تاریخ انتشار: ۲۳ آذر ۱۳۸۸ • چاپ کنید    
«فرخ‌زادها به روایت پوران»

«آغاز فصل سرد»

مینو صابری
minoo.saberi@radiozamaneh.com

این‌روزها خانم پوران فرخ‌زاد در غم از دست دادن خواهرش «گلوریا» به سوگ نشسته است. باز هم فراقی دیگر و داغی دیگر بر دل این خواهر رنج کشیده.

ضمن عرض تسلیت به خانم فرخ‌زاد، توجه شما را به سومین بخش از برنامه‌ی «فرخ‌زادها به روایت پوران» که در فروردین ماه امسال ضبط شده است، جلب می‌کنم.

Download it Here!

پس از سپری شدن دوران خوش کودکی، با ازدواج دوم پدر، زندگی خانوادگی فرخ‌زادها دستخوش اتفاقات ناگواری می‌شود. دعواهای خانوادگی و حمایت مادر از سوی فرزندان، پدر را به این فکر وامی‌دارد که بچه‌ها که حالا دیگر بزرگ شده‌اند را به نوعی از سر راه خود بردارد.

پسرها، «امیر» و «فریدون» را به اروپا می‌فرستد؛ دخترها «پوران» و «فروغ» را وادار به ازدواج در سن پایین می‌کند؛ آن‌هم با خواستگارانی که خود صلاح می‌دیده اما دخترها به چنین ازدواجی تن نمی‌دهند و هر یک برای فرار از موقعیت سختی که در پیش رو دارند، حاضر به ازدواج می‌شوند. آن‌هم با مردانی که خود انتخاب کرده‌اند و پدر و مادر با این وصلت‌ها مخالف‌اند . اما دیری نمی‌پاید که هر دو از انتخاب‌‌هایشان پشیمان می‌شوند.

باقی ماجرا را از زبان پوران بشنویم:

هفده ساله بودم که عقد شدم. شش ماه بعد، فروغ و پرویز در یک مهمانی خانوادگی با هم آشنا شدند. «پرویز شاپور» با ما نسبت فامیلی داشت. فروغ هم با ماجرای بسیار عقد شد. هر کدام، شش - هفت ماهی، عقدکرده، در خانه‌ی پدری بودیم و بعد رفتیم به خانه‌ی بخت! خیلی بخت بود! بختی که واقعاً سیاه بود برای هر دوتایمان.

فریدون و امیر اروپا بودند. من و فروغ در خانه‌هایمان بودیم. مامان تنها مانده بود با سه بچه‌ای که پشت هم به‌دنیا آمده بودند. برادر کوچکم «مهران» که خیلی هم زیبا بود، تمام عمرش غم خورد، تمام عمرش اصلاً عادی نبود. بابا ازش نفرت داشت؛ چون یک چیز زورکی بود.

مردها برای این‌که بخواهند ادای دوست داشتن را در بیاورند، آن تخمه از آغاز درش نفرت است و این بچه در واقع حرام شد و به ناروا آسم گرفت.

بعد از انقلاب همراه همسر آلمانی‌اش به ایران آمد. زن آلمانی‌اش گفت من در این محیط نمی‌مانم و از ایران رفت. بعد به‌خاطر فریدون پاسپورتش را گرفتند ؛به این دلیل که نام فامیل او فرخ‌زاد بود. بعد شروع کرد به کشیدن سیگار که برایش سم بود و کارهای دیگر هم میکرد.

بالأخره یک روز صبح سحر خبر دادند که شب توی رختخواب مرده. من همیشه فکر می‌کنم اصلاً درست کردن این بچه یک جنایت بود از طرف پدر و مادرم. خیلی دوستش داشتم؛ خیلی زیاد. دو سال پیش از مرگ فریدون رفت. رفت. تمام شد.

