تاریخ انتشار: ۲۶ شهریور ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
۳۷ـ از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»:

یک روز نامناسب برای سم‌پاشی ـ محمد ایوبی

داستان یک روز نامناسب برای سم‌پاشی را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.


محمد ایوبی | عکس از: زمانه

شاید زندگی من خوابی بوده است
که اذهان دیگران از طریق من دیده‎اند
تی.اس الیوت

ایستاده بودم رو به دیوار. بدون سایه و نقش. یک ساعتی می‌شد که رو به دیوار خاکستری مانده بودم. می‌دانستم اول که ایستادم رو به دیوار، به فکر طرحی، نقشی، خطی بوده‌ام؛ ولو پنهان و ذهنی. اما بعد از ساعتی درنگ به یاد نمی‌آوردم چه فکری در سرم بوده است که از رختخواب، ناگهانی، مثل جن‌زده‌ها، بیرون پریده‌ام و دشداشه‌ی قدیمی پدرم را تنم کرده‌ام و سراسیمه دویده‌ام توی هال و عین خوابگردها رو به دیوار مانده‌ام. لیکن می‌دانستم که وقت بیرون پریدن از رختخواب هم می‌دانسته‎ام که در آپارتمان تنها هستم وگرنه دشداشه‌ی قدیمی پدر را تن نمی‌کردم. این دشداشه را هیچ وقت و در برابر هیچ کس غیر او نپوشیده‌ام. پس هیچ شکی نداشته‌ام که تنها بوده‌ام و غمگین.

چشم به صافی بدنمای دیوار فکر می‌کردم. بر این سطح خاکستری باید چه چیزی را پیدا کنم که اصلا ً به یادش نمی‌آورم؟ پیشتر، وقتی به چنین تنگنایی می‌افتادم زمان را قدری عقب می‌کشیدم و با آن ورمی‌رفتم؛ تا دوباره با ذهنی بازتر و دقیق‎تر برگردم به نقطه‌ای که مجبور شده‌ام عقبش بکشم. و معمولا ً با این ترفند نقطه‌های کور را روشن می‌کردم. اگرنه همه‌ی نقطه‌های گمشده را، بیشترشان روشن می‌شد. چون آدم کودن و بی‌هوشی نبوده‌ام. این بود که زمان را کمی عقب کشیدم. خودم را دیدم که از شدت سردرد، خم و راست می‎شد. لبه‌ی تخت نشسته بود و سر را می‌آورد پایین تا زانوها و بی‌درنگ آن را برمی‌گرداند بالا و با مشت لرزان می‌زد به پیشانی، می‌زد به شقیقه‌ها و دندان می‌فشرد بر لب‌ها. غمگین بود و دردمند و این از لرزش دست‌ها و تکانه‌ی بی‌امان پاها کاملا ً آشکار بود. پاهای لاغری که بی اراده‌اش جابه‌جا می‌شدند. غم داغش کرده بود و هرم آتش برجسته از تنش صورتم را می‌سوزاند اگر سر عقب نمی‌گرفتم، انگار چهره‌ام را توی تنور کرده باشم و ناخواسته به عقب جسته باشم تا صورت و چشم و چارم جزغاله نشود. عرق‌گیر آستین‌داری پوشیده بود و جین کهنه و گشادی به پا داشت. انگار از خود پنهان کند، گاه، خیلی تند، اشک نشسته در چشم‌ها را با پشت دست‌ها پاک می‌کرد تا راه نگیرند روی صورتش. البته وانمود می‌کرد عرق از زیر چشم می‌گیرد. اما بغض درگلو مانده‌اش از پس پوست و سیب آدمش دیدنی بود. من می‌دیدم اما خودش باید دست می‌کشید به گلوگاه، تا بغض را لمس کند. درد کلافه‌اش کرد که خود را انداخت وسط تخت دونفره‌ی قدیمی و پلک‌ها را بر هم فشرد و با دو دست گیجگاه را چلاند؛ انگار هندوانه‌ای را بچلاند تا از صدایش بفهمد رسیده است یا نه.

قرص‌های مسکنی که خورده بود گیج و شل و ولش کرد وقتی چند نیم‌غلت زد به راست، بعد به چپ. صدا را که شنید خیال کرد اوست که با خنده کنار گوشش می‌گوید:
ـ پاشو! مثل همیشه تا گل گاوزبان نخوری سردردت التیام پیدا نمی‌کند. پاشو! گل گاوزبان دم کرده‌ام برایت؛ لیموعمانی هم ریخته‌ام.

