تاریخ انتشار: ۸ اسفند ۱۳۸۸ • چاپ کنید    
گزارش یک زندگی – شماره‌ی ۱۴۵

برای خندیدن به کنار دریا رفتم

شهرنوش پارسی‌پور
http://www.shahrnushparsipur.com

در حال فرار از شمال بخشی از شهر تهران را با سوارشدن در تاکسی‌ها و ماشین‌هایی که هیچ‌کدام‌شان را به خاطر ندارم، زیر پا گذاشتم. بعد دیدم در یک تاکسی نشسته‌ام که راننده ندارد صداهای مختلفی را می‌شنیدم.

Download it Here!

چنین به نظرم رسید که این تاکسی از میان دیواری عبور کرد. بی‌شک در این‌جا در حال حرکت به خواب فرو رفته بودم. اکنون مقابل یک خواربارفروشی ایستاده بودم. تردید داشتم وارد بشوم. عاقبت وارد مغازه شدم.

یک کمپوت هلو خریدم و از صاحب مغازه خواهش کردم در آن را باز کند. آب کمپوت را خوردم و جانی تازه گرفتم، اما جرات نداشتم خود هلوها را بخورم. گویا کار بدی بود. در خیابان که نمی‌دانم کجای شهر بود به راه افتادم.

بعد در میدانی کنار جوی آب نشستم و سیگاری آتش زدم. باد می‌آمد و صدایی به من می‌گفت کعبه‌ی سپید جانشین کعبه‌ی سیاه شد. می‌دیدم که کعبه‌ای سپیدرنگ جانشین کعبه شد. دلیل این جابه‌جایی سنگ کعبه بود.

صدا به من می‌گفت که این سنگ از یک سیاه‌چاله کنده شده و به زمین خورده و باعث تغییر محور زمین شده است. اکنون سنگ گویا به جای خود برگشته، در نتیجه محور زمین به‌زودی تغییر جهت خواهد داد. بیابان‌ها از میان خواهند رفت و سبزه‌زار جای آن‌ها را خواهد گرفت.

حال بسیار با نشاطی داشتم. تصمیم گرفته بودم به خواهرم یا برادرم تلفن کنم و بگویم که در خیابان هستم، اما جرات این کار را نداشتم. جرات نداشتم وارد مغازه‌ای شده و از تلفن آن‌ها استفاده کنم.

صدا به من می‌گفت علت حالت بادامی چشم نژاد مغولی، بادهای شدید بیابان مغولستان بوده است. در برابر در قهوه‌خانه‌ای ایستادم و دست‌برقضا مردی با چهره‌ی مغولی از قهوه‌خانه به بیرون سرک کشید.

بعد دیدم که در زیر پل کریم‌خان در یک تاکسی هستم. از تاکسی پیاده شدم و به سوی خانه راه افتادم. همه‌چیز به نظرم بزرگ‌تر از پیش به نظر می‌رسید. دوباره چشم‌ام به کوه‌ها افتاد و دوباره احساس کردم می‌توانم با چند گام خود را به بالای کوه برسانم.

عاقبت پس از راه‌پیمایی مفصل به در مجتمع‌مان رسیدم. کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم. پسرم در میان اتاق ایستاده بود. کیف و نوشته‌ام را به او سپردم و خواهش کردم برود از داروخانه برای‌ام وسایل بهداشتی بگیرد و یک ساندویچ هم بخرد.

بعد وارد رخت‌خواب شدم و ناگهان به خواب عمیقی فرو رفتم، و بعد ناگهان از خواب پریدم. پسرم مرا بیدار کرده بود تا به من ساندویچ بدهد. از جای برخاستم. میلی به خوردن ساندویچ نداشتم. خواب هم به اندازه‌ی هزار سال از من دور شده بود. این بار اوهام یک پارچه بر من غلبه کرد.