ازدواج من ازدواجی بود که ظاهرش خوب بود. چون جوانی که انتخاب کرده بودم اهل نوشتن و مجله بود و به‌هرحال محیطی که رفته بودم، محیط فرهنگی بود. اگرچه بعد از دو سال نامه‌نویسی، در اولین برخورد از نزدیک، تمام رویاهام نابود شد ولی چون دیگر اصلاً دلم نمی‌خواست به خانه‌ی مامان برگردم و همسرم مدیر یک مجله بود و من می‌توانستم کار کنم، چیزهای درونی‌ام، همه را خاموش میکردم و به کار کردن در محیط فرهنگی بسنده می‌کردم.


پوران فرخزاد، عکس از مینو صابری

«سیروس بهمن» مجله‌ی «آسیای جوان» را داشت و چون بلافاصله پی برد که من «قلم» دارم و می‌توانم بنویسم؛ یواش‌یواش تمام مسؤولیت‌ها به گردن من افتاد. من یک دختر هیجده - نوزده ساله، باید یک مجله را می‌گرداندم.

همسرم از خانواده‌ای اشرافی بود و خیلی دست و دلباز بود. مهربان بود و من را دوست داشت ولی دنیای او با دنیای من خیلی تفاوت داشت. من اصلاً دنیای ایستا ندارم. دنیای من دائم در حال تغییر است و او یک آدمی بود که می‌خواست زندگی‌اش بگذرد.

دختر اول من «افسانه» خیلی زود به‌دنیا آمد. بیست ساله بودم که مادر شدم. یک مدتی زندگی‌ام با به‌دنیا آمدن بچه و این حرف‌ها گذشت ولی بعد دیگر بکُش کار می‌کردم. زبان انگلیسی‌ام خیلی خوب بود اما باز هم معلم زبان به خانه‌ام می‌آمد. ترجمه می‌کردم. مجله‌را می‌گرداندم و به جرأت می‌توانم بگویم، با وجودی که دوره‌ی روزنامه‌نگاری آکادمیک را نگذرانده بودم، واقعاً دوره‌ی تجربی روزنامه‌نگاری را گذراندم. خیلی کار می‌کردم.

حالا که فکر می‌کنم می‌بینم مجله‌ی مزخرف بیخودی بود ولی به‌هرحال آغاز کار من این‌جور بود. این زندگی من بود. زندگی‌ام از نظر مالی خیلی خوب بود؛ نه این‌که مثل خانه‌ی پدری خیلی مرفه باشد اما خوب بود، می‌گذشت. بیشتر فرهنگی بود تا اقتصادی.

فروغ ازدواج کرد و به اهواز رفت و از همان آغاز در واقع ماجراهای اختلاف‌شان شروع شد. پرویز هم اهل قلم بود ولی مثل پدرم که اهل فرهنگ بود و ذهنیت دهاتی نسبت به زن داشت، پرویز هم ذهنیاتش نسبت به زن دهاتی بود. یک خانه می‌خواست؛ یک زن می‌خواست؛ غذا می‌خواست؛ همه کارهایی که از یک بَرده انتظار می‌رفت می‌خواست.

اوایل با شعر مخالفت نمی‌کرد ولی شعرهای فروغ هم شعرهای ساده‌ای نبود. رفته رفته «شعر»‌ یک دیواری شد بین پرویز و فروغ. پرویز اصلاً نمی‌توانست شعر فروغ را تحمل کند!

دعواهایشان شروع شد. فروغ چندین بار به تهران آمد اما او هم مثل من نمی‌توانست به خانه‌ی پدری برگردد، چون بابا اصلاً به این ازدواج‌ها رضایت نداده بود و گفته بود حق ندارید برگردید!

بنابراین هم برای من سخت بود و هم برای فروغ؛ کجا برگردیم؟ مامان دائم راه می‌رفت، می‌گفت: «دیدی! که من گفتم؟ دیدی! که من گفتم؟» همه‌اش تحقیر و اذیت؛ بنابراین ادامه می‌دادیم؛ هم فروغ ادامه می‌داد و هم من؛ ولی درد فروغ از من بیشتر بود.

