تاریخ انتشار: ۱۳ تیر ۱۳۸۶ • چاپ کنید    

تولد آمريکا و اصل آزادی

آمريکايی که نمی شناسيم ـ بخش نهم

نوشتهء عبدی کلانتری

فايل صوتی اينجا کليک کنيد.

فايل پي دي اف براي چاپ


چهارم جولاي يا چهارم ژوئيه روز تولد آمريکا است؛ روزي که انقلاب ضد استعماري در اين کشور پيروز شد و ايالت هاي آمريکا، يا در واقع سيزده مستعمره، از زير سلطهء امپراتوري بريتانيا آزاد شدند. اعلاميهء استقلال آمريکا (چهارم جولاي ۱۷۷۶) و قانون اساسي اين کشور (۱۷۸۷-۱۷۸۹) از مهمترين اسناد تمدني جهان به شمار مي آيند. با اين دو سند، نخستين جمهوري سکولار در جهان پا به عرصهء وجود مي گذارد. مؤلف اصلي اعلاميهء استقلال، تامس جفرسون نمايندهء ايالت ويرجينيا و يکي از مهمترين پدران مؤسس جمهوي سکولار آمريکا است. اصل سياسي «جمهوري خواهي» و اصول فلسفهء روشنگري اروپايي نظير «قانون طبيعي» و «خودمختاري» انسان از ويژگي های اصلي اين سند اند.

در اعلاميهء استقلال آمريکا، بر سه حق مهم شهروندي تأکيد مي شود ، يعني «حق زندگي کردن، آزاد بودن، و به جستجوي خوشبختي شتافتن»، و سپس در دفاع از حق انقلاب گفته مي شود:

«هرگاه حکومتي اين هدف ها را مخدوش سازد ، اين حق مردم است که آن حکومت را تغيير دهند يا ملغا سازند، و حکومتي تازه برپاکنند که بنياد آن بر اصولي بناشود و قدرت هاي آن به نحوي شکل بگيرد که، به باور آنها، به بهترين نحو در جهت امنيت و خوشبختي مردم عمل کنند.»

اصول اعلاميهء استقلال آمريکا به ويژه اصل تساوي خواهي و حق شورش عليه بي عدالتي، استثمار، و استعمار، در مبارزات سياسي آبراهام لينکلن و مارتين لوترکينگ جونيور ، و نيز رهبران جنبش هاي آزاديبخش جهان سوم در قرن بيستم ميلادي نقش مهمي بازي کرد.

انقلاب آمريکا به عنوان يک نماد
هانا آرنت در مورد اهميت انقلاب آمريکا در دوران مدرن مي نويسد: «مسألهء اجتماعي [يعني همان اختلاف طبقاتي ميان ثروتمندان و فقرا؛ ميان قدرتمداران و ضعفا] تنها زماني توانست نقشي انقلابي به خود بگيرد، آنهم در عصر جديد و نه پيش تر از آن، که انسان ها نسبت به اين نظر که فقر امري ذاتي شرايط [زيست] انساني است، دچار ترديد شدند. يعني در اين اصل شک کردند که تمايز ميان عده اي قليل، که از راه زور يا تزوير يا برحسب تصادف خود را از زنجير فقر رها کرده بودند، و انبوه زحمتکشان تهيدست، تمايزي ناگزير و جاودانه است. اين اعتقاد که زندگي بر پهنهء اين زمين مي تواند سرشار از وفور نعمت باشد و نه گرفتار در طلسم کميابي، اعتقادي معطوف به انقلاب و در سرچشمهء خود اعتقادي آمريکايي بود؛ اگر بخواهيم به نحو سمبوليک يا نمادين صحبت کنيم، بايد بگوييم صحنه براي انقلاب به معني مُدرن خود که همان تحول سرتاپاي جامعه است، زماني آماده شد که جان آدامز، درست در آستانهء انقلاب آمريکا اظهار کرد: من هميشه استقرار آمريکا را چنين مي فهمم که گويي طرحي بزرگ و واقعه اي مقدّر بود [تا با هدايت آن] آنهايي که در بي خبري به سرمي بردند به آگاهي برسند، وآن بخش از انسانيت که برده وار مي زيست بتواند خود را در سراسر عالم آزاد کند.» (دربارهء انقلاب ، ص ۲۲)

انقلابي بدون ترور
پرسشي که غالباً در مورد انقلاب آمريکا مطرح شده آن است که چرا اين انقلاب، برخلاف بسياري از انقلاب هاي ديگر، به ترور يا خودکامگي نينجاميد؟ چرا اين انقلاب فرزندان خود را از هم ندريد؟ چرا نظام سياسيِ برآمده از انقلاب آمريکا، به تدريج و در دهه هاي بعد دموکراتيک تر شد؟

يک پاسخ آن است که انقلاب آمريکا با همهء خصلت و خوي دموکراتيک خود، به تعبيري يک انقلاب آريستوکراتيک نيزبود، انقلابي که نمي خواست نوع خاصي از فضيلت اخلاقيِ متعلق به «ضعفا و پابرهنه ها» را بر جهان حاکم کند. هانا آرنت مي نويسد: «هرچند کارنامهء همهء انقلاب هاي گذشته نشان مي دهد که بي شک هر تلاشي در جهت حل مسألهء اجتماعي [يعني نابرابري طبقاتي] با وسايل سياسي منجر به ترور مي شود، و ترور است که انقلاب ها را به پايان شوم خود مي رساند، اما نمي توان انکار کرد که اين اشتباه مرگبار نيز ــ وقتي که انقلاب در شرايط فقر توده اي رخ مي دهد ــ تقريباً اجتناب ناپذير است. » (دربارهء انقلاب، ص ۱۱۲)

انقلاب آمريکا نمي خواست چاره جوي «فقر» باشد، زيرا در جايي رخ مي داد که خود را غني تصور مي کرد. هانا آرنت معتقد است : «آمريکا سمبول جامعه اي شده بود بدون فقر، بسيار پيش تر از آنکه عصر جديد به ياريِ توسعهء تکنولوژي اش بتواند راههايي را کشف کند که توسط آنها نياز مادي بشر از ميان برود، نيازي که همواره جاوداني تصور مي شد؛ و فقط پس از اين واقعه [يعني انقلاب آمريکا] و مطلع شدن اروپاييان از آن بود که «مسألهء اجتماعي» [يعني تضاد طبقاتي] و شورش فقرا توانست صورتي حقيقتاً انقلابي به خود بگيرد. تا پيش از آن، دور باطل و باستاني ظهور مجدد وقايع، بر اساس شکاف ميان غني و فقير بناشده بود، شکافي که «طبيعي» فرض مي شد. [اما] وجود جامعهء آمريکايي به شکل واقعيتي ملموس پيش از شروع انقلاب آمريکا، آن دور باطل را براي هميشه شکست.» (دربارهء انقلاب ، ص ۲۳)

پيش از هرچيز عليه خودکامگي
به عبارت ديگر، در جامعه اي نه چندان پيشرفته که در آن شکاف ميان فقر و ثروت عميق است، انقلابي که بخواهد تنها با قهر سياسي اين شکاف را از ميان بردارد با شکست روبرو خواهد شد. انقلاب آمريکا، به اين تعبير، انقلابي در جهت رفع ستم اقتصادي نبود. حتا در مورد آزادي نيز، انقلاب آمريکا در آغاز کار نخواست بردگان را آزاد سازد.

اما پدران مؤسس، جمهوري خود را به نحوي تأسيس کردند که همهء اين امکانات در آن مي توانست تحقق يابد. اين تنها از راه استقرار اصل آزادي بي قيد و شرط بود. آنها در وهلهء اول حکومتي را تأسيس کردند که در برابر خودکامگي و استبداد مصون باشد.

پدران مؤسس آمريکا، از جهت فلسفهء سياسي، نسبت به خود پديدهء «قدرت» ظنين بودند، به ويژه در شکل دولت مقتدر. تامس جفرسون، پدر جمهوري خواهيِ امروزين، به دولت حداقل اعتقاد داشت. خواندن آثار پدران مؤسس آمريکا، به ويژه نوشته هاي تامس جفرسون، جيمز مديسون، جان آدامز، جورج واشينگتون، و الکساندر هميلتون، براي دانش پژوهان تئوري دموکراسي ضروري است.

عليه ماکياوليسم
پدران مؤسس آمريکا نسبت به هرنوع حکومت مقتدر، متمرکز، و متحد، بي اعتماد بودند. متفکر و فيلسوف سياسي برجسته، لئو ستراوس، در کتاب «تفکراتي دربارهء ماکياولي» مي نويسد: «مي توان گفت ايالات متحدهء آمريکا تنها کشوري در جهان است که تأسيس آن با صراحت کامل در تضاد با اصول ماکياوليستي است.» (ص ۱۳)

منظور لئو ستراوس آن است که اگر فرض را بر اين بگذاريم که «پرنس» ماکياولي مي تواند يک پادشاه يا رئيس جمهور مقتدر، يا يک کابينهء مقتدر، يا حتا يک پارلمان مقتدر، باشد که اقتدار آن را نيروهاي ديگر مهار نکنند، ما در حيطهء اصول ماکياوليستي قدرت قرار داريم.

اما پدران مؤسس آمريکا حکومتي مي خواستند که در آن هر مرکز قدرتي، توسط مراکز ديگر در معرض کنترل و بازبيني باشد، و ميان اين مراکز قدرت چنان توازني برقرار باشد که هيچ فرد، نهاد، حزب، مجلس يا گروه زبده و خبره اي نتواند دست بالا را داشته باشد. به عبارت ديگر، نظام سياسي نمي بايست مقتدر، بلکه مي بايست «ضعيف» باشد. شهروند بود که مي بايست مقتدر باشد. و همين بود اصل آزادي در بدو تأسيس نخستين جمهوري سکولار در دنيا. ///

منابع:
اعلاميهء استقلال آمريکا

قانون اساسي آمريکا

هانا آرنت، دربارهء انقلاب، انتشارات پنگوئن، چاپ سال ۱۹۸۷صص ۲۲-۲۳ و ۱۱۲

لئو ستراوس، تفکراتي دربارهء ماکياولي، انتشارات دانشگاه شيکاگو، چاپ ۱۹۹۵، مقدمه، ص ۱۳

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)