ناگهانی از رختخواب می‌پرد بیرون و دشداشه به تن می‌کند و می‌رود رو به دیوار لخت خاکستری می‌ایستد.

ـ «پس دنبال اثری از آثار او برابر دیوار ایستاده بودم؟ مگر روی دیوار اثر صدا می‌ماند؟»

همان‌طور که خیره مانده‌ام به دیوار، دامن بلند دشداشه را از توی پاها جمع می‌کنم و عرق پیشانیم را با آن خشک می‌کنم. بوی قدیمی و اصیل پارچه‌ی دشداشه مشامم را پر می‌کند. درمی‌یابم که سردرد شدید رهایم کرده است و رخوت بعد از درد تنم را به مورمور انداخته است. همان‌طور که بر دیوار چشم می‌گرداندم، صدای زنگ بیرون آمد؛ دو بار. با تأنی و حوصله کسی دو بار دکمه را فشار داد. بچه‌ها کلید داشتند. لابد نبرده بودند. دست به دیوار رفتم کنار اف‌اف. دستم می‌لرزید هنوز. و این از غم مانده در تنم بود. این را خوب می‌دانستم. وقتی اف‌اف را برداشتم، بس که می‎لرزید، قدری حیرت کردم. اگر او بود و می‌دید حتما ً می‌ترسید. می‌ترسید لرزش دست‌ها مانع نوشتنم بشوند و تمام امیدم به باد برود و امید او را هم به باد بدهند. اف‌اف را محکم چسباندم به گوشم و با دودست نگاهش داشتم:
ـ بله!
صدایی بیگانه آمد:
ـ منزل آقای بویایی؟
گفتم: بله بفرمایید! امرتان چیست؟
صدایی نرم‌تر جواب داد: از پشت در بسته که نمی‌شود. اجازه بدهید لااقل بیاییم پشت در آپارتمان خودتان. اینجا آیند وروند هست.
ـ پس صبرکنید!
نمی‌توانستم با دشداشه‌ی قدیمی پدر، برابر کسی جز او ظاهر بشوم. همچنان دست به دیوار رفتم توی اتاق دشداشه را درآوردم و از پشت صندلی کارم پیراهنی برداشتم و پوشیدم.

در آپارتمان را که بازکردم غریبه‌ها را دیدم. سه نفربودند. یکی‌شان جعبه‌ی بزرگی به گرده داشت و از سنگینی آن قوز کرده بود. من ایستاده بودم توی درگاه و نگاه‌شان می‌کردم. تکیه‌ام را به لنگه‌ی در آپارتمان داده بودم تا لرزش تن و دست‌هایم توی چشم نخورد.

یکی‌شان گفت: خب این‎جور که راهو بستین نمی‌تونیم تو بیاییم؟
گفتم: شما؟ چرا باید تو بیایید؟
آن که زیرباربود، بی‌هوا، گفت: ای بابا کمرم شکست که؟
گفتم: راست می‌گوید بنده‎ی خدا
آن که حرف می‌زد گفت: خب باید بیاردش توی آپارتمان! مزدش را پیش‌پیش گرفته!
و برگشت به طرف مرد بار بر دوش:
دبه درنیاور! مگر شرط نکردیم بار را باید ببری توی آپارتمان، هرجا که گفتیم؟
مرد زار زد: بله، ولی دو ساعته دم در هستیم. خب کمرم ازآهن نیست که.
برای پوشیدن لباس، کم معطل نکرده بودم.
مرد، عصبی، گفت: آقا اجازه بدین این بیچاره بیاد تو پس.
من نمی‌فهمم. چرا باید بیاید توی خانه‌ی من؟
جابه‌جا شد و از کنار من تو را نگاه کرد. چهره‌اش در هم رفت و لب گزید:
ـ ای بابا! شما که اسباب‌ها را جمع نکردین! من که عرض کرده بودم لااقل ۲۴ ساعت نباید کسی تو خونه باشه.
پس این بود ترفند جدید قاطعان طریق؟ که حالا قطاع‎البیت شده‎اند؟ گوشه و کنار روزنامه‌ها، انواع دیگرشان را خوانده بودم، آن روزها که حال و حوصله‌ی ورق زدن‌شان بود. عقب کشیدم تا در آپارتمان را ببندم.
ـ حالا حتم دارم اشتباه آمده‌اید.