یک چیزهایی هست که نمی‌شود گفت. من پرویز را خیلی دوست داشتم؛ فامیل‌ام بود؛ آدم شوخ و شیطونی بود؛ برای معاشرت و نشست و برخاست خیلی خوب بود اما فرق هست بین یک آدم خوب، تا یک شوهر خوب یا یک زن خوب.

به‌هرحال او یک کاراکتر نداشت؛ مثل «دکتر جکیل و مستر هاید» بود؛ گاهی این شکلی بود و گاهی خشن می‌شد و کارهای دیگر می‌کرد و اذیت می‌کرد. من نمی‌خواهم فروغ را تبرئه کنم! اصلاً!

فروغ برای زایش پسرش آمده بود تهران. پرویز اصلاً پول هم نداشت. من حالا این‌را فهمیده‌ام؛ آن‌زمان نمی‌فهمیدم، در فروغ یک «عقده‌ی پدرجویی» بود. یعنی به دلیل خشونت ظاهری پدرم و این‌که هیچ مهربانی‌ای به ما دخترها نمی‌کرد و زن را موجود درجه دویی می‌دانست؛ شاید هم زائد - که در عین‌حال عاشق همان «زائد» هم بود و همیشه دنبال‌اش می‌رفت - این عقده در فروغ به‌وجود آمده بود.

این عقده در من خوشبختانه نبود ولی در فروغ چرا. حتی «گلستان» هم نقش پدر را برایش داشته. فروغ بی‌قرار این مسأله بود؛ به‌همین دلیل هم، آزمایش می‌کرده و پیدا نمی‌کرده.

حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم مامان در آن زمان خوب فهمیده بود که این (پرویز) مرد ایده‌آلی برای یک دختر جوان نمی‌تواند باشد. حتی پدر خوبی هم نبود؛ یعنی آن حالتی که فروغ دنبال‌اش رفته بود را نتوانست بیابد.

پرویز فروغ را دوست داشت و تا آخر عمرش طرف هیچ زن دیگری نرفت. فروغ در واقع شعر گفتن را اصلاً با پرویز شروع کرد. قبل از آن یک چیزهای بچه‌گانه‌ای گفته بود ولی با پرویز شروع کرد به شعر گفتن.

شاید به دلیل فشاری بود که به روحش می‌آمد. شاید دردی را که احساس می‌کرد، شاید این حقیقت را لمس کرده بود که این، آن‌ چیزی نیست که من میخواستم؛ آن‌همه برایش شور داشتم و دلم می‌تپید.

بالأخره جدا شدند؛ با مشکلات بسیار. فروغ بیمار شد؛ از حرف‌هایی که زده شد؛ از تهمت‌هایی که زده شد؛ از همه چیزهایی که گفته شد؛ فروغ بیماری روانی گرفت. نزدیک به سه ماه در بیمارستان روانی رضایی خوابید. گاه من بالای سرش بودم. همه‌اش جیغ می‌زد. یک آمپول‌های بزرگی بود می‌زدند؛ زیر برق می‌گذاشتند. خیلی حالش بد بود؛ خیلی!

وقتی هم به به خانه برگشت، دیگر فروغ، آن فروغ شاداب گذشته نبود. یک مدت خانه‌ی مامان بود. همیشه افسرده بود. فروغ دو شخصیتی بود؛ یک شخصیت بسیار شوخ و شیرینی داشت؛ یک شخصیت تلخ بسیار گزنده‌ای.

مثلاً خیلی دوست داشت در یک مهمانی به یک نفر بند کند و شروع کند آن چیزی را که می‌دید آشکار کند؛ معمولاً هم جنگ و دعوا می‌شد. توی خانه که این کار را می‌کرد دعوا نمی‌شد؛ ما می‌خندیدیم و می‌خندید، ولی بیرون دعوا می‌شد.

گاهی تو خودش بود. می‌رفت توی اطاق و بیرون نمی‌آمد. وقتی هم بیرون می‌آمد، معلوم بود گریه کرده. شاید روزها این‌جور بود، غذا نمی‌خورد.

