خانه > رادیو همایش > نقد آثار > اژدهاکشان؛ دنیای عجیب و غریب داستانهای علیخانی | |||
اژدهاکشان؛ دنیای عجیب و غریب داستانهای علیخانیسعید شکیباعصر روز دوشنبه، بیست و یکم آبانماه، جلسهی نقد و بررسی مجموعه داستان «اژدهاکشان» نوشتهی یوسف علیخانی با حضور این نویسنده و منتقدان در کانون ادبیات ایران برگزار شد. در ابتدای این مراسم، یوسف علیخانی داستان «اژدهاکشان» را برای حضار قرائت کرد و سپس، فریدون حیدری ملکمیان، فتحالله بینیاز و محمدرضا گودرزی به وجوه مختلف این مجموعه داستان پرداختند.
اژدهاکشان را با لذت خواندهام؛ اما آن را مستقل نمیدانم با خواندن این عبارت، چیزی در من شکل گرفت و با وجودم عجین شد. مانند تکه شعری، مایهی زمزمهی این سالهای من شده است. لحن و ریتم این گفته غیرمستقیم به من میگوید لازم نیست خیلی منظم چیزی را شروع کنی و حرفهایت ابتدا و میانه و انجام داشته باشد. این حرف به من آموخت که باید خود را رها کرد. با این همه، همواره حواسم بوده است که خیلی هم مجاز به رها بودن نیستیم و نهایتاً باید به قاعدهای قایل باشیم.» او یادآوری کرد که بسیاری از رمانها و آثار ادبی خوب را به خاطر پیشداوریها و قضاوتها کنار میگذاریم و نخوانده از کنارشان رد میشویم و برای نمونه، به نحوه برخورد ویل دورانت با دن آرام شولوخف اشاره کرد. ملک میان گفت: «دورانت در «تفسیرهای زندگی» نوشته است که به «دن آرام» شولوخف، به خاطر بیزاریاش از طرز تفکر سوسیالیستی این رماننویس، مدتهای مدید بیاعتنایی میکرده است. میگوید: مطالعه آن را با این پیشفرض که حوصلهام را سر خواهد برد آغاز کردم. خواندم و آتش گرفتم. ناخشنودی من از شولوخف، مرا سالها از زیباترین رمان قرن دور نگه داشته بود.» سپس به اژدها کشان علیخانی اشاره کرد و افزود: «من خوشبختانه کار علیخانی را با لذت خواندهام و با کتاب او موافق هستم؛ اما این موافق بودن به معنی پذیرفتن همهی اجزای آن نیست.» او اضافه کرد: من اژدهاکشان را مستقل نمیدانم. قسمت دوم «قدم بخیر مادربزرگ من بود» است و با کتاب سوم علیخانی (سالها برمیخوره شنبه به نوروز) فکر میکنم تریلوژی میلک کامل میشود. من البته خوشتر دارم که با استناد به جملهای از داستان «تعارفی» مجموعه اژدهاکشان، نام کتاب سوم را بگذارم «اینجا میلک است.»
دنیای عجیب علیخانی و ظرافت رمان دولتآبادی وی همچنین به زیبایی زبان اژدهاکشان – به رغم انتقاد از واژگان بومی و غیرعمومی آن - اشاره کرد و جملههایی را از داستانهای مختلف این کتاب شاهد آورد. برای مثال، از داستان قشقابل این تکه را را مثال زد: «از کنار دیوار کاهگلی به طرف کوچه سنگلاخ عصا زد.» وی البته تأکید کرد: کاش نویسنده در نوشتن بعضی عبارات بیشتر دقت میکرد و روی نثر وقت بیشتری میگذاشت. ملکمیان خطاب به علیخانی گفت: شما حتی اگر کلیدر را خواندهاید، بار دیگر آن را در دست بگیرید. نه به این خاطر که بخوانید؛ که برای این که ببینید دولتآبادی چه کرده. در این رمان حتی یک کلمه نیست که اذیت کند. ملک میان عبارات آغازین کلیدر را از بر برای حاضران خواند و گفت: «دنیای عجیب و غریب داستانهای علیخانی اگر با ظرافت دولتآبادی خلق شود، چه میشود!» او تصاویر داستانهای اژدهاکشان را به نقاشیهای امپرسیونیستها تشبیه کرد و گفت: «عبارات زیبا و تصاویر ناب این کتاب، حسی نوستالژیک به من منتقل میکرد. انگار که در برابر نقاشیهای مونه یا پیسارو ایستادهام. در کار علیخانی درخت زالزالک و باران و سگ، در تