تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
آونگ خاطره‌های ما

مسابقه رادیویی

مینو صابری

چند وقت پیش که داشت صدایم از رادیو زمانه پخش می‌شد، یاد خاطره‌ای از دوران بچگی‌ام افتادم. آن زمان یکی از بزرگ‌ترین آرزوهای من این بود که صدایم از رادیو پخش شود، اما زمانی صدای خودم را از رادیو شنیدم که دیگر برایم آرزو نبود!

خوب که دقت می‌کنم می‌بینم آدم به خیلی از آرزوهاش می‌رسد، اما گاه آنقدر دیر که دیگر از یادش می‌رود.

پیش از این‌که خاطره را برای‌تان تعریف کنم بهتر است کمی به عقب‌تر برگردم. در دوران کودکی رادیو برایم خیلی اسرار آمیز بود. کوچک‌تر که بودم همیشه فکر می‌کردم داخل این جعبه یک تعداد آدم کوچولو زندگی می‌کنند که وقتی با هم حرف می‌زنند، ما صدا‌‌ی‌شان را می‌شنویم.

خیلی هم کنجکاو بودم که آدم کوچولوهای داخل جعبه را ببینم! حتی یادم می‌آید یک روز که در خانه تنها بودم. رفتم گوشت‌کوب را برداشتم تا بزنم رادیو را بشکنم و آدم کوچولوها را بیرون بیاورم، اما دستم را که بالا بردم تا ضربه‌ی اول را بزنم چنان وحشتی وجودم را گرفت که پا گذاشتم به فرار و از اتاق دویدم بیرون. از تصور روبه‌رو شدن با آن موجودات عجیب از ترس خیس عرق شده بودم و می‌لرزیدم.

کمی که بزرگ‌تر شدم و فهمیدم که واقعیت چیست و صداها چطوری به گوش ما می‌رسند، دیگر رادیو برایم اسرار آمیز نبود، جذاب بود!


این که یک نفر بتواند حرف بزند و صداش تا صدها کیلومتر دورتر شنیده شود، برایم خیلی جالب بود. موقعی این موضوع برایم جالب‌تر می‌شد که می‌دیدم وقتی دارم از کوچه و محله‌مان رد می‌شوم، دارد صدای یک گوینده از خانه‌ی عشرت خانم، خیاط محل و مغازه‌ی آقا مرتضی قصاب و خانه‌ی آقای گازرانی که دبیر دبیرستان بود، هم‌زمان شنیده می‌شود با خودم فکر می‌کردم چه خوشبخت هستند این آدم‌ها که می‌توانند حرف‌هاشان را به گوش همه برسانند.

آن‌موقع هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که روزی خودم هم یک آدم کوچولوی خوشبخت شوم!

کلاس پنجم دبستان بودم که روزی یک اتفاق غیر منتظره افتاد. اتفاق جالبی که می‌توانست من را به آرزویم برساند تا بتوانم تو رادیو حرف بزنم. آن روز موقع ناهار همه دور سفره نشسته بودیم و داشتیم ناهار می‌خوردیم. رادیو هم طبق معمول روشن بود که یک جمله‌ی گوینده‌ی رادیو توجه همه به خصوص من را جلب کرد.

مجری گفت: «خب قبل از اینکه قصه‌ی ظهر جمعه را بشنویم، یک خبر دارم برای کلاس پنجمی‌ها! اداره رادیو تصمیم گرفته که یک مسابقه درسی بین شاگرد اولی‌های کلاس پنجم سراسر کشور برگزار کنه. جالب است بدانید که مرحله‌ی نهایی مسابقه از رادیو پخش می‌شود...»

وقتی این را شنیدم خشک‌ام زد. احساس کردم بالاخره یک اتفاقی دارد در زندگی‌ام می‌افتد. آخر، من هر سال شاگرد اول کلاس بودم و خودم را برای شرکت در این مسابقه کاملا آماده می‌دیدم، اما خب برای ثبت‌نام و اینکه برای شرکت در مسابقه از اراک به تهران بروم به کمک و همکاری پدر و مادرم نیاز داشتم. این بود که شروع کردم به خواهش و التماس به آنها که اسم من را بنویسید تا بتوانم بروم مسابقه بدهم و صدایم از رادیو پخش بشود.

فردای آن روز وقتی وارد حیاط مدرسه شدم دیدم همکلاسی‌هایم دسته‌دسته دور هم جمع شدند و صدای قیل و قال‌شان فضای حیاط مدرسه را پر کرده است. به طرف‌شان رفتم. آنها هم تا چشم‌شان به من افتاد هر کدام شروع کردند:

یکی می‌گفت: صـابری شنیدی رادیو چی گفت؟
دیگری می‌گفت: می‌خوان از شاگرد زرنگ‌ها تو رادیو امتحان بگیرن.

یکی دیگه می‌گفت: اگه تو بری حتما اونجا هم شاگرد اول می‌شی.

کم‌کم به امتحان‌های خردادماه نزدیک می‌شدیم و من هم غرق در رویای شرکت در مسابقه رادیویی سر از پا نمی‌شناختم، آخر پدر و مادرم قول داده بودند که من را برای شرکت در مسابقه به اداره رادیو ببرند.

