خانه > پرسه در متن > نويسندگان > «راوی قصههای روستایی هستم که دیگر وجود ندارد» | |||
«راوی قصههای روستایی هستم که دیگر وجود ندارد»سعید شکیبایوسف علیخانی، نویسنده ۳۴ ساله، از چهرههای شناخته شده ادبیات داستانی معاصر ایران است. او فعالیت خود در حوزه ادبیات را همزمان با نوشتن، با مصاحبه با نویسندگان نسل سوم آغاز کرد. حاصل گفت و گوهای او با نویسندگان، کتاب «نسل سوم داستاننویسی ایران» شد که در سال ۱۳۸۰ به وسیله نشر مرکز منتشر شد. علیخانی در ادامه، سراغ قصه «عزیز و نگار» رفت که در میان مردم البرز بهویژه طالقان و الموت از شهرت بهسزایی برخوردار است. حاصل تحقیق علیخانی درباره این قصه، کتاب «بازخوانی عشقنامه عزیز و نگار» شد که در سال ۱۳۸۱ به وسیله نشر ققنوس به چاپ رسید. اولین مجموعه داستان یوسف علیخانی با نام «قدم بخیر مادربزرگ من بود» یک دهه پس از منتشر شدن داستانهایش در روزنامهها و مجلات، در سال ۱۳۸۲ به وسیله نشر افق منتشر شد که در همان سال نامزد کتاب سال جمهوری اسلامی ایران شد. این کتاب همچنین جایزه ویژه شانزدهمین جشنواره بینالمللی روستا را از آن خود کرد و سه داستان از اولین مجموعه داستان علیخانی از داستانهای برگزیده جایزه صادق هدایت شدند. چاپ دوم «قدم بخیر مادربزرگ من بود» سال ۱۳۸۶ به بازار آمد. علیخانی از سال ۱۳۸۲ تا ۱۳۸۶ که دومین مجموعه داستانش به نام «اژدهاکشان» به وسیله موسسه انتشارات نگاه روانه بازار کتاب شود، کارهایی در زمینه زندگینامهنویسی و تحقیق و گردآوری قصههای مردم رودبار الموت انجام داد که برخی از آنها از جمله «داستان زندگی حسن صباح»، «داستان زندگی ابنبطوطه» و «داستان زندگی صائب تبریزی» منتشر شده و کتابهای «قصههای مردم الموت» (به همراه افشین نادری) در دو جلد آماده انتشار است. این نویسنده جوان به دلیل نوشتن مجموعه داستان «اژدهاکشان» مدتی قبل شایسته تقدیر در اولین دوره جایزه ادبی جلال آل احمد و نامزد نهایی هشتمین دوره جایزه هوشنگ گلشیری شناخته شد. با یوسف علیخانی به بهانه چاپ سوم مجموعه «اژدهاکشان» درباره داستانهایش به گفت و گو نشستیم.
داستانهای مجموعه «اژدهاکشان» در همان حال و هوای مجموعه داستان اول شما «قدمبخیر مادربزرگ من بود» روایت میشوند. چطور شد یک روستا را محل روایت داستانهایتان قرار دادید؟ به گمان من، هر نویسندهای از تجربیات خودش مینویسد و همه ما که داریم مینویسیم درگیر بخشی هستیم که باهاش درگیر بودیم. یا تجربه اش کردیم یا شنیدیم یا دربارهاش خواندهایم. آن بخش از وجود من که بیشتر درگیرم میکند بخشی است که به قبل از دوران ابتدایی ام برمیگردد. الان دیگر از آن روستا اثر و خبری نیست چون روستاها خالی شدند و قدیمیها فوت کردند و جدیدیها هم که همه به شهرها مهاجرت کردند. مسالهای که در آن روستا درگیرم میکرد، نوع برخورد آدمها بود با وقایع؛ وقایع ساده که با خیالات آنها به وقایع عجیب و غریب تبدیل میشد. اگر یکی با ماشین از جادههای پیچ در پیچ البرز به ته دره پرتاب میشد، مردم دنبال دلایل دیگری میگشتند. اگر بز کسی میمُرد، قبول نمیکردند که بز مریض شده و مرده است، بلکه دلیل ماورایی برایش میتراشیدند. اگر شهاب سنگی در آسمان روستا دیده میشد، فکر میکردند نوری است آسمانی و آن را به شخصیتهایی که به آن باور داشتند، نسبت میدادند. برای هر چیزی قصه میساختند و در واقع این قصهپردازی و قصهگوییشان به منتقل شده گویا.
از ۸ سالگی به بعد در شهر زندگی کردم، اما حالا که نگاه میکنم میبینم آن بخش پیش از ۸ سالگی تاثیر غیرقابل انکاری روی من گذاشته است. شما در داستانهایتان از زبان الموتی هم استفاده میکنید. این زبان باعث نمیشود مشکلاتی برای خواندن داستانهایتان پیش بیاید؟ به هرحال هر داستانی در یک موقعیتی اتفاق میافتد واین موقعیت مکانی میتواند در شهر باشد یا روستا. در هرجا هم که باشد میان آدمهایی اتفاق میافتد که هر کدام لحن و زبان خاص خود را دارند. شما نمیتوانید یک راننده اتوبوس را با یک معلم دارای یک لحن بدانید. اینها دو الگوی زبانی دارند. وقتی داستان من در یک روستا اتفاق میافتد، این روستا هم از یک سری مردم شکل میگیرد که آداب و رسوم خاصی دارند، زبان ویژهای دارند و حتی شکل و قیافه خاصی دارند. نوع نگاهشان به جهان، خاص است، بالطبع این زبان الموتی یا درست تر بگوییم، زبان دیلمی، زبان مردم این روستاست. من از زبان مردم منطقه استفاده کردم و هیچ وقت هم فکر نکردم مخاطب مشکل پیدا میکند. چون احساس کردم وقتی من به آذربایجان میروم این پیش فرض را پذیرفته ام که زبان مردم آنجا آذری است و من با این دانسته به میان آنها رفته ام. پس باید اول با زبان شان ارتباط بگیرم تا بتوانم با مردمش انس بگیرم. وقتی به گیلان میروید، آیا انتظار دارید فلان گیلهمرد یا فلان گیلهزن، با شما فارسی تهرانی حرف بزنند؟ نه. آنها زبان شان گیلکی است. میتوانیم میانشان نرویم اما من دوست داشتم به میان مردم دیلمستان بروم و با زبانشان ارتباط گرفتم و آن وقت نوشتمشان. بسیاری از شخصیتهای داستانهای شما اسطورهای و افسانهای هستند و به همین دلیل کمتر دچار تحول میشوند. این گونه شخصیتها، دست و پایتان را هنگام شخصیتپردازی نمیبندند؟ این شخصیتها برای خود یک تشخّص و تکاملی پیدا کردهاند و به قول شما اسطورهای و افسانهای شدهاند. اینها در طول زمان شخصیت پیدا کردهاند و به همین دلیل هم هست که میگویند شخصیتهای اسطورهای نیاز به شخصیتپردازی به شکل معمول داستاننویسی امروز ندارند. اینجا با این شخصیتها نه به خاطر شخصیتشان بلکه به دلیل تاثیرگذاریشان روی یک واقعه خاص، روبه رو میشویم. اگرچه آدمهای معمولی هم در داستانهایم هستند که در حاشیه دارند زندگی میکنند. به طور مثال در داستان اژدهاکشان، «حضرتقلی» شخصیتی اسطورهای است که آمده با اژدها بجنگد، چون شنیده اژدهایی قرار است میلک را با خاک یکسان کند و چون میداند قرار است سالهای سال بعد، یکی از نوادگانش بیاید و در «میلک» بمیرد و آنجا برایش بقعهای بسازند، با علم به این موضوع برای این که مانع تخریب میلک بشود، به جنگ با اژدها میآید. داستانها اغلب بر مبنای یک رخداد و واقعه شکل میگیرند و بیشتر وقایع هم رویکردی جادویی و غیرواقعی دارند. این ماجراها آیا فقط متعلق به منطقه الموت هستند؟ اوایل شاید. مخصوصاً در «قدمبخیر مادربزرگ من بود» خیلی غریزی مینوشتم. یعنی درباره وقایعی مینوشتم که به طور مشخص در دوران کودکی شنیده یا دیده بودم. البته داستان ِداستانی مثل «خیرالله خیرالله» در همان مجموعه را نمیدانم از کجا شنیده بودم و چون ماجرایش برایم جالب بود به فضای میلک بردم و بازش کردم. در مجموعه «اژدهاکشان» اما این موضوع آگاهانهتر شد و از آن شکل غریزی بیرون آمد. چند تا از داستانهایی که نوشتم و آداب و رسومی که وارد منطقه داستانیام کردم، در واقع هیچ ربطی به آن منطقه ندارند. یا زاده تخیل من هستند یا از اینجا و آنجا شنیدم؛ در کردستان و خراسان و سیستان و بلوچستان و لرستان مثلاً. نمونهاش همان داستان «نسترنه» و رد شدن آدمها از زیر رنگین کمان (آله منگ). باور کنید یادم نمیآید این باور را از کجا شنیدم یا چه طوری بوده که حالا در داستان من اینطوری شده است.
