تاریخ انتشار: ۴ اسفند ۱۳۸۵ • چاپ کنید    

عشق و انقلاب

نوشتة عبدی کلانتری

براي شنيدن فايل صوتي «اينجا» و در صورت داشتن اينترنت پرسرعت «اينجا» را کليک کنيد.

ماه بهمن ، ماه انقلاب ايران بود و هفتهء گذشته نيز، «هفتهء عشق» در راديو زمانه. در برنامهء اين هفته به مضمون «عشق و انقلاب» مي پردازيم و در اين کار، از کتاب «سفر از سرزمين نَه» کمک مي گيريم. کتاب «سفر از سرزمين نه»، خاطرات دوران بلوغ رويا حکاکيان است از سالهاي انقلاب بهمنِ پنجاه و هفت و پنج سالِ پس از آن. اين کتاب مضامين متعددي دارد همچون «خون زنان» ، «در حاشيه بودن ـ از حاشيه ديدن» ، «نوشتن همچون مرهم» ، «خشونت دين يا سنت» (در خانواده اي يهودي)، همه از چشم شوخ و کنجکاو دختري دوازده ـ سيزده ساله ، که رابطهء عاشقانه اش را با انقلاب بهمن، با «ماهي سياه کوچولو» آغاز مي کند و با سوزاندن دفترها و کتابهائي که هميشه مي پرستيده ، پايان مي دهد. در اين مسير، خواننده به همراه راوي، از بسياري موقعيت هاي کميک و خنده آور، اما در نهايت تراژيک ، عبور مي کند و فضاي تلخ و شيرين روزها و سالهاي پس از انقلاب را دوباره در ضميرش زنده مي سازد.


«سروصدا»
در انتهاي فصل چهارم کتاب «سفر از سرزمين نَه» ، روياي تازه پا به سن گذاشته که در يک تراژدي خانوادگي، به نحوي گنگ متوجه اختلافات طبقاتي، تعصب مذهبي و خرافات اخلاقي در ميان طايفهء خودش شده (خانوادهء بزرگ يهودي در تهران) ، تنها و غمگين پا به خيابان مي گذارد و بي هدف به درها و ديوارها و نوشته هاي روي آنها نگاه مي کند. روي ديوار، پيام هاي عاشقانه مي بيند. «نسرين لطفاً به امير زنگ بزن!» و شماره تلفني در کنار نام امير.

اما کمي دورتر، آنچه که چشمان رويا را بر روي خود متوقف مي کند، کلماتي است عجيب، نوشته شده با حروف سرخ، که شتاب و دلهره دارند. سه کلمه: «مرگ بر شاه».

فصل بعدي کتاب با عنوان «بالاي پشت بام ها»، يکي از تغزلي ترين اداي احترام هاست به انقلاب ايران و خصلت جمعي و روح مذهبي آن؛ انقلابي که درست به هنگام سربرآوردنِ نخستين تپش هاي جنسي بلوغ در اين دختر جوان، روي مي دهد: هنگامي که کشش و شور خصوصي و در خلوتِ او، در پيش چشمان اش به عشقي بزرگ تر تبديل مي شود؛ هنگامي که خواست آزادي با تمنائي که زير پوست اوست، پيوند مي خورد.

در روزهائي که خيابانهاي اطراف دانشگاه تهران، مسير رفت و برگشت رويا به مدرسه، صحنهء درگيري هاي دانشجويان و سربازان است و دود لاستيک هاي سوخته و گاز اشک آور فضا را سنگين کرده، دو همبازي، رويا و زينب، يکي يهودي و ديگري مسلمان، در زيرزمين خانهء زينب بازي مي کنند و دزدانه، حرکات خواهر بزرگ زينب ، دختر جواني به نام «بي بي» را زير نظر دارند. بي بي است که آگاهي از بدن را با آگاهي از آنچه در خيابانها مي گذرد، به رويا و زينب منتقل مي کند.

«به زينب در مورد آن روز و وقايعي که شاهدش بودم گفتم. گاز اشک آور، دانشجوها و تانک ها. اما زينب فقط حرف هاي پدرش را تکرار کرد، همان کلمه اي که پدر من هم به کار مي برد تا اوضاع خيابانهاي آن روزها را توصيف کند: «پر سروصدا». ما هم تکرار مي کرديم خيابانها اين روزها پر سرو صداست. اما قناعت اين کلمه ما را راضي نمي کرد. «پر سروصدا» ذهن مرا مشغول کرده بود تا اينکه زينب ، رازي را با من در ميان گذاشت. پشت اش را به در کرد و پيراهنش را بالا کشيد. آرام زير گوشم گفت: «اين جا رو دست بزن» و انگشت هاي مرا روي سينه اش سُراند. «هردو تاش درد مي کنه. فکر مي کني غده باشه؟» من آرام پيراهنم را بالا زدم تا او پاسخ را به چشم خودش ببيند.»

