تاریخ انتشار: ۳ شهریور ۱۳۸۶ • چاپ کنید    

کولی‌وار، از مجارستان تا رومانی

سهند صاحب‌دیوانی

شنیدن فایل صوتی

سال گذشته، با موسیقی به همه کشورهای دنیا سفر کردیم. ولی تصمیم گرفته‌ام فقط تعریف جاهای دور را نکنم. می‌خواهم خودم هم آن جاها را ببینم؛ ساز و آواز آن جاها را بشنوم؛ با آدم‌هایش آشنا بشوم و خودم هم برایشان ساز بزنم.

سفر ده ساعته‌ای داشتم با قطار شب؛ قطاری که (باور کنید) نصف‌شبی، بايد توی هر کوچه و پس‌کوچه‌ای می‌ایستاد و این طوری سفرمان را حداقل سه‌-چهار ساعت طولانی‌تر کرد. الان بعد از خوردن یک صبحانه سفر قطار به ممت بوداپست می‌شوم و امیدوارم هفت‌-هشت ساعت دیگر برسم به بچه‌های گروه «گاسپین هات دانس». ما با گروهمان چهارـپنج هفته می‌رویم اسلوواکی، چک، سوییس و مجارستان که کنسرت بدهیم و آهنگ‌های جدید یاد بگیریم. می‌خواهم از ماجراهایمان تعریف کنم:

دیشب، زمانی که به بوداپست رسیديم، بعد از خوردن غذایمان و رفتن به روستايی که باید کنسرت می‌دادیم، دیگر تاریک شده بود و من ندیدم بچه‌ها، مرا به چه جای باحالی برده بودند. تازه روز بعدش که ما دوباره یک کنسرت دیگر داشتیم، دیدم که واقعاً جای باحالی است.

فستیوالی که در آن اجرا داشتیم، اولاً توی دره‌ای است نزدیک‌های یک دریاچه، دریاچه‌ی «بالاتون» مجارستان. فستیوال یک جا هم نیست. در این فستیوال پنج‌ـ شش تا روستا هستند و باورتان نمی‌شود هر روستايی که معمولاً 100 نفر، 200 نفر، 500 نفر يا حداکثر 1000 نفر آدم تویش زندگی می‌کند، جمعیت‌اش در روزهای این فستیوال، چند برابر می‌شود. جوان‌ها و پیرها از همه جای مجارستان می‌آیند این جا که به مدت هفت‌، هشت‌، ده روز بیایند و در این فستیوال هنر شرکت کنند. اسمش را گذاشته‌اند «دره هنر»، چون این روستاها یک دره هستند.

از این روستا که می‌خواهی بروی به آن یکی روستا، معمولاً 15-10 کیلومتری راه است. جوان‌هایی که خودشان ماشین ندارند یا با خودشان دوچرخه نیاورده‌اند، کنار خیابان می‌‌ایستند و هر ماشینی که رد می‌شود، می‌پرسند و خواهش می‌کنند که ما را هم ببرید ده بعدی. ما می‌خواهیم آن جا، کنسرتی، چیزی ببینیم. ما هم با ماشینی که آورده بودیم، چند نفری را با خودمان به روستاهایی برديم که داشتیم می‌رفتیم.

الان دارد شب می‌شود، یواش یواش دارد سرد می‌شود و کنسرت خودمان را هم داده‌ایم. باورتان نمی‌شود! بین دو روستا، توی یک مهمان‌سرای بين راهی، یک خواننده دارد با گروهش اجرا می‌کند و آن جلو، تقریباً 2000 نفر نشسته‌اند و دارند کار این خانم را گوش می‌کنند. کسانی که دیر آمده‌اند به کنسرت و دیگر بلیط نتوانستند بگیرند و یا پول نداشتند بروند کنسرت، دارند از بالای تپه، از این موسیقی لذت می‌برند.

ما هم از یک طرف دیر آمده بودیم، کنسرت داشتیم، و از آن طرف هم جوان هستیم و پول خیلی زیادی نداریم. ما هم مجبور شدیم آن بالا بنشینیم و همین طور که داشت هوا تاریک می‌شد، کار این خانم را گوش کردیم.

ترکیب سازهای این گروه خیلی باحال است. نوازنده پرکاشن آن‌ها، درامز می‌زند. هر از گاهی هم تمپو برمی‌دارد و برای بعضی از آهنگ‌ها هم کوزه برمی‌دارند. به جای پیانو یک سیم‌بالون دارند و سیم‌بالون، برای کسانی که این ساز را نمی‌شناسند، مثل سنتور است. سازی است که خیلی از کولی‌ها استفاده می‌کنند. نوازنده ديگری، ساکسیفون می‌زند و هر از گاهی یک «؟؟؟؟» بومی برمی‌دارد و یک نوازنده بيس هم دارند. با این سازها واقعاً می‌توانند به هر سبکی که می‌خواهند بزنند. بعضی مواقع آهنگ‌های کولی‌ها را می‌خوانند؛ بعضی اوقات هم می‌روند سراغ جاز؛ بعضی مواقع هم این خانم فرانسوی می‌خواند و بعضی وقت‌ها هم مجاری گاهی اوقات از زبان کولی‌ها. هرچه که بخواهید...