در شرایطی که همه نویسندگان، داستانهای شهری و اصطلاحاً آپارتمانی و کافهای مینویسند، شما داستانهای بومی نوشتید. این موضوع باعث نمیشود مخاطبهایتان تا حدودی محدود شوند؟ من هم قبل از این داستانها، داستانهای شهری مینوشتم. تعداد زیادی داستان در فضای کوی دانشگاه تهران دارم؛ دانشجویان عاشق. دانشجویانی که دنبال سیاست هستند. دانشجویانی که دنبال ادبیات هستند. دانشجویانی که درسخوان هستند. یا یک سری داستان دارم در فضای پادگان ارتش. یا داستانهایی در فضای کارگران بازار قزوین. یا یک کار بلند دارم درباره جنگ، اما هیچ کدامشان را چاپ نکردم. من هم تجربه نوشتن از فضای شهری را داشتم و دارم ولی اینها مال من نبودند و نیستند. وقتی سال ۸۰ آمدم و مصمم شدم اولین مجموعه داستانم را منتشر کنم، احساس کردم این قصههای به قول شما شهری، مال من نیستند. داستانهای زیادی داشتم اما از میان شان فقط همان ۱۲ داستانی را انتخاب کردم که دوست شان داشتم و شدند مجموعه «قدمبخیر مادربزرگ من بود.» یا بعداً ۱۵ داستان دیگر که شدند «اژدهاکشان.» با این ترتیب باید منتظر باشیم مجموعه داستان بعدی شما هم باز در همان حال و هوای دو مجموعه داستان قبلیتان باشد؟ دقیقاً. پشت جلد چاپ دوم و سوم «اژدهاکشان» نظرات ۱۰ نفر از منتقدان معروف مثل آقای سپانلو، خانم شهرنوش پارسیپور، آقای فتح الله بینیاز و آقای دستغیب و بقیه منتشر شده است. این فرم تبلیغ کتاب در ایران تا به حال انجام نشده. این پیشنهاد شما بوده یا ناشر؟ من سالها از طریق مترجمیزبان عربی زندگی میکردم و به همین دلیل کتابهای زیادی هم به این زبان دارم که پشت جلد اغلبشان، نظرات منتقدان معروف درباره آن کتاب منتشر شده است. به طور مشخص کتاب «صد سال تنهایی» مارکز که در مصر چاپ شده است. برایم خیلی جالب بود که چرا این کار در ایران انجام نمیشود. وقتی یک خواننده در یک کتابفروشی «اژدهاکشان» را میبیند و چیزی هم درباره اش نمیداند، چطور اعتماد کند وکتاب را بخرد؟ ولی با دیدن نظر آدمهایی که درباره کتاب نظر داده اند، بیشتر راغب خواهد شد. در چاپ دوم «قدمبخیر ...» هم نظر چند منتقد منتشر شده است. اژدهاکشان، برنده نخستین جایزه ادبی جلال آل احمد و نامزد نهایی هشتمین دوره جایزه هوشنگ گلشیری شد. آیا این جوایز بر دیده شدن کتاب نقشی داشتند؟ تردید نباید کرد که نقش دارند و نقششان هم اتفاقاً خیلی زیاد است. «قدمبخیر مادربزرگ من بود» اگر نامزد جایزه کتاب سال و برنده جشنواره روستا نمیشد، شاید هرگز تجدید چاپ نمیشد. درباره «اژدهاکشان» هم. یک سال از چاپ اژدهاکشان میگذشت و یک چاپ خورده بود ولی در مدت کوتاه سه ماه گذشته، این کتاب دو چاپ جدید خورده است که حالا چاپ سوم پیش روی ماست. مطالب مرتبط: • اژدهاکشان، به روایت شهرنوش پارسیپور • داستان یا پژوهش؟ • اژدهاکشان؛ دنیای عجیب و غریب داستانهای علیخانی • "عزیز و نگار" دو دلداده طالقانی در شبهای بخارا |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
گفتگوی بسیار خوبی بود. من مجموعه اول علخانی رو خونده بودم و به نظرم این تیپ نوشتن در کشور ما واقعا جاش خالیه. علیخانی هم آدمیه که نشون داده به فرهنگ و ریشه و اصل و نسبش خیلی معتقده و احترام میزاره برخلاف خیلی نویسنده ها که تا قلم دستشون میگیرن همه چیز رو فراموش می کنند. ممنون از زمانه بخاطر این گفتگوی خوب
-- احسان تولایی ، Mar 1, 2009