آنچه به دنبال اين صحنه مي آيد، بازيِ بازيگوشانهء دو بدن تازه بالغ شده است درست به هنگامي که صداي صلوات و الله اکبر آقا بزرگ از اتاق ديگر شنيده مي شود که نماز مي گزارد. توصيف رويا از آقا بزرگ ، اين پيرمرد هميشه ساکت ، در لحظهء راز و نيازش با خدا، حضور او را زيبا مي کند. هم اوست که در شب مهتابي، نيمرخِ عشق را منعکس در ماه، به اعضاي خانواده نشان مي دهد.

برهنه با آقا
در حاليکه در خيابانها، هر روز که مي گذرد، «سرو صدا» بيشتر بالا مي گيرد، بعد از ظهرهاي رويا و زينب حکايت ديگري دارد. آنها ثانيه مي شمارند تا ساعت سه فرارسد و بي بي، خواهر بزرگ زينب روانهء اتاق حمام زير زمين شود. رويا مي نويسد:

«تا ساعت سهء آن روز، من و زينب گمان مي کرديم که دست و پاهاي باريک و مردني ما، وقتي که بزرگ شديم ، به دست و پاهاي مادران مان شبيه خواهد شد: واريسي و چروک خورده. ما هرگز تصور نمي کرديم و نديده بوديم که مرحلهء زنانهء سومي هم در آن ميان وجود دارد. تا اينکه چشم مان به دست ها و پاهاي بي بي افتاد، دستهائي که آرام سـگـکِ سينه بندِ خيس را باز کرد و پائين آمد، کمر کشدار شورت را از روي کپل ها، ران ها ، زانوها، و ساق هاي پا، پايين کشيد و روي زمين انداخت. سرتاپا برهنه، بي بي مثل يک امکان رو به روي ما ايستاده بود، امکاني براي بدن هاي خودمان که کسي هرگز با ما در ميان نگذاشته بود.»

اين لحظه ها براي رويا، لحظه هاي کشفِ جز به جز بدن و امکانات عرضهء آن است. رويا مي خواهد بي بي باشد. اما بي بي معرف اوست به آنچه که زيباترش مي داند، صداي مردي که پيام اش را هر بعد از ظهر، از طريق يک ضبط صوت کوچک، مي توان پنهاني شنيد. مردي که مي گويد: «اين جهان تنها يک گذرگاه است. ما اينجا ، روي اين زمين، فقط براي اين آمده ايم که وظايفي را که به عهده مان گذاشته شده عملي کنيم. روحانيت نبايد ساکت باشد. روحانيت نبايد در برابر ظلم ساکت باشد. روحانيت نبايد در برابر گرسنگي مستضعف ساکت باشد. شاه مي گويد که به مردم آزادي داده. گوش کن مردک نادان! تو کي هستي که آزادي بدهي؟ تو کي هستي؟ اسلام است که آزادي مي دهد...»

بي بي براي رويا عاشقانه از «آقا» سخن مي گويد. آقا فرشته است. انقلابي در راه خواهد بود تا ديو را بيرون کند. آقا ما را آزاد خواهد کرد. مثل آن ماهي سياه کوچولو، به اقيانوس خواهيم پيوست.

حريق عشق
رويا هنوز به درستي نمي داند «انقلاب» چيست، اما مي داند که همچون بي بي، عاشق آن خواهد شد. آنگاه بي بي به او خبري بزرگ مي دهد. آن شب، به فرمان آقا، قرار است همهء مردم روي پشت بام ها بروند و سر ساعت ۹ ، همه با هم، فرياد «الله اکبر» سر بدهند.

سه صفحهء پاياني فصل «بالاي پشت بامها» در کتاب «سفر از سرزمين نه»، در زبان انگليسي، توصيفي است تغزلي و شاعرانه اما همزمان مبهم و لبريز از بيم و دلهره. درست به همان سان که عشق مي تواند مرهمي باشد بر بيگانگي از چيزهاي روزمرهء زندگي، بيگانگي از خانواده و کار، انقلاب نيز مي تواند تکاني باشد براي بيرون جهيدن از انزوا. روياي کوچک که هم از طايفهء خودش بيگانه است و هم از فرهنگِ جامعهء بزرگ تر که طايفهء او را بيگانه مي بيند، به نحوي مضاعف، منزوي است. ديگر بودگي او، که در رفتار و علايق وظاهر او خودش را نشان مي دهد، او را به طور مضاعف به حاشيه رانده است. او بايد بنويسد، عاشق شود، با انقلاب به وصال برسد و سرانجام در همان انقلاب، با حريقي روبرو شود که امکان نابودي او و بستگانش را در خود دارد.