روز و شب کار من شده بود که بگردم یک جای خلوت پیدا کنم و تمرین صدا کنم. گوشه‌ی حیاط‌مان یک مطبخ داشتیم که من بچه که بودم به آن می‌گفتم «مدبخت». این مطبخ جای دیگ و دیگبر و چراغ نفتی تلمبه‌ای و آبکش‌های بزرگ و اینجور چیزها بود که معمولا در مراسم درش باز می‌شد و از آن استفاده می‌شد.


روزها تا وقت‌گیر می‌آوردم به مطبخ می‌رفتم و یک ملاقه برمی‌داشتم و آن‌طور که توی تلویزیون دیده بودم که خواننده‌ها میکروفون به‌دست ترانه می‌خوانند، شروع می‌کردم به حرف زدن و دستم را این ور و آن ور تکان دادن.

اما شب‌ها می‌ترسیدم به مطبخ بروم و برای همین یک جای دنج توی حیاط پیدا کرده بودم. یک داربست گوشه حیاط‌مان بود که از یک طرف درخت مو و از طرف دیگر پیچ امین الدوله دور و برش را با برگ‌ها و گل‌هاشان پوشانده بودند. درست ساعتی که همه سرشان گرم سریال تلویزیون بود، شئ‌ای که بیشتر به میکروفون شبیه بود را بر می‌داشتم خودم را به زیر داربست می‌رساندم و شروع می‌کردم به تمرین کردن. آخ که هنوز هم بوی پیچ امین الدوله من را یاد آن شب‌ها می‌اندازد.

یک شب فرچه‌ی واکس را برداشتم و رفتم زیر داربست. فرچه به دست با اداهای مخصوص مشغول سخنرانی بودم که با صدای خنده‌ی برادر بزرگ‌ام به خودم آمدم. او پشت داربست ایستاده بود و از لابه‌لای برگ‌ها من را تماشا می‌کرد. از خجالت داشتم می‌مردم.


امتحانات نهایی پنجم را پشت سرگذاشتم و کارنامه را گرفتم... شاگرد اول هم شده بودم. دیگر وقت آن بودکه پدر و مادرم دست به کار شوند و کپی کارنامه و شناسنامه من را به آدرس اداره رادیو پست کنند.

از آن روز کار من شده بود این که تا پدرم از راه می‌آید، از او بپرسم مدارک را پست کردی؟ او هم می‌گفت نه، فردا!

روزها همین‌طور می‌گذشت تا اینکه روز آخر مهلت ارسال مدارک، پدرم که از راه رسید تا از او پرسیدم ثبت‌نام کردی و او هم گفت نه. رفتم تو یک اتاق و در را بستم. حالا گریه نکن کی گریه کن. احساس می‌کردم تمام غم عالم توی دلم نشسته. دیگه نه غذا می‌خوردم نه با کسی حرف می‌زدم... گذشت...

روزی که قرار بود مسابقه از رادیو پخش شود رادیوی ترانزیستوری‌مان را برداشتم رفتم تو اتاقی و در را از تو قفل کردم. مسابقه شروع شد. تعداد کسانی که به مرحله نهایی راه پیدا کرده بودند هفت، هشت نفری می‌شدند. بچه‌ها یکی‌یکی خودشان را معرفی کردند و مجری به آنها خوش آمد گفت و این که شما بهترین دانش‌آموزان کلاس پنجم کشورمان هستید که تا این مرحله توانستید خودتان را برسانید و ما به شماها افتخار می‌کنیم و خوب است بچه‌های توی خانه شماها را الگوی خودشان قرار بدهند و... از اینجور حرف‌ها.


مسابقه شروع شد و مجری هر سوالی از هرکدام بچه‌ها پرسید، من بلد بودم. از اول تا آخر مسابقه هم با صدای بلند گریه می‌کردم و هم جواب سوال‌ها را می‌دادم.

آن سال آخرین سالی بود که من شاگرد اول شدم. هیچ‌وقت هم پدر و مادرم نفهمیدند چرا من از آن سال به بعد هیچ سال تحصیلی‌ای را بدون تجدیدی به پایان نرساندم.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

khanome saberiye aziz, khanome saberiye aziz, khanome saberiye azizam, khoshhalam ke be arezootoon residid, hatta agar be nazare khodetoon dir, hatta agar be gheymate az dast dadane ...., khoshhalam ke hastid

-- . ، Feb 9, 2009

Very interesting...
.I will never forget your memory
!Thanks for sharing it

-- . Negar Karimi ، Feb 9, 2009

خواهش مندم زودترفیلم راپخش کنید.

-- مهرداد بهاری ثانی ، Feb 9, 2009

لازم است خدمت خوانندگان محترم عرض کنم به دلیل انتقال مطالب به صفحه شخصی‌ام، کامنت‌ها از صفحه‌های قبلی به این بخش بی‌هیچ کم و کاستی منتقل شده‌اند به همین دلیل تاریخ انتشار کامنت‌ها با مطلب همخوانی ندارد.برای رفع هرگونه سوء تفاهم عرض کردم.
با احترام
مینو صابری

-- مینو صابری ، Feb 9, 2009

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)