خانه > نيلگون > فرهنگ > ابعاد اجتماعی و سياسی عرفان | |||
ابعاد اجتماعی و سياسی عرفانپاسخی ديگر به ملکوت نوشتة عبدی کلانتری شنيدن فايل صوتی در برنامهء پيشين نيلگون از عرفان اجتماعي سخن رانديم و به مشکلات حضور آن در جهان مدرن و همزيستيِ آن با تجدد اشاره کرديم. تعدادي از شنوندگان ما در راديوزمانه اين انتقاد را مطرح کردند که عرفان را نمي توان و نبايد به پهنهء اجتماع و سياست کشاند؛ و قرائت تاريخ جنبش هاي اجتماعي، با تحليل باورهاي عرفاني بنيانگذاران و پيروان آنها، به حيثيت معنوي و اخلاقي عرفان آسيب مي رساند. سايت اينترنتي ملکوت مي نويسد: «عرفان يک تجربهء شخصي و فردي است و بدون هيچ ترديدي ورود آن به عرصهء سياست و اجتماع مخرب است. تجربهء عرفاني و ديني، پسزمينهء زندگي معنوي و روحي انسان را مي سازد و جلا مي دهد و در قلب آن تعاليم اخلاقي دين و عرفان نشسته است. عرفان [همان] تعاليم اخلاقي دين است فارغ از قيد و بند احکام و رسوم شرعي ... گفتمان عارفانه، زمين تا آسمان با فضاي اجتماع و سياست فرق دارد.» در پاسخ اين انتقاد بايد گفت اگر تنها سليقهء شخصي مطرح باشد، شايد ارجح آن باشد که بينش عرفاني در حيطهء اخلاق فردي باقي بماند. در اين صورت، انساني که براي رستگاري در اين وادي پا مي گذارد، براي رسيدن به حق، به تنهائي در ساحتي شهودي و قدسي سير مي کند و در اين سلوک، مددکار او نيز شاعران و عارفان بزرگ همچون حافظ و مولوي خواهند بود. اما تاريخ حرکتي مستقل از سليقه هاي فردي دارد. اخلاقيات خصوصي، پسند و ناپسندِ ما، تأثير مستقيمي بر آنچه در پهنهء اجتماع و سياست رخ مي دهد ندارند. عرفان و حکمت الاهي {تئوسوفي} يک جهان بيني است. اين جهان بيني حامل يک کيهان شناسي {کاسمولوژي} و يک مجموعه از مفاهيم و اصطلاحات خاص است براي توضيح پيدايش جهان، فلسفهء آفرينش، هدف و مسير انسان بر روي زمين، و سرانجام پايان سير دَوَراني تاريخ در اتحاد مجدد با آفريدگار. انواع حکمت هاي الاهي، پديده هائي اجتماعي اند زيرا براي تداوم خود مي بايد در درون يک گروه قومي ـ فرهنگي {گروه اِتنوکالچرال} به حيات خود ادامه دهند. در کشورهاي اسلامي اين گروهها نام هائي چون «موالي» و انواع فرقه هاي برادري يا «اِخوان» برخود داشته اند که هريک به گِرد يک قطب يا مراد جمع مي شدند و به افعال و رياضت هاي خاص آن فرقه تأسي مي کردند. تأثير اجتماعي و سياسي فرقه هاي عرفاني زماني احساس مي شد که کارگزاران رسمي شريعيت، اعم از آنکه به دستگاه خلافت وابسته بودند يا به فرقه هاي رقيب تعلق داشتند، حکم به تکفير شيوخ يا عارفان سرشناس مي دادند زيرا نفوذ فرقه اي اين عارفان را تهديدي براي قدرت و منزلت خود مي پنداشتند. اهميت اجتماعي و سياسي براي نمونه، لوئي ماسينيون در تحقيقات پردامنه اش دربارهء زندگي و آثار حسين ابن منصور حلاج، عارف بزرگ مسلمان که در سال ۹۲۲ ميلادي به فرمان قاضي بغداد اعدام شد، نشان مي دهد که چگونه آموزه هاي حلاج در بارهء آداب و فرائض ديني، عبادت، و شهادت، به يک بحث حقوقي بسيار دقيق و پيچيده در ميان جناحهاي معتزله (از زبان اميرحسين ميبدي)، اماميه (از زبان ابن بابويه) و فرقه هاي سُني و همچنين، پس از مرگ حلاج در سده هاي بعد، در مکتب ابن عربي برانگيخت (۱). فرقه هاي عرفاني از سوي نمايندگان رسمي شريعت به صفاتي چون ملاحده، زنادقه و نظائر آنها ملقب مي شدند. محمد آرکون اسلام شناس الجزائري الاصل دربارهء اهميت اجتماعي و سياسي جنبش هاي عرفاني مي نويسد: «چنانچه بخواهيم به اهميت تنش ها و مجادلاتي که توسط نوآوراني چون حلاج ايجاد مي شد پي ببريم، نمي توانيم جنبه هاي اجتماعي و سياسي جنبش هاي عرفاني را ناديده بگيريم. مخاطبان و مشتريان حاضرـ آماده براي اين عارفان، به طور آشکار، عبارت بودند از مستضعفان شهري که از حاشيهء اجتماع مي آمدند و از امتيازات اجتماعي نصيبي نداشتند. امتيازاتي که طبقات مرفه تجار، زمين داران، و ديوانيانِ حامي قدرت در اختيار داشتند. رابطهء عرفان با طبقات کارگر پس از قرن يازدهم ميلادي متحول شد و سمت و سوي آن متوجه انجمن هاي متعرض و تند رو نظير انجمن هاي «فتوت» و «عياران» شد. در دوران بعد، از قرن سيزدهم تا نوزدهم ميلادي، شيوخ و اولياي محلي {مُرابطون} توانستند با مردم روستا و کوهپايه ها پيوند برقرار کنند؛ مردمي که کنترل آنها توسط مقامات وقت امکانپذير نبود. چنانچه در مغرب (مراکش) آنها در مراحل نهائي حکمراني خاندان «مرينيون» (بني مرين) ظهور کردند. در اين دوران، عرفان تبديل به جنبش هاي گوناگوني از انجمن هاي برادري {يا اِخوان} شد که تبلور و بيان کنندهء رقابت هاي قبيله اي و طايفه اي بود و خود را در مناسک و مراسم خاصِ هر انجمن بروز مي داد. در سراسر جهان اسلام، انجمن هاي برادري يا «اخوان» براي منزلت اجتماعي و جلب مريد و کسب پايهء سياسي تلاش مي ورزيدند. آنها اين وظيفه را با گسيل هيأت هاي تعليم ديدهء مُرابطون به مراکز آموزشي انجام مي دادند. هرکدام از اين مراکز، که «زاويه» خوانده مي شد، در پيوند با يکي از پيشکسوتان يا اولياء بنيانگذار آن فرقه قرار داشت. اين اولياء در هرگوشه اي با برکات خود، به ياري معجزات و کراماتي که داشتند سعي در جلب اعتماد اهالي مي کردند؛ مردمي که بي سوادي و کمبود دانش آنها از زبان عربي، به ويژه در ميان بربرهاي ساکن مغرب (مراکش) و شمال آفريقا و نيز جنوب صحراي آفريقا، آنها را مستعد پيوستن به اين انجمن ها مي کرد.» (۲) محمد آرکون اعتقاد دارد، در دوران جديد پس از ايجاد دولت هاي ملي در کشورهاي اسلامي، تلاش هائي که در جهت ايدئولوژيک کردن اسلام صورت گرفت، بر آموزه هاي عرفاني نيز تآثير گذار بود. بايد پذيرفت، اگر بخواهيم بي طرفانه نگاه کنيم، چگونگي اين تآثيرات و برآيندهاي سياسي آنها در جنبش هاي جهادي، هنوز