براي رويا حکاکيان، انقلاب ايران يک داستان عاشقانه بود؛ داستاني که مهرش هرگز از دل او بيرون نرفت. کتاب خاطرات او، اداي ديني است به اين داستان عاشقانه که همچون بسياري از عشق هاي ديگر با ناکامي به آخر رسيد.

«در ساعت هشت و چهل و پنج دقيقه، چراغ هاي خانه ها يک به يک شروع به خاموش شدن کردند. هشت و پنجاه و پنج، محلهء ما از تمامي شب تاريک تر مي زد هرچند هنوز لامپ هاي تير هاي برق روشن بود. همسايه ها همه، درخواست آقا را اجابت کرده بودند. فقط ماه و ستاره ها بودند که از فرمان آقا سرپيچيده بودند . زير نورماه، آنتن ها و دودکش هاي حلبي تلالوئي نقره فام داشتند که بر ابهت شب مي افزود. بر طناب ها ، نه رختي آويزان بود و نه حتا گيرهء لباسي. همسايه ها روي تراس ها و پشت بام ها جمع شده بودند، حتا کساني که خيال نداشتند با فرياد جمعيت همصدا شوند. و اين درست همان چيزي بود که از قدرت آقا برمي آمد: او مي توانست حتا دشمنان اش را با منظره اي بزرگ، حيرت زده کند.

تاريکي، جزئيات چهره ها را محو کرده بود. تنها طرح کليِ بدن ها به چشم مي آمد: کوتاه، بلند، قوزکرده، يا نشسته ـــ نشسته ها کساني بودند که از روي شک وترديد آمده بودند تا ببينند آيا آنها هم با جمعيت يکي خواهند شد يا نه. براي اولين بار از زماني که زينب را شناخته بودم، همهء خانواده اش را يکجا، در کنار هم مي ديدم: آقا بزرگ در کنار بانوخانم ، که کنار شوهرش ايستاده بود و هرکدام، يکي از دوقلو ها را بغل گرفته بود. دو برادر زينب با تکه سنگي بازي مي کردند. زينب روي شانه هاي خواهر بزرگ ترش بي بي لم داده بود. اين هم معجزه اي ديگر از سوي آقا بود: خانواده اي را به دور هم جمع آورده بود.

اما خانوادهء من چطور؟ من از روي ديواره ها به آن سو پريدم و به پشت بام خانهء خودمان رسيدم. پدر، در گوشي به مادر گفت: «هلن، مي بيني؟ تا جائي که چشم کار مي کنه آدم وايستاده. يک آخوند بوگندو مي تونه اين همه آدم دنبال خودش راه بندازه؟» پدر هميشه براي آنکه چيزهاي مهم را در خاطره، به يادماندني کند، مادر را شاهد مي گرفت. مادر گفت:«ش ش ش!» و با آرنج به پدر زد. پدر سر به سرش گذاشت: «هلن، اگه مي توني بگو الله اکبر. اگه نگي، مسلمونا از دست مون لج شون مي گيره.»

من چطور؟ آيا مي توانستم بگويم «الله اکبر»؟ کلمه ها در ذهنم طنين داشتند اما بر زبانم نمي آمدند. با خودم گفتم: بگو، يک دو سه... اما نمي توانستم. من هيچوقت اجباري به اداي الفاظ عربي نداشتم؛ هرگز مجبور نبودم به جز زبان فارسي، زبان ديگري را به کار ببرم. از من هيچوقت انتظار نمي رفت مثل مسلمان ها حرف بزنم. حالا آيا مجبور به انتخاب بودم؟ دلم بي تاب بود. هيجان در گوش هام ضرب گرفته بود. مي ترسيدم. از چيزي نامعلوم وحشت داشتم. التهابم داشت بالا مي گرفت. پدر و مادر ترسيده بودند، در حاليکه دور و بري ها ، به نظر نمي آمد ترسي داشته باشند.

زينب با تکان دست اش علامت داد که به خانوادهء او بپيوندم. من مردد بودم که بمانم، با خانوادهء خودم، يا با خانوادهء او باشم. يک دفعه نسبت به زينب حسودي ام شد. همهء خواهر برادرهاش در کنار او بودند. به باهم بودنِ آنها غبطه خوردم؛ به قاطعيت شان، به انتظاري که مشتاقانه براي رسيدن ساعت ۹ داشتند.

