خانه > عکس روز > ایران > محمد ایوبی، داستاننویس، درگذشت | ||
محمد ایوبی، داستاننویس، درگذشتو مرگ «آواز طولانی جنوب» را با خود برد (زمانه) محمد ایوبی، داستاننویس، دیشب در سن ۶۷ سالگی بر اثر ناراحتی قلبی در بیمارستان ابنسینا تهران درگذشت. ایوبی متولد سال ۱۳۲۱، در شهر اهواز بود. وی دانشآموخته زبان و ادبیات فارسی بود و مدرک کارشناسی ارشد را در این رشته اخذ کرد. ایوبی بازنشسته آموزش و پرورش بود و آثاری را در زمینه ادبیات داستانی چون «گزیده اشعار نیما یوشیج»، «راه شیری»، «جان شکر»، «مراثی بیپایان»، «پایی برای دویدن»، «شکفتن سنگ»، و سهگانه «آواز طولانی جنوب» پدید آورد. وی همچنین برای نگارش رمان «صورتکهای تسلیم» نامزد دریافت دومین جایزه جلال آلاحمد بود. رمان «با خلخالهای طلایم خاکم کنید» محمد ایوبی نیز در سالهای اخیر موفق به گرفتن مجوز از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ایران نشد و رادیو زمانه آن را منتشر کرد. محمد ایوبی در رادیو زمانه: • یک روز نامناسب برای سمپاشی ـ محمد ایوبی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
چقدر خوشحال بودم که محمد ایوبی هست. زنده است و کار می کند و سایت دارد و فعال است و خوشحال به خاطر تسبیحی که به من داد. به خاطر تمام خاطرات کودکی. به خاطر معلمم.
حالا او رفته و انگار همه چیز تمام شده...
همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد...
-- دانیال ، Jan 9, 2010باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم...
ممد جان. درود بر تو
خوشحالم که می بینم که یکی از تازه ترین عکس هایت را زمانه روی سایت گذاشته.
صدایت را هم که شنیدم باز همان صدای سی چهل سال پیش بود.
گفتم اما کمی گرفته ای . گفتی " ما این جا پیر - سال و ماه هستیم سفری چور کن دلم برای یک پیاله 55 شما لک زده است ."
گفتم " تهران که فراوانه. با یک تلفن بهترین ها را یک ساعته دم در خانه می اورند".
گفتی " این جا بی هم هستیم و آن جا با دوست"
گفتم " این جا دست کمی از صحرای نینوا ندارد"
بعد از تلفن
به دوست تازه یافته ای تلفن کردم و درخواست اایوبی را گفتم . پذیرا شد و قرار شد دعوت نامه ای رقمی کند و بفرستیم.
ماه بعد تلفن کردم گفتم باروبندیلت را ببند . دیدم سخت نگران است . گفت آرزو به دلم مانده که مصائب این چهنم به وقت خواب بر سرم خراب شوند و نه در بیداری
گفتم این همه از برکات ناظم مدرسه است.
خندید و گفت این را چند سال پیش هم گفته بودی.
گفتم یادم نیست.
و بعد دیدم که نمی تواند بیاید. نه اینکه نمی خواست. می گفت وسع ام نمی رسد . مگر برو بچه های خارج دستی بالا بزنند و از جائی یا موسسه ای کمک خرج بگیرند
دستم فطع که بیشتر تلاش نکردم. گفتم به چند نفری گفتم . ولی متاسفانه آبی گرم نشد .
توی مکالمات بعدی ان قدر عزت نفس داشت که نپرسد که راستی این سفر ما شدنی است یا نه.
************
عصر پنجشنبه که می شد منتظر می ماندیم تا ممد از دشت میشان بیاید. اغلب با یک پیکاپ می آمد. با سر و روی خاکی. یکراست دوشی میگرفت و بعد از حمام مادرش یک دوری بزرگ مسی پر می کرد از چند جور غذا . می دانست که او همیشه با چند نفر دور دوری باید بنشیند.
تمام می کردیم می رفتیم جلوی کتاب خانه جعفری و منتظر بقیه می ماندیم.
بعد از جمع شدن می رفتیم کافه خیام و توی آن فضای پر از دود عرق 55 می خوردیم . بعد از خیام تازه سر شب بود و شب شعر و قصه .
ایوبی به سهم خود پایدار هنر و ادب بود.
***********
قصه ی مجمد ایوبی از آن دست قصه هائی ست که باید نوشته شود. انسانی که بیش از 50 سال نوشت و گفت و پاک زیست و در رنج و غم خیل دوستان شریک بود.
چشم انتظاری کسی نبود ولی دستش تا میرسید کمک می کرد . به جوانها مجال رشد می داد . با اینکه می دانستم همیشه غمبار است ولی اندیشه فرهنگی او چهره از نور می گرفت . عشق عچیبی به عین القضات داشت و همو بود که مرا وادار کرد که کتاب های عین القضات را به دقت بخوانم.
********
نه دلم آرام نمی گیرد.
ممد جان . جا باز کن . من هم دارم می ایم. آن چا دنبال مسعود و همائی و بقیه خواهیم گشت و پیاله پیاله خاک گور را به باد خواهیم داد.
به قول خودش و از زبان خودش و به دریافت من او اصالت ریشه را حفظ می کرد تا زنده بمانیم.
یادت گرامی . بدرود دوست نازنین م
حسین
-- بدون نام ، Jan 10, 2010زنده یاد محمد ایوبی نویسنده ویک داستان نویس مردمی بود، با فنّ قلمش آنچنان مینوشت گویی که خواننده خود در درون صحنه قرار میگرفت. روحش شاد
-- majid ، Jan 11, 2010majid