به طور کافي توسط جامعه شناسان و تاريخدانان انجام نگرفته و نيازمند تحقيقات بيشتري است. پايهء طبقاتي آنچه محمد آرکون در مورد پايه هاي طبقاتي جنبش هاي عرفان اجتماعي، پيش از دوران مدرن، عنوان مي کند، يکي از موضوعات اصلي تاريخنگاراني است که توجه خاصي به نقش مبارزات طبقاتي و جنبش هاي شورشي و انقلابي در تاريخ داشته اند. فردريک انگلس، دوست و همکار کارل مارکس، يکي از دو بنيانگذار روش ماترياليسم تاريخي در علوم اجتماعي، توجه خاصي به جهان بيني هاي پان تئيستي، به ويژه نزد جيوردانو برونو و باروخ سپينوزا داشت. سپينوزا يکي از مهمترين متفکران دوران گذار به مدرنيت در اروپا است که سيستم فلسفي ا ش طي سي سال گذشته توسط فيلسوفان مارکسيت برجسته اي چون لوئي آلتوسر و آنتونيو نگري و همفکران آنها مورد توجه و ارزيابي مجدد قرار گرفته است. بسياري از مشايخ تصوف از ميان اقشار و اصناف چوپان، آهنگر، خراز، بزاز، قصاب، خرمافروش و نظائر اينها برآمده بودند. آنچه محمد آرکون در مورد مُرابطون شمال آفريقا مي گويد، نظيرش را در سرزمين هاي مرکزي اسلام به شکل فرقه هاي دراويش ملاحظه مي کنيم. درويش، که به معني فقير و سالک است، علاوه بر اخلاق عمليِ حق گوئي و قناعت، در سياست نيز پايهء اصلي طبقاتيِ جنبش هاي شورشي اي نظير سربداران (خراسان)، مرعشيان(خطه هاي شمال ايران)، و حروفيون (آذربايجان) را، عليه زمينداران، اشراف، و دستگاه روحانيت شکل مي داد. شيخ و پيشواي جنبش مرعشيون، ميرقوامدّين مرعشي، در قرن چهاردهم ميلادي خود به رياست دولت محلي طبرستان رسيد. بنا به نوشتهء محقق ايراني سعيد امير ارجمند، در توضيح نحوهء سياسي شدن فرقه هاي صوفيانه، بايد گفت که: «در صوفي گري، رستگاري با دنبال کردنِ نمونهء زندگي يک پير يا مراد حاصل مي شود، نه با مجموعه اي از اصول اخلاق عملي.» (۳) يک از مهم ترين نتايج گسترش صوفي گري، قدرت گيري و تآثير روزافزون تعدادي از شيوخ بود که، نه به عنوان آورندهء آموزهء تازه اي در دين، بلکه به عنوان اشخاص، با نفود معنوي خود مي توانستند به حاکمان وقت مشروعيت ببخشند. «دعاي خير» اين شيوخ از سوي امرا طلب مي شد. بنا به گفتهء سعيد امير ارجمند، در کتاب ارزشمندش به نام «سايهء خدا و امام غايب»، در جنبش مرعشيه عنصر مهدويت وجود نداشت، در حاليکه در جنبش هاي سربداران، حروفيه، نوربخشيان، مشعشعيان، و صفويه، مهدي گرائي حضور کامل دارد. (۴) شاخه هايي از نهضت اسماعيلي، جنبش حشّاشين، و نهضت حسن صباح نيز از زمرهء اين جنبش هاي شورشي اند که شرح تاريخ آنان خود مبحث بزرگ ديگري است. آخرين نمونهء مهم اينگونه نهضت ها در دوران پيش از تجدد، جنبش پيروان شيخ صفي الدين اردبيلي است. اکنون موضوعي که مي تواند پيشاروي ما براي تفحص هاي آينده باشد، حضور اين عرفان در جهان مدرن است. *** پانوشته ها: ۲ـ محمد آرکون، بازانديشي اسلام، به زبان