ساعت هشت و پنجاه و هفت دقيقه، چند قلوه سنگ، لامپ هاي تيرهاي چراغ برق را نشانه گرفتند. در ميان آن سکوت، صداي خرده ريزِ لامپ ها بر آسفالتِ کوچه و خيابانِ آن سوتر، مثل صداي شکستن صدها بطري انعکاس پيدا کرد. هشت و پنجاه و هشت دقيقه، کوچه ساکت بود و خالي و تاريک.

اما رأس ساعت نُه، همه چيز يک باره جان گرفت. شب با غرش الله اکبر صاعقه زد. بدون هيچ نظم و هماهنگي، صداها در فضاي کوچه پخش شد. گوئي دستي به هر گلو چنگ انداخته بود. سينه ها با هر نفس بالا مي آمد: «الله اکبر. . . الله اکبر». هر «الله» در ريه ها جا باز مي کرد ، هوا را به درون مي کشيد، و محو مي شد. در فاصلهء هر نفس، صدها صداي ديگر به هوا برمي خاست. «الله» ها اکنون کشيده تر ادا مي شد، با «هـ» ي آخر که کم کم جاي «اکبر» را مي گرفت، تا جائي که همهء صداها تبديل به «الله» مي شد. «الله . . . الله . . .»؛ بزرگي آن نام در عمق سينه ها خيمه مي زد تا موج طنين اش فرو بنشيند. نيازي بزرگ همچون ابري بر فراز کوچه پخش شد. ساعت نُه و هشت دقيقه، صداي آن تمنا، همچون استغاثه اي تک واژه اي از دور و نزديک مي آمد و مي رفت.
الله، و نه کلامي ديگر.
الله، براي هرنگفته اي، کلام آخر.

با هرخانه همچون تپه اي هيزم، کوچه آتش شد، با شعله هايش در تمام محله پخش . هياهو چون دودي سنگين بر بام ها نشسته بود. هر مرد، هر زن ، و هر کودکي گُر گرفته بود: هريک خود قرباني، هريک خود آتش افروز.»


***


نقل قول ها از کتاب «سفر از سرزمين نه» به زبان انگليسي با ترجمهء عبدي کلانتري ـــ با کسب اجازه از مؤلف.




لينک ها:

علي فردوسي ، بلوغ يک دختر در ايران انقلابي (نيلگون)

وقتي که اسلامِ سياسي ايران را گرفت: قصه اي از عشق، اعتقاد و زنانگي (بوستون گلوب ـ ترجمهء فارسي)

عبدی کلانتری ، موفقيت بي سابقهء چند نويسندهء زن ايراني در آمريکا و واکنش منفي بعضي از ايرانيان

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

اجرای صدایی خوانش ان خیلی خوب بود.
حیف که انتشار ترجمه ی کتاب در ایران دور از امکان بنظر میرسد.

علیرضا

-- Alireza ، Feb 24, 2007

شاید بی مناسبت باشد این کمنت.
این بیگانگی اشاره شده ی یک انسان.از خانواده و فرهنگ و ملیت و مذهب تا چه حد واقعیست؟
این بیگانگی انسان .
شاید هنوز ( بگذریم از بحث ملیت هم) ندانیم که ایرانی مسلمانیم. مسلمان. ایا در شناسنامه یک ایرانی نوشته شده؟ ایا در پاسپورت یک ایرانی نوشته شده؟ دین> مسلمان. نه تا انجا که میدانم نه. اما چه رخ میدهد هنگامیکه این انسان ایرانی میخواهد با قوانین کشور ایران با شخص دیگری غیر مسلمان که از غرب میاید قرار داد ازدواج ببندد. ازدواج همین قرار داد عشق!؟. همین قرارداد به اصطلاح متمدانه .. ایا کسی میداند چرا ایرانی که هیچ جایش ننوشته مسلمان است میبایست همسر اینده اش برای بستن عقدایرانی مسلمان شود؟. شاید ان روزی است که خود مسلمان میشویم نه ان بیگانه !! ایرانی انسانی که ایدوولوگی را به عنوان بخشی از هویت خویش ارث میبرد روزی میبیند که ایرانی یعنی مسلمان. انها که از قبل به ان توارث افتخارمیکنند نیز قبل این اتفاق عاشقانه مرجع تقلیدی میجویند که به انها اجازه دهد اما ایا در پایان میبینیم که باز باید خطبه ی مسلمانی طرف مقابل که هیچ از ان نمیفهمد خوانده شود یا انرا تکرار کند. شاید ان لحظه به خود تلخ بخندیم که نمیدانستیم به جهان! اسلام تعلق داریم !! مسلمانیم چون ایرانی هستیم که نه مسیحیت و نه یهودیت و نه زرتشتیت را بدانگونه ارث برده ایم . خنده دار نیست؟
علیرضا

-- َعلیرضا ، Feb 25, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)