرکت میکنم. سوار تاکسی میشوم و با راننده سر صحبت را باز میکنم. میگوید:«این چند روز بیشتر آدمهایی که در ماشینم نشستهاند، از رای به موسوی گفتهاند». کمی خوشحال میشوم. همیشه ترسم این بوده است فکر کنیم، ما و اطرفیانمان مردم هستیم و بی خبر باشیم از مردم کوچه و بازار. سر کوچه که پیاده میشوم بارانی سیلآسا شروع به باریدن میکند. از ستادهای موسوی خبر میرسد که او پیروز قطعی انتخابات است. محسن امینزاده، از ستاد موسوی خبر پیروزی را در تلویزیون اینترنتی اعلام میکند و به مردم تبریک میگوید. ابتدا علیاکبرمحتشمیپور و پس از او موسوی در کنفرانسهای مطبوعاتی جداگانه اعلام پیروزی قطعی میکنند. همه منتظر نیمهشب هستیم و اعلام تدریجی نتایج آرا از سوی وزارت کشور. همزمان هم به شبکهی خبر نگاه میکنیم و هم تلویزیون فارسی بیبیسی. از سویی سایتهای «قلم» و «کلمه» را چک میکنیم و از سویی دیگر خبرگزاریهای فارس و ایرنا و ایلنا و ایسنا را. بعد از چند ساعت کامران دانشجو، رئیس ستاد انتخابات، شروع به خواندن آرا میکند. احمدی نژاد بهطرز شگفتآوری جلو است. همه شوکه میشویم. گوشیها مدام زنگ میخورد. همه نگرانند. تحلیلهای مختلفی است. همه سعی میکنند امیدوار باشند. یکی میگوید: «این آرای روستاها و شهرهای کوچک است و به شهرهای بزرگ و تهران برسند ورق برمیگردد.» دیگری میگوید: «بعید است نظام تقلبی به این وسعت انجام دهد و آبروی خود را با احمدینژاد تاخت بزند». آن یکی میگوید:«پیروزی موسوی کمکی بزرگی به نظام است تا بار دیگر خود را سامان دهد و چهرهای موجه به خود بگیرد.» اخباربهشدت ضد و نقیض هستند، اما هنوز همه امیدوارند که با رسیدن به شهرهای بزرگ ورق برگردد. هرچند ساعت یک بار کامران دانشجو بر پردهی تلویزیون ظاهر میشود و همان اختلاف چشمگیر وجود دارد. گویا این فاصله پر نشدنی است. اولین چیزی که ما را مشکوک میکند، اعلام این نکته از طرف دانشجو است که هفتاد درصد آرا متعلق به روستاها و شهرستانها است. تا امروز ما شنیده بودیم که فقط سی درصد مردم ایران در روستاها هستند. نکته دیگر این که آرا به سرعتی خوانده میشود که تا حالا سابقه نداشته است. فاصلهی آرا همچنان با فاصلهی زیادی ثابت است. نکتهی سوم مشکوک هم همین است. چون در دورههای قبل این فاصلهها لااقل کم و زیاد میشد، اما در این دوره، این فاصلهی لعنتی ده ملیونی گویا پرنشدنی است. حدود چهار صبح تقریباً اکثر رایها خوانده شده است و دیگر بعید میرسد با تعداد کمی رای باقی مانده، نتیجه عوض شود. بیست و چهارساعت است که نخوابیدهایم، اما مگر خواب به چشم کسی میآید؟ بیرون میزنیم. حالت تهوع دارم. انگار جهان به آخر رسیده است. از کوچههای فرعی به خیابان ولیعصر میرسیم. تک و توک ماشینها و موتورهایی که طرفدار احمدی نژاد هستند خوشحالی میکنند. سر تقاطع عباس آباد- ولیعصر مرد ریشویی که پیراهنش را روی شلوارش انداخته، به شکل خندهداری وسط خیابان میرقصد و فریاد میزند: «کجایند طرفدارن موسوی که هر شب این جا میرقصیدند؟» دوستم میگوید: «یعنی ما مقهور این چند صدنفر آدم شدیم؟ اگر موسوی برده بود، الان تمامی شهر غوغا بود و هزاران نفر به خیابانها ریخته بودند و تا صبح پایکوبی میکردند.» به خانه میرسیم. خسته و نگران و در ناامیدی مطلق به خواب میرویم تا کابوسی همگانی را که در بیداری دیدهایم، فراموش کنیم. ادامه دارد..
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
انگار همه اون کابوس داره زنده می شه دوباره با خوندن اینها. تلخ بود و واقعی. مثل همان روزهای جهمنی که از سر گذراندیم
-- بدون نام ، Jun 13, 2010چه خوب که این کار را کردید. امیدوارم همه آن مردمی هم که آن روزها در خیابان ها بودند چنین کاری کنند تا به زودی و به راحتی از یادها نرود. تحلیل صاحبنظران به جای خود نیکوست. اما روایت افرادی هم که در بطن ماجرا بودند خواندنی است
-- حمیدرضا ، Jun 14, 2010جهنمی که از سر گذشت یا گذروندیم؟!!!
-- irani ، Jun 14, 2010