وقتی فروغ بیمار شد، بچه‌اش (کامی) خانه‌ی ما بود. آمدند به بهانه‌ی این‌که بچه را ببریم و ببینیم، بردند و دیگر نیاوردند.

قانون هم که همیشه علیه مادر است. البته پدرم که بیماری فروغ را دیده بود با او مهربان شده بود می‌گفت اگر من بروم شکایت کنم می‌توانم کاری کنم که بچه را بگیرم.

فروغ همیشه می‌گفت نه! این‌جوری چه فایده دارد؟ من نمی‌خواهم به پرویز لطمه‌ای بخورد، نمی‌خواهم به بچه‌ام لطمه‌ای بخورد و دو سویه شود؛ بگذارید همان‌جا باشد.

که به‌نظر من اشتباه می‌کرد؛ چون اگر «کامی» در خانه‌ی مادرم بزرگ شده بود، عین «حسین» که الآن این‌همه شوخ و شاداب است، او هم هما»‌طور میشد.

این دختر این‌قدر غم خورد که مجبور شد وقتی رفت برای ساخت فیلم «این خانه سیاه است»، حسین را آورد.

شبی که حسین را آورد، اتفاقاً من خانه‌ی مامان بودم. از در که آمد یک پسر حدوداً چهارساله بود و خیلی هم شیک‌اش کرده بود. هرچند که کامی و حسین الآن اصلاً شبیه هم نیستند، اما در بچه‌گی خیلی به هم شباهت داشتند. من تا او را دیدم، گفتم فروغ این کامیه!؟ گفت «نه؛ این پسر تازه‌امه.»

Share/Save/Bookmark

قسمت‌های پیشین:
همسایه‌های امامزاده گل زرد
«پدر نظامی، مادر فرمانده»
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

تا اینجای خاطرات پوران فرخزاد، نکته ی قابل توجه این است که فرهنگ و هنر بصورت خود جوش در فرزندان خانواده نضج می گیرد و می بالد. پدر نظامی بود و مادر خانه دار. معلم سر خانه داشتند، مدرسه ی خوب هم می رفتند و مرفه بودند. اما بدون هدایت دیگران راه فرهنگ و هنر را در پیش گرفتند. از خانم مینو صابری که مستند های رادیوئی به این خوبی می سازند بی حد سپاسگزارم.

-- سعید ، Dec 15, 2009

خیلی ممنون ، واقعا از خواندن این متن لذت بردم

-- یک هم وطن ، Dec 15, 2009

متاسفم برای این بخت تلخی که نصیب این خانواده شد ...همه شما برای ما عزیزید تک تک شما فرخزاد های عزیز ...خیلی سرنوشت بدی بوده برای آدمهای با استعدادی مثل شما شاید هم این مسائل باعث آفرینش این آثار غنی شده به هر حال آدم از خوندنش واقغا متاسف میشه
مینوی عزیز ممنون یک بار نوشته رو خوندم و دوبار هم مصاحبه رو گوش دادم ....دیگه فوت آب شدم ...منتظر قسمت بعدیم ....ممنون از تو

-- دختر همسايه ، Dec 15, 2009

من عاشق فروغم. با اینکه هزار بار داستان زندگیش رو خوندم و شنیدم باز هم مستند شما رو دنبال میکنم.
ممنون.

-- بهار ، Dec 15, 2009

دو تا بخش اول رو که خودندم با خودم گفتم چه نثر زیبا، لطیف و روانی. ولی به صدا گوش نکردم. اینبار پس از خوندن نوشته و احساس زیبای دوباره ایی که بهم دست داد وسوسه شدم به صدا هم گوش کنم. انتظار داشتم روخوانی باشد، نبود خود پوران خانم مستقیم حرف می زد. تا اینجا نوشتم. از اینجا به بعد نمی دونم چی بگم. همین کافی نیست؟

-- ali ، Dec 15, 2009

سپاس!

-- AZam ، Dec 18, 2009

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)