آن که حرف می‌زد اخم کرد و پا را جلو کشید تا در بسته نشود؛ بی‌اعتنا به مرد بار بر دوش همراه‌شان که با سختی خود را بر زانوان خمیده نگه داشته بود و نرم‌نرم شروع کرده بود به لرزیدن و تمام رخسار و گردنش سرخ می‌زد و دست را بند پاگرد پله داشت تا نیفتد. نگاه کردم به مرد که پا را جلو آورده بود و دستش را زده بود به سینه‌ی در که تقریبا تمام سنگینیم را داده بودم به آن تا بتوانم با یک حرکت ببندمش. بعد سرفه کرد و گفت:
ـ آقا جان! چرا زورتان به زیردست‌تان می‌رسد؟ مگر اینجا خانه‌ی آقای بویایی نیست؟
شده بودم همان کسی که از درد داشت می‌مرد و کسی به‌اش می‌گفت زردک می‌خواهد. نام را درست می‌گفتند، اما مگر نام من بر زنگ در نوشته نشده است؟
گفتم: درست شد. کار امروزم درآمد. این بنده‌ی خدا را اقلا از زیر بار نجات بدهید تا ببینیم حرف حساب شما چه هست.
صدایی کند از گلوی مرد زیر بار بیرون زد:
ـ خدا اموات‌تان را بیامرزد! مُردم زیر بار.

دو نفر دیگر به هم نگاه کردند و سر تکان دادند و جعبه را با هم گرفتند و گذاشتند زمین و باز آمدند برابر من و در نیم‌بسته. هر دو نفر عصبی بودند و ناخواسته تکان می‌خوردند و رگ انگشت‌ها را می‌شکستند. آن که زیر بار بود خم و راست می‌شد تا خستگی از کمرگاه بگیرد و راحت نفس بکشد. صدای خس‌خس سینه‌اش گوشم را خراش می‌داد و کاری کرده بود که فکر می‌کردم: «سیگار لعنتی، خدا برای باعث و بانیش خیر نخواهد». این چند روزه سیگار را با سیگار روشن کرده بودم. نمی‌دانستم خس‌خس آزارنده از سینه‌ی خود من است یا مردی که بارش را زمین گذاشته بود.