انگليسي، انتشارات وست ويو، ۱۹۹۴، ص ۸۲ ۳ـ سعيد امير ارجمند، سايهء خدا و امام غايب، به زبان انگليسي، انتشارات دانشگاه شيکاگو؛ ۱۹۸۴، به ويژه فصل دوم، ص ۶۶ ۴ـ سعيد امير ارجمند، همان، صص ۶۹-۸۵ لينک هاي مرتبط: نيلگون: جهاني شدن ارزش ها، راديو زمانه نيلگون: پايان نوستالژيا، راديو زمانه نيلگون: سکولاريسم و اسلام، راديو زمانه نيلگون: پاسخ به ملکوت، راديو زمانه نيلگون: خرافه و خشونت، راديو زمانه نيلگون: منزه طلبي و خشونت، راديو زمانه
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
آقای عبدی کلانتری،
من چند چيز را نميفهمم. تمام آنچه شما در اينجا آورده ايد در منابع موجود است. فقط جعل يا برداشت اشتباه شما از منابع ميتواند مورد اعتراض منتقدان شما قرار گيرد. حداقل من بسياری از اعتراض ها را نميفهمم. اگر از حرکت تاريخی عرفان اسلامی و تاثيرت آن صرف نظر کنيم و وجود آنرا با خود عرفان نامرتبط بدانيم، نميفهمم کجا اجازه در بررسی دين و عرفان داده ميشود؟ اين درحاليست که بر ضرورت موجوديت آنها و حيات اکنونی آنها که پر از تضاد هاست پافشاری می شود.
خوب، پس به بررسی کجای اين جهان بيرونی يا درونی ميتوان پرداخت؟ کاربرد علوم روانشناسی و روانکاوی در مورد آنها نيز تابو دانسته می شود و هميشه به سوء نيت متهم ميگردد. اصرار دارند که فلسفه نيز بايد آنرا به صورت بخشی از خود بپذيرد در حاليکه با توصيفات پايه ای درون خود فلسفه سازگاری ندارد! پس به کدامين بخش آنها بايد پرداخت؟
کجای اين کار فضای گفتگو دارد؟ وقتی بررسی و نقد مطلبی از همان شروع کارنفی می شود؟ من چند ماه پيش در مجله ای آلمانی زبان گفتگويی ميان يک استاد الاهيات مسيحی و موراليسم و يک استاد فلسفه و زيست شناس در زمينه ی عصب شناسی خواندم. هر کس حرف خود را در وادی کاملاً متفاوتی مي زد. در اواسط آن گفگوی پيچيده، استاد فلسفه و بيولوژيست از استاد الاهيات و موراليسم از جهانبيني اش پرسيد و او هم پاسخی روشن داد. پس از کمی بحث، از آن شور اوليه و اصرار به ترغيب استاد الاهيات کاهش يافت، ولی همچنان در وادی خود به گفتگو ادامه داد و شاهدی شد از نياز به آن نوع جهانبينی و ارزشهای اخلاقی. همچنين کاريکاتوری پايين اين گفتگو بود. خدا از ميان ابر دودستش را بطرف انسانی در پائين دراز کرده و ميگويد: متاسفانه بايد به تو بگويم که من وجود ندارم! و مرد ايستاده، دهانش با حيرت و ترس باز، رو به عقب متمايل شده و باور نمی کند.
-- Alireza ، Dec 23, 2006عليرضا
عبدی عزيز،
-- داريوش ، Dec 23, 2006يک توضيح مفصل نوشتم که پريد! ديگر حوصله ندارم بنويسم. عجالتاً بهتر بود مطلب تازهی مرا هم میديدی و بر اساس آن بحث را ادامه میدادی:
http://blog.malakut.org/archives/2006/12/post_137.shtml
«حکومت اسلامی»
-- Alireza. ، Dec 24, 2006what is this then?
«حکومت آرمانی اسلامی
-- بدون نام ، Dec 24, 2006