خانه > شهرنوش پارسیپور > بررسی و معرفی کتاب > سالها تنهایی | |||
داستان بلند نویسنده افغان منوچهر فرادیس سالها تنهاییشهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.comمنوچهر فرادیس، نویسنده افغان، زاده سال ۱۳۶۶ خورشیدیست و براین اساس اکنون بیست و سه سال دارد. «سالها تنهایی» نام داستان بلندیست که در صد و سیزده برگ به نگارش درآمده. فرادیس جوان در این داستان نشان میدهد که طبع خوبی برای نوشتن دارد.
گویشی از دری که او به کار میگیرد دارای سبک و سیاقیست که بر زیبائی زبان پارسی یا همان دری میافزاید. سالها تنهایی شرح زندگی پزشکیست که به عنوان یک کمونیست در افغانستان فعال بوده و در دوران حکومت کمونیستها دارای مقامی بودهاست. او که بر اساس سنت و به دستور پدر با خویشاوندی ازدواج کرده همسرش را دوست نمیداشته بوده، و اما میوههای این ازدواج یک دختر و پسر هستند که پزشک ما گرچه آنها را دوست میداشته اما هرگز عشقی به آنها نشان ندادهاست. همسر دکتر و فرزندان او در دوران حکومت کمونیستها از افغانستان گریختهاند و به انگلستان پناهنده شدهاند. دکتر پس از روی کار آمدن طالبان به پاکستان گریخته و اما اکنون در حالتی از پشیمانی و اندوه بهسر میبرد. به نامههای بیشمار پسرش پاسخ نمیگوید و بسیاری از آنها را حتی باز نمیکند. مردیست تنها و تنها گاهی بهناز را میبیند که ماماست و آنها رابطه کاری و در عین حال عاطفی دارند. به بخشی از این داستان توجه بفرمائید: «باران را تماشا میکند. آبی که از سرک جریان دارد و به شدت میرود به میدانی که رو به روی خانهاش است نگاه میکند که چه زیبا زیر باران معلوم میشود. باران به همان شدت جریان دارد و شب ناوقت شده صدای آمدن موتر از کمی دورتر با صدای رعد و برق به گوشش میآید. با خود میگوید: «باران و رانندهگی کردن؟» صدا نزدیکتر میشود. واضح میشود صدا صدای موتر است. درست دم دروازه خانه دکتر میایستد. میبیند که موتر پلیس است. چشمانش از حدقه بیرون برمیآید و نفسش حبس میشود. مردی با لباس شخصی از موتر عاجل پایین میشود و به در زدن شروع میکند. در همان هیجان میخواهد که از پشتبام خانه فرار کند اما نمیکند و با خود میگوید: «مگر آدم کشتهام که فرار کنم؟» در این فکرهاست که التماسآمیز مرد پشت در به اردو صدا میزند: «دکتر صاحب، دکتر صاحب» با شنیدن صدای صاحب موتر پنجاه فیصد ترس و اضطرابش کاسته میشود و به طرف دروازه ناخواسته روان میشود...» بهطوری که میبینیم روش نگارش گویش دری منوچهر فرادیس با آن نوع پارسی که ما آموخته به آن هستیم تفاوتهای بارزی دارد. گاهی البته در درازای کتاب به اشتباهاتی برخوردم؛ همانند واژه غلط که باید غلت نوشته میشد. در نتیجه نمیدانم که آیا نویسنده از روش گفتاری استفاده کرده و یا نثر ویژه افغانستان حامل چنین ویژگیهائیست. هرچه هست خواندن این کتاب برای من لذتبخش بود و با وجوهی از فرهنگ این جامعه آشنا شدم که برای درک حالات و احوالات ویژه این کشور بسیار سودمند است. تفاوت رفتاری مارکسیستهای افغانستان که کمتر درباره آنها سخنی به میان میآید مسئلهای قابل بررسیست. قهرمان داستان منوچهر فرادیس مردیست سرکوفته که در اندوه دستوپا میزند. یکی از مشکلات ویژه او روابطش با همسر است. او در تمام زندگی آرزومند عشقی واقعی بودهاست. اگر قول کتاب را باور کنیم شاید یکی از دلایل روی آوردن به کمونیسم در افغانستان مسئله ارتباطات عاطفی میان دو جنس بودهاست. در درازنای کتاب است که با عشق بیفرجام منوچهر افغان و آنای پاکستانی روبرو میشویم. پدر دختر در ساخت و پاخت با پلیس پسر را به قصد کشت کتک میزند. سپس بدون رضایت دختر ترتیب ازدواج او را با پسر عمویش میدهد. دختر خودکشی میکند. اینها از انواع روابطیست که اکنون بر سر منطقه خاورمیانه سایه انداختهاست. روابط سنتی به طور کامل دستخوش تزلزل شده و روابط نوع نوین، هنوز جا نیفتادهاست. مردم در این میانه نمیدانند چه باید بکنند. این که دختری به میل خود بخواهد رابطهای عاطفی ایجاد کند مسئلهای ست کاملا غیر قابل قبول. و این که پسر یا مرد جوانی با اراده خود بهسوی دختری برود عملیست غیر قابل بخشایش.