مردی که هیچ نگفته بود سر را جلو آورد:
ـ خب اگه آمادگی‌شو ندارین لازم نیس خجالت‌مان بدین. بفرمایید توافق می‌کنیم یک روز دیگر خدمت می‌رسیم.
گفتم: آقایان! باور می‌کنید من از حرف‌های شما هیچ نمی‌فهمم؟ راستش را بخواهید وضعیتی دارم که نام خودم را به زور به یاد می‌آورم.
همان که تازه به حرف آمده بود خواست ادامه بدهد که دیگری نگذاشت:
ـ بذارین بنده توضیح بدم.
سر را برگرداند به طرف من:
ـ شما و خانواده، دور از جان، بیزار شده‎اید از زندگی. چون تمام آشپزخانه، کابینت‎ها پر شده‌اند از سوسک‌های کوچک قهوه‌ای موذی. شما به‌اشان می‌گویید سوسک ریزه، اما اینها سوسک مقوا نام دارند. دشمن کتاب و کاغذ.
لبخند زد:
ـ درست می‌گویم یا نه؟
گفتم: دقیقا، اما شما...
ـ اجازه بدهید حرفم تمام بشود. ما آمده‌ایم برایتان سم‌پاشی کنیم و شر سوسک‌های زشت و مزاحم را بکنیم.
آن دیگری اضافه کرد:
ـ البته با وقت قبلی که گرفته‌اید.
و مرد رها شده از بار سرفه کرد و گفت:
ـ من مرخصم دیگر؟
یکی از مردها برگشت و نگاهش کرد:
ـ چن دقیقه صبرکن! خودمون که نمی‌تونیم اینا رو بکشیم این‌ور اون‌ور؟
و با پا آرام زد به جعبه‌ی جلو پایش.
گفتم: وقت قبلی؟ اینجاست که اشتباه می‌کنید.
همان که بیشتر حرف می‌زد دست کرد توی جیب و دو اسکناس هزار تومانی درآورد و گرفت برابرم:
ـ ای آقا! چه اشتباهی؟ اینم بیعانه‌ای‌ست که گرفته‌ایم.
ـ از من گرفته‌اید؟
ـ خب چه فرق می‌کند؟ امروز دیگر فرقی میان زن و مرد خانه نیست؛ هست؟
گفتم: چرا واضح حرف نمی‌زنید؟ این پول را چه کسی به شما داده؟ کی با شما قرار سم‌پاشی گذاشته؟ من؟
ـ نه قربان! خانم‌تان. اجازه بدهید!
و با دقت اسکناس‌ها را زیر و رو کرد و نگاه دقیقش را بر آنها گرداند:
ـ آهان! پیدا کردم. خانم... خانم جوهری این بیعانه را مرحمت فرموده و قرار گذاشته برای امروز. درست که یک ساعتی تأخیر داشته‌ایم، اما ترافیک که این چیزها حالیش نیست.
گفتم: عجب! کی خانم جوهری با شما قرار امروز را گذاشته؟
ـ مگر ایشان همین خانم همسر شما نیست؟ آدرسی که داده همین‌جاست. نوشته‌ام گوشه‌ی پول بیعانه.
گفتم: عرض کردم کی. نگفتم ایشان همسر بنده نیست.
رو کرد به همکارش:
ـ ببینم امروز دوشنبه است؛ نه؟
و سرگرداند به سمت من:
ـ درست روز شنبه، یعنی پریروز، داشتیم توی همین بلوار بغل می‌رفتیم، دیدیم خسته‌ایم و کنار بلوار نیمکت گذاشته‌اند. نشستیم تا نفسی تازه کنیم که خانم شما آمدند. آدرس دادند، قرار امروز را گذاشتند؛ بیعانه هم مرحمت فرمودند تا به قول خودشان فراموش نکنیم. می‌گفت از دست این سوسک‌های مقوا خیلی کلافه شده‌اید. مگر تشریف ندارند؟ یعنی با شما در میان نگذاشته‌اند؟
گفتم: آقایان! اشتباه می‌کنید.
صدایش بالا گرفت: چه اشتباهی؟ خب از خودشان سوال بفرمایید! لابد می‌توانید تلفنی بکنید و بفرمایید از خودشان...
بغض در گلو گفتم:
ـ این زن که می‎گویید، یعنی همسر من، ۴۲ روز است که فوت کرده. چله‌اش را درست پریروز، یعنی روز شنبه، برگزار کردیم. روزی که شما می‌گویید بیعانه داده و قرار سم‌پاشی را گذاشته و...

سیاهی ناگهانی همه جا را می‌گرفت و من مردها را از پس رعشه‌های اشک دیدم که حیرت‌زده نگاهم می‌کردند و چشم‌هایشان داشت از حدقه‌ها بیرون می‌زد.

تهران، ۱۳۷۴

در باره‌ی نویسنده:
----------------------
محمد ایوبی متولد ۱۳۲۱ اهواز و بازنشسته‌ی آموزش و پرورش است. از آثار او می‌توان به داستان بلند «راه شیری»، مجموعه داستان «پایی برای دویدن»، رمان سه‌گانه‌ی «آواز جنوبی» (غمزه‌ی مردگان ـ سفر سقوط ـ زیتون گس، خرمای تلخ) و رمان «طیف باطل» اشاره کرد.

ـ مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسندگان»

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

محمد ایوبی؛ محمد ایوبی یعنی یکی از بهترین، بی‌ادعاترین، و مهربان‌ترین مردان ِ داستان ایران است؛ یک معلم زیرک، و دوستی برای همیشه زنگ زدن پرسیدن شنیدن یاد گرفتن.... و فقط مثل خودش داستان می‌نویسد.

-- حسین نوروزی ، Sep 17, 2007

جناب ايوبي عزيز
با سلام
بر خلاف داستاني قبليتان ، اين داستان فوقالعاده زيبا و پر كشش بود . زبان يكدست ، روان و بي غل و غش . تعليق عميق و جان دار ، و از همه مهمتر بهم ريختن مرز رويا ، خيال و واقعيت است كه با استادي تمام پرداخته شده است . اميدوارم مچموعه داستانهاي چاپ شده تان هم به همين پختگي و زيبايي باشد ، با كمال ميل آنرا ابتياع خواهم كرد و با كنچكاوي تمام آنرا خواهم خواند .
موفق باشيد

-- مهدي ، Nov 4, 2008

slalam,
Man mikhastam bedaname ke aya aghay Ayubi salhai besir door dar share Khormashar ke zadghae manast moalami kardanded? Aghar joab areh as- bayad beghoyam ke ishan molam azize man bood (Agahr ishan nist beharhall moalmi azizi dashatm ke esmah Aghi Ayubi bood ke sal moalam bood). Yadam miayd ke chegone be ma bachay faghir class miresed ve cheghone hamishe ba mohabati amigh mara targhib mikard ke na omid nashavim va ba etminan be dars va amokhatam bepardazim. Rohash shad .

-- بدون نام ، Jan 10, 2010

ممد جان. درود بر تو
خوشحالم که می بینم که یکی از تازه ترین عکس هایت را زمانه روی سایت گذاشته.
صدایت را هم که شنیدم باز همان صدای سی چهل سال پیش بود.
گفتم اما کمی گرفته ای . گفتی " ما این جا پیر - سال و ماه هستیم ." سفری چور
کن . دلم برای یک پیاله عرق 55 شما لک زده است.
گفتم " تهران که فراوانه. با یک تلفن بهترین ها را یک ساعته دم در خانه می اورند."
گفتی " این جا بی هم هستیم و آن جا با دوست ."
گفتم " این جا دست کمی از صحرای نینوا ندارد "
بعد از تلفن
به دوست تازه یافته ای تلفن کردم و درخواست اایوبی را گفتم . پذیرا شد و قرار شد که دعوت نامه ای رقمی کند و بفرستیم.
ماه بعد تلفن کردم گفتم باروبندیلت را ببند . دیدم سخت نگران است . گفت آرزو به دلم مانده که مصائب این چهنم به وقت خواب بر سرم خراب شوند و نه در بیداری.
گفتم این همه از برکات ناظم مدرسه است.
خندید و گفت این را چند سال پیش هم گفته بودی.
گفتم یادم نیست.
و بعد دیدم که نمی تواند بیاید. نه اینکه نمی خواست. می گفت وسع ام نمی رسد . مگر برو بچه های خارج دستی بالا بزنند و از جائی یا موسسه ای کمک خرج بگیرند
دستم فطع که بیشتر تلاش نکردم. گفتم به چند نفری گفتم . ولی متاسفانه آبی گرم نشد .
توی مکالمات بعدی ان قدر عزت نفس داشت که نپرسد که راستی این سفر ما شدنی است یا نه.

************
عصر پنجشنبه که می شد منتظر می ماندیم تا ممد از دشت میشان بیاید. اغلب با یک پیکاپ می آمد. با سر و روی خاکی. یکراست دوشی میگرفت و بعد از حمام مادرش یک دوری بزرگ مسی پر می کرد از چند جور غذا . می دانست که او همیشه با چند نفر دور دوری باید بنشیند.
تمام می کردیم می رفتیم جلوی کتاب خانه جعفری و منتظر بقیه می ماندیم.
بعد از جمع شدن می رفتیم کافه خیام و توی آن فضای پر از دود عرق 55 می خوردیم . بعد از خیام تازه سر شب بود و شب شعر و قصه .

***********
قصه ی مجمد ایوبی از آن دست قصه هائی ست که باید نوشته شود. انسانی که بیش از 50 سال نوشت و گفت و پاک زیست و در رنج و غم خیل دوستان شریک بود.
چشم انتظاری کسی نبود ولی دستش تا میرسید کمک می کرد . به جوانها مجال رشد می داد . با اینکه می دانستم همیشه غمبار است ولی اندیشه فرهنگی او چهره از نور می گرفت . عشق عچیبی به عین القضات داشت و همو بود که مرا وادار کرد که کتاب های عین القضات را به دقت بخوانم.

********

نه دلم آرام نمی گیرد.
ممد جان . جا باز کن . من هم دارم می ایم. آن چا دنبال مسعود و همائی و بقیه خواهیم گشت و پیاله پیاله خاک گور را به باد خواهیم داد.
ایوبی به سهم خود پایدار هنر و ادب بود.
به قول خودش و از زبان خودش و به دریافت من او اصالت ریشه را حفظ می کرد تا زنده بمانیم.
یادت گرامی . بدرود دوست نازنین م

حسین

-- حسین ، Jan 10, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)