ما الان توی آشپزخانه «امه شه» هستیم. دختری که دیشب ما را آورد خانه‌اش. بچه‌های گروه یک جایی لازم داشتند که بخوابند. یواش یواش هم بچه‌های گروه دارند بیدار می‌شوند. «امه شه» دختری است که از آمستردام می‌شناسیمش. آن جا توی «ریتل» درس می‌خواند و به گروهمان گفت که هر موقع توی بوداپست، جای برای خوابیدن لازم داشتید، حتماً سر بزنید و اینجا بخوابید. حقیقتا خانه پدرش جایی است که از آن بالا، کل بوداپست را می‌توانی ببینی. تازه می‌شود ديد که چه شهر زیبایی است، از آن بالا! این شهر دو بخش است. یک بخشش آن سوی رودخانه و یک بخشش این سوی رودخانه و به یک بخش شهر می‌گویند «بودا» و به آن دیگری می‌گویند «پشت». چند سؤال می‌خواهم درباره این شهر از «امه شه» بکنم.

امه‌شه به ما گفت: این طرف، بخش اصلی شهر است. آن جایی که قصر را ساخته بودند‌ (بودا) و آن طرف پشت، جایی است که بعدها بیشتر خانه ساختند.

رسیدیم به روز آخر فستیوال «کاپوش» فستیوال دره هنرها و توی این روز آخر، با دو تا دختر آشنا شدم که یک خرده برای ما رقصیدند و ساز زدند و گفتم: «می‌توانم چند سؤال درباره این فستیوال از شما بپرسم؟» هنوز حتی اسم‌هایشان را هم نمی‌دانم. یک لحظه صبر کنيد. ازشان می‌پرسم:

ادینا و اموکه، دخترهایی هستند که با آن‌ها آشنا شدیم. ادینا به ما گفت که از بچگی رقص محلی کار کرده است. اما چند سالی که به رقص فلامنکو و رقص شکم خیلی علاقمند شدهاست. او گفت که خیلی برایش جالب است که رقص مردم دیگر را تجربه بکند و این گونه با فرهنگ‌های دیگر آشنا بشود.

اموکه می‌گوید که سازهای زیادی می‌زند. پیانو می‌زند؛ چنگ می‌زند؛ سیم‌بالون می‌زند که مثل سنتور است،‌ ولی سازی‌ست که توی اروپای شرقی می‌زنند. الان در آکادمی موسیقی «بوداپشت» قبول شده و قرار است از ماه سپتامبر آن جا موسیقی بخواند.

دخترها می‌گویند ما از گولگامنته آمده‌ایم. منطقه‌ای است که ما از آن جا می‌آییم و آهنگی که می‌خواهد بخواند، یک آهنگی از این منطقه است، گولگامنته!

فرهنگ مجارستان و به خصوص موسیقی‌اش، خیلی به آسیا ربط دارد واتفاقاً موسیقیدانان و آهنگسازان مثل «بارتوک» برای فهمیدن موسیقی، برای پیدا کردن ریشه‌های این موسیقی، خیلی به آسيا سفر کردند؛ به جاهایی مثل ترکیه و ایران که ببینند چطوری موسیقی‌شان به آن جا ربط دارد و دیدند که اتفاقاً ربط‌های زیادی به هم دارند.

اموکه گفت که ما باید دموکراسی را در ايران پیدا کنیم و خیلی مهم است که به شکل درستی پیدایش کنیم. چون خودشان این جا تجربه‌ی دیکتاتوری زمان کمونيسم را داشتند که بعداً از بین رفت؛ چيزی حدود ۱۸ـ ۱۷ سال پیش. آن چیزی که الان به جایش آمده، صد درصد هم دموکراسی نیست. آنجوری که باید باشد، نيست. اموکه گفت که می‌داند خیلی پيدا کردنش مشکل است؛ ولی خوب بالاخره ما باید دنبالش بگردیم.

بعد از این که ما با گروهمان توی مجارستان هفت‌‌،‌ هشت‌، ده تا کنسرت دادیم، دیدیم که وقتش شده برویم یک کشور دیگر. هدفمان این بود که برویم «صربستان» آن جا یک جشنواره‌ای است که هر سال، گروه‌های زیادی می‌آیند تا برای همدیگر ساز بزنند و ما یک 10 روزی وقت داشتیم که برویم یک کشور دیگر. ولی متاسفانه موقعی که به مرز صربستان رسیدیم، ما را راه ندادند. گفتند یکی از نوازنده‌هایتان (پابلو) از اورگوئه می‌آید و ویزا لازم دارد و ویزا هم ندارد. به همین دلیل، ما نصف شب مجبور شدیم که به صربستان نرویم و آن جا تصمیم گرفتیم برویم رومانی.

موقعی که ما به رومانی رسیدیم، اولاً هیچ جایی نداشتیم که بخوابیم. در ثانی نصف شب هم بود که به آن جا رسیدیم و آخر مجبور شدیم که یک جا، همان طور توی تاریکی چادرهایمان را بزنیم و شب بخوابیم. صبح که پا شدیم، دیدیم جای خیلی باحالی را انتخاب کرده بودیم. یک طرف مزرعه‌ی بلال، تا جایی که آدم می‌توانست ببیند! چه جوری بگویم، این طرف بلال کاشته بودند و آن طرف گل آفتابگردان و ما که دیگر یواش یواش داشتیم بیدار می‌شدیم و چادرهایمان را جمع می‌کردیم که یک دفعه دیدیم یک چوپان بسيار جوان با صد، دویست يا سیصد تا گوسپند رد شد. این هم از رسیدن ما به رومانی و حالا چه ماجرایی ما توی رومانی داریم، آن را دیگر، هفته بعد برایتان تعريف می‌کنم.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



موضوعات


از دست ندهید


بازتاب بین‌المللی تجاوزها

نتایج حذف هاشمی

دموکراسی و دیکتاتوری پرچم

رسانه آن‏لاین و مشکلاتش

فیلم‌های کوتاه ایرانی در کانادا