در سالها تنهایی، منوچهر فرادیس برای نخستین بار ارتباط آزاد میان یک زن و مرد را نشان میدهد. بهناز و دکتر با یکدیگر پیوند عاطفی دارند بی آن که یکدیگر را تحقیر کنند. به بخشی از کتاب توجه فرمائید: «- چی خبر، چطور امروز آمدی، سرحال هم کی نیستی؟ و کمی پایینتر هنگامی که دکتر دچار اندوه است بهناز میگوید: «همه گرفتاریهای خودشان را دارند. اما زنها با مردها یک فرقی میداشته باشند. من مجبور هستم که خوب و خوشحال باشم چون مادر هستم. زن هستم، زنها باید بار دیگران را بکشند، باید مهربان باشند اگر حتی درد هم داشتهباشند باز نشان بدهند که بیدرد هستند، در حالی که داستان پریشانی و بدبختی زنها درد دارتر از مردهاست.» در ادامه این گفتگو شعر «تولدی دیگر» از فروغ فرخزاد خوانده میشود. در هنگام خواندن ادبیات افغانستان همیشه متوجه عشق و علاقه این جامعه به فرهنگ و ادب ایران هستیم. ارتباط دو فرهنگ غریزی و طبیعیست. تمامی شاعران ایران خود به خود افغان نیز محسوب میشوند. کشش طبیعی فرهنگ افغانستان به فرهنگ ایران بدون شک در آینده منجر به پدیداری شاهکارهای ادبی بسیار قابل تأملی خواهد شد. گویش پارسی ایرانی نیز میتواند از گویش دری افغانستان بارور شود. بر این باورم که بافتار و ساختار زبان پارسی در آینده تغییراتی خواهد کرد. به این جمله در کتاب منوچهر فرادیس توجه کنید: «شما زمانی که آن عزیزتان را از دست داده بودید روز و شبتان (را) چگونه میگذشتاندید؟» جمله آشکارا نادرست در نظر میآید، اما در حقیقت بار کلامی را به نحو شایستهتری به خواننده منتقل میکند. در زمانی که در زندان بودم گاهی بدون سبب روشنی در صرف افعال همین حالت افغان را در خود حس میکردم. مثلا میگفتم "آیا میشودم که برودم». آنچه میگفتم غلط بود و مورد اعتراض دوستان قرار میگرفت، اما تمایلی طبیعی در من وجود داشت که افعال را به همین نحو به کار گیرم. شاید چه بسا حالت زندانی بودن چنین تمایلی را در من بیدار کردهبود. تفاوتهای جزیی گویش دری افغانستان و ایران نیز احتیاطا ریشه در شرایط جغرافیایی دارد. بسیار آرزومندم نمونههایی از نثر تاجیکستان و ازبکستان را هم پیدا کنم و در کنار این روش نوشتاری افغان قرار دهم تا ببینم چه تفاوتهای ظاهری آشکار میشود. بدبختانه به دلیل تفاوت خط، انجام این کار به آینده موکول میشود. زمانی که خط سیریلیک را بیاموزیم و نثر این مناطق را به خط پارسی برگردانیم. منوچهر فرادیس نخستین رمان خود را خوش نگاشتهاست، اما برداشت بدبینانه او منجر به پایان دردناک زندگی دکتر میشود. از نظرگاه من زندگی دکتر نمیتواند به پایان برسد، ولو آن که او بسیار اندوهگین و ناامید هم باشد. به طور معمول افرادی که صاحب اندیشهای هستند خود را نمیکشند. البته میتوان باور کرد که دکتر از خلاء عاطفی رنج میبرد، اما در عوض مردیست پرکار و حضور او به زندگی معنایی میبخشد. شاید فرادیس بر این گمان است که اگر اندیشهای سقوط کرد صاحب اندیشه نیز باید سقوط کند. من در اینجا با این نظریه مخالف هستم. به نظر من هیچگاه جهان تا این حد که امروز، به اندیشه مارکسیستی نزدیک نیست. این اندیشه که در ظاهر دیگر صاحبی ندارد که برایش شمشیر بکشد همانند گوهری روی زمین افتادهاست. این بار البته اما در جایی پیاده خواهدشد که شایسته آن است. یعنی همانطور که مارکس خود پیشبینی کرده بود تحقق آن امریست که در مرحله تولید انبوه ممکن میشود. روشن است که جای چنین اندیشهای افغانستان سال ۲۰۱۰ نیست. اما دلیلی هم وجود ندارد که دکتر بمیرد. به ویژه که فرزندانش نیز بسیار او را دوست دارند. در نتیجه این گفتار را با جملهای از نامه پسر دکتر به پایان میرسانم: «به نام خدا ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسیپور، کتابی بفرستند، میتوانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند: Shahrnush Parsipur
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
واژه غلط که باید غلت نوشته میشد؟ منظورتان چیست؟
-- پیام ، Aug 19, 2010درود به شهرنوش پارسی پور!
من به نقد شما احترام می گذارم و آنرا می ستایم اما نکات است در این نقد که منی افغانستانی باید آن را گوش زد کنم به خواننده ایرانی عزیز، من این رمان را بیش از 10 بار خوانده ام در زمانی که دانشجوی رشته ادبیات در دانشگاه کابل بوده ام، نکته کوچک اول این که داکتر در زمان طالبان اففانستان را ترک نمی کند او در زمان حاکم شدن مجاهدین و قبل از آن افغانستان را ترک می کند. نکته دوم این که آقای فرادیس به شدت نویسنده ذهن گرا هستند چی قسمی بگویم یعنی با یک رمان تخیلی ساده در سالها تنهایی سرو کار ندارم با تفکر عمیق هم سرو کار داریم در این رمان. چیزی که شما به آن اشاره نکرده اید. مساله دوم زن گرا بودن و زنانه نویسی آقای فرادیس است که باز هم در نقد شما چیزی قابل تأمل دیده نمی شود، با آنکه امید می رفت به عنوان یک زن روی این نکته و زنانه نویسی در این رمان تأمل بیشتر می کردید. در جامعه ای مثل افغانستان ارتباط پنهان زن و مرد خیلی خطرناک است حالا ارتباط داکتر و بهناز جای خود دارد. یعنی این یک سنت شکنی بزرگ آقای فرادیس بود که در ادبیات داستانی نه پربار ما از رابطه جنسی مرد و زنی حرف می زند آن هم به این بی پرده گی، و بعد مساله ادبیات اروتیک است که شما باز هم به آن نظری نداشته اید زمانی زنی به نام شهربانو (اگر نامش اشتباه نکنم چون من این رمان را یک سال قبل خوانده ام) می آید تصویر بسیار ظریفی از ادبیات اروتیک داریم در این رمان که قابل ستایش است. بعد مساله اساسی شک و جدال دکتر میان مارکسیسم و خداباوری است چیزی که باز هم شما به آن نگاه نکرده اید. یعنی در کنار مسایل عاطفی داکتر به خدا اعتقاد ندارد و این مایه شدید افسرده گی او است و این مشکل بیشتر مارکسیست های افغانستان بود و است که بعد مارکسیست شدن مارکس را به عنوان خدای خود پذیرفته اند نگاه کنید که گفته ام بیشتر مارکسیست ها نه همه ای شان. بلی این حرف شما کاملاً درست است که نارسایی های نوشتاری در رمان سالها تنهایی آقای فرادیس مشهود است البته نثر افغانستان این طور نیست این اشتباهات کار نویسنده ای جوان ماست. ولی این مشکل تا حد زیاد در رمان بعدی او روسپی های نازنین حل شده است و جا دارد دست مریزاد به آقای فرادیس بگویم که در 20 ساله گی خود رمانی تفکر برانگیز سالها تنهایی را نگاشته است. و تشکر زیاد از شما خانم پارسی پور که این رمان را معرفی کردید خالی از لطف برای من افغانستانی نبود. از شما خیلی متشکر هستیم برای این معرفی و نقد تان از ادبیات حوزه ما البته منتظر جواب شما به نکاتی که اشاره کرده ام استم.
-- نیلوفر نیلی ، Aug 19, 2010خانم پارسی پور سلام!
-- نسترن ، Aug 19, 2010نقد جالب و خواندی بود از رمان آقای فرادیس خوشحال شدیم که نظری به ادبیات داستانی افغانستان هم دارید و این خودش خیلی است. اما امیدوارم که رمانی روسپی های نازنین آقای فرادیس را نیز بتواند به دست بیاورید و بخواند سراسر در مورد زن و از زن گفتن است. باز هم سپاس که نظری به ادبیات افغانستان داشته اید.
چیزی که من می خواهم بدانم این ست خانم پارسی پور بزرگترین مشکل این رمان به نظر شما چیست؟ آیا از نگاه زبانی و دستوری نویسنده دچار مشکل نیست؟ یا شاید من این طور برداشت کرده ام.
-- یما ، Aug 19, 2010کسانیکه به این رمان علاقه مند هستند می توانند نقد منیژه باختری را نیز بخوانند خالی از خوبی نخواهد بود:
-- یک افغانستانی ، Aug 19, 2010http://shaharnosh.blogfa.com/post-111.aspx
پیام عزیز،
در یک جای داستان چیزی یا کسی غلت می خورد (با سکون ل . ت)، اما نویسنده نوشته است غلط (با فتحه ل و سکون ط) که به معنای اشتباه است.
نیلوفر نیلی عزیز
طبیعی ست که از یک رمان می توان به گونه های مختلف حرف زد و آن را نقد کرد. توجه بفرمائید که برنامه من فقط ده دقیقه است. نوشتار شما یاری دهنده مردم است برای درک بیشتر یافتن از این داستان.
-- شهرنوش پارسی پور ، Aug 19, 2010با سلام خوشحال هستم که ما را با ادبیات غنی افغانستان هم آشنا کردید منتظر نثر تاجیکستانی هم هستیم .پیروز باشید
-- Nahid ، Sep 16, 2010