می‌کوشیدم با حرکات پانتومیم آن‌چه را که در ذهن در رفتار شیطان و مرد کوتوله دیده بودم برای پسرم تکرار کنم. پسرم به‌شدت متاثر شده بود و متوجه می‌شد حال من خوب نیست. بعد صدا به من می‌گفت در طبقات بالای خانه مردی می‌خواهد مرا ببیند و اسرار مهمی را به من بگوید. راه‌اش این است که من در زاویه‌ی فرش بایستم و او مرا به بالاخواهد کشید. ...

رفتارهای عجیب من همه‌ی اهل خانه را متوحش کرده بود. مادرم با اصرار می‌کوشید یک قرص اعصاب را در حلق من فرو کند و من مقاومت می‌کردم. در همان حال نیمه‌جنون به نظرم می‌رسید که پس از پنج روز گرسنگی ابدا منطقی نیست که قرص اعصاب بخورم.

اما به‌هیچ‌وجه قادر نبودم این را به مادرم بگویم. عاقبت به دکتر جفرودی دوست خوب‌مان زنگ زدند. او و دو برادرم مرا برداشتند و به بیمارستانی بردند که نام‌اش را به خاطر نمی‌آورم. آن‌جا به‌زور به من آمپولی زدند که کرخ شدم.

مرا روی تخت خواباندند. نوشته‌های‌ام روی قلب‌ام بود و می‌ترسیدم بخوابم و نوشته‌ها از دست‌ام بیافتد. تا صبح به همین حال بیدار ماندم. صبح ار بیمارستان به برادرم شهریار زنگ زدم. به او گفتم که فقط به جایی احتیاج دارم که بخوابم. به تنها چیزی که نیاز دارم خواب است.

شهریار به بیمارستان آمد و مرا سوار ماشین کرد. رفتیم سرپل به یک کله‌پاچه‌فروشی وارد شدیم. غذای گرم و نرم پس از شش‌روز وارد بدن من شد. بعدبه خانه برادر کوچک‌ام رفتیم. متاسفانه خواب از من دور شده بود.

فکر می‌کردم اگر کتاب‌ام را برای آن‌ها بخوانم حال‌ام خوب می‌شود و خواهم خوابید. آن بیچارگان را نشاندم و تمامی یک کتاب را برای آن‌ها خواندم. البته بخش نهایی هنوز نوشته نشده بود.

در فاصله‌ی دو هفته به ظاهر حال من عادی شد، این در حالی بود که در مغزم دایم صدا می‌شنیدم. خاله‌ام می‌گفت پرده‌های اسرار از پیش چشم‌ام کنار رفته است.

در حقیقت جامعه‌ی سنتی ایران برای آن بخش از دیوانگان شوریده-افسرده احترام قائل است. من اما ابدا در وضعیتی نبودم که خودم را قهرمان ببینم و یا دچار این توهم بشوم که پرده‌ی اسرار از پیش چشم‌ام کنار رفته است.

اکنون به یاد خاطره‌ای از شمال می‌افتم که از قلم افتاده بود. در یکی از روزهای آخر سفر شمال به تنکابن رفتم تا یک صندلی گردان به عنوان هدیه برای خاله‌ام بخرم. در آن روز که تمام مدت غرق نوشته‌ام بودم دچار حالتی از شعف شده بودم.

مرتب صحنه‌های کتاب در پیش چشم‌ام ظاهر می‌شد و می‌خندیدم. بدبختانه فروشگاهی که صندلی را می‌فروخت برای ناهار تعطیل کرده بود. روی سکوی جلوی مغازه نشسته بودم و غوطه‌ور در افکارم دایم می‌خندیدم.

مردی که از دو پا ناقص بود روی زمین کشان‌کشان جلو می‌آمد. به من که رسید با اندوه گفت: به من می‌خندی؟

یخ کردم. ابدا به آن مرد توجهی نداشتم و خنده‌ی من ربطی به او نداشت. اما باز می‌خندیدم. بلند شدم و به کنار دریا رفتم تا مردم خنده‌ام را نبینند. آن‌جا هم پسرکی در کنار دریا بازی می‌کرد.

آسیمه‌سر بودم که کجا بخندم. حالا همین‌طوری یاد خاطره‌ی بعدی می افتم. با گروهی از دوستان به شمال رفته‌ایم. این نخستین‌باری‌ست که پس از زندان به سفر می‌روم. به ویلایی وارد می‌شویم که نیمی از آن را آب برده است.

از همه جدا می‌شوم و به کنار دریا می‌روم. با تمام وجود نعره می‌کشم و گریه می‌کنم. یک ساعتی دچار این حالت هستم و بعد با قیافه‌ی عادی به جمع بازگشت می‌کنم.

اکنون پس از ردکردن بحران شوریدگی اغلب در خانه تنها هستم. کم‌کم به فکر می‌افتم رمان‌ام را تمام کنم. بر سر نوشتن «عقل آبی» می‌نشینم و حادثه‌ی دیوانگی را با لحن کمیک وارد کتاب می‌کنم.

رمان به‌گونه‌ای به پایان می‌رسد که بعدها خوانندگان معدودی پیدا می‌کند. برخی کتاب را دوست می‌دارند و شمار قابل تاملی آن را دوست ندارند و شماری می‌گویند آن را نمی‌فهمند. اما این تنها کتاب من است که دست‌ام گاهی زودتر از فکرم آن را نوشته است.

پدر بچه‌ام تلفن می‌کند و مرا برای یک میهمانی دعوت می‌کند. یکی از مدعوان محسن مخملباف است. در دوران جنون گاهی دچار این توهم بوده‌ام که تحت تعقیب مخملباف هستم و این به‌واقع جنون محض است.

به این میهمانی می‌روم و این فیلم‌ساز را که با ساختن «دست‌فروش» یک‌شبه ره صدساله رفته است می‌بینم. از فردای آن روز حمله‌ی مطبوعات حزب‌الله آغاز می‌شود. روزنامه‌ی کیهان و نشریه‌ی بیان و نشریات دیگر، فحش و ناسزایی نیست که به من و مخملباف ندهند.

ماه‌های متوالی زیر باران فحش و ناسزا هستم. تا جایی که یادم هست مخملباف مرتب پاسخ این افراد را می‌دهد، اما من ساکت هستم. هنوز در مغزم های‌وهوی است.

روزی هنرپیشه‌ای به برادرم، شهریار، می‌گوید برای انجام مصاحبه‌ای به دفتر مجله‌ی فضیلت رفته و آن‌ها گفته‌اند فکر نکنی فقط با تو مصاحبه می‌کنیم. به‌زودی با شهرنوش پارسی پور و دیگران نیز مصاحبه خواهیم کرد.

درباره‌ی نشریه‌ی فضیلت تحقیق می‌کنم و روشن می‌شود که ارگان ولایت فقیه است. اندکی بعد از دفتر این مجله به من تلفن می‌کنند. آن‌ها می‌خواهند با من مصاحبه کنند.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

احترام برای دیوانگان شوریده , افسرده ......!!!!!!!!!!!

-- بدون نام ، Feb 27, 2010

در باب خندیدن و گریستن به تنهایی

یاد یک جک قدیمی افتادم:

اگر کسی در تنهایی بگرید ناظران بر او دلسوزی خواهند کرد اما اگر همان کس به تنهایی و با خود بخندد همان ناظران وی را دیوانه خواهند پنداشت!

-- بی نام ، Feb 27, 2010

خانم پارسی پور عزیز بی تردید " عقل آبی" مخاطبینش را خواهد یافت.

-- بدون نام ، Feb 27, 2010

شهرنوش پارسی پور از دلیر ترین نویسندگان ایران است. به قول نیچه در مفهوم دقیق با خون مینویسد و از عریان گفتن باکی ندارد. عمرش دراز؛ کارش مستدام؛ قدرش شناخته تر باد. این داستان یا قطعه مصداق دقیق همه این فضائل نادر اند.

-- بدون نام ، Feb 28, 2010

درود خانم پارسي پور لطفا عصباني نشي
آي مردم يکي اين کتاب عقل ابي رو اسکن کنه بذاره تو اينترنت دانلود کنيم حال کنيم .

-- kave ، Feb 28, 2010

جهت اطلاع آقائی که علامت های سوال زیادی را مورد استفاده قرار دادند:
مولانا به مدت یک هفته، بی وقفه در زیر درختی می رقصیده و شعر می سروده. مریدانش اشعار را بر کاغذ می نوشتند. پس از یک هفته به خانه می رود و برای زمانی دراز زیر عبایش می لرزد و سپس اشعاری را که در آن حال سروده به آتش می ریزد و می گوید این اشعار زندگی مردم را آتش خواهد زد (و یا جمله مشابهی می گوید).
اگر "الانسان کامل" اثر عزیزالدین نسفی را بخوانید شرح این حال قال را درمی یابید، چون نسفی نیز دچار این حالت شده بوده.
عارف دیگری خود را از پا در چاه آویزان می کرده و قرآن می خوانده.
یکی از ویژگی های "شمن"ها این است که دچار یک "حال قال" می شوند و بعد آینده گوئی می کنند.
از مثال های بالا امیدوارم روشن شده باشد که در زمان قدیم برخی از انواع بیماری مانیک دپرشت، یا همان بیماری شوریدگی -افسردگی برای مردم اهمیت جادوئی داشته و برای این گونه افراد احترام قائل بوده اند.

-- شهرنوش پارسی پور ، Mar 1, 2010

با پوزش از خانم پارسی پور، دو نکته:

1. آنهایی که شما علامت سوال نامیده اید در واقع علامت تاکید (تعجب) هستند

2. از کجا مطمئن هستید "بدون نام" که آن علامتها را به تعداد زیادی در کامنت خود به کار برده حتماً یک آقا است؟

و نکته آخر (که به نظر من از هر دو نکته بالا مهم تر است) چرا برای آن که موضوعی ظاهراً غیر عادی از نظر عوام را (همچون شیدایی و افسردگی) الزاماً باید "مورد احترام" قرار داد تا بلکه عوام بالاخره آن را به عنوان حالتی از حالات انسانی بپذیرند؟

آیا همین که این امر حالتی "عادی" بیابد و عوام دست کم با آن برخورد مخرب نداشته باشند کافی نیست؟

-- نکته‌سنج ، Mar 2, 2010

نکته سنج عزیز،

البته حق با شماست و آنها علامت تعجب یا خطاب بودند. اما نمی دانم چرا باور کرده ام کرده ام که این نوع کمنت ها اغلب از سوی مردها صادر می شود.
در مرود حالت شیدائی- افسردگی باید گفت که جامعه بر روی یک "میانگین رفتاری" طبقه بندی می شود. حال شوریدگی-افسردگی اغلب در کسانی پدیدار می شود که به دلیلی از دلایل از این میانگین "فراتر" یا "فروتر" می روند. تا آنجائی که من متوجه شدم این بیماری ادواری ست و گاهی از پس این مالیخولیا ارزش های قابل تاملی پدیدار می شود. مردم اغلب بر اساس قانونی نانوسته این حالت را دریابند و چندان مزاحم شخصی که در این حالت قرار گرفته نمی شوند. در مورد شخصیت هائی همانند مولوی ظهور این حالات و احوالات با تجلی الهام و نبوغ و گاهی "وحی" تعریف می شود.

-- شهرنوش پارسی پوز ، Mar 5, 2010

شهرنوش عزیز ؛ همه آنچه که در اینجا نوشته اید ؛ احترام شما را برائ ما و گذشتگان و آیندگان هزاران برابر کرد........سپاس بیکران بر انسان صادق و شریفی مثل شما....جانها فدائ مردم نیک نهاد باد.

-- شکوفه کاوانی ، Apr 8, 2010

من هم افسردگی مانیک داشتم . دقیقا می فهمم چی میگین

-- رضا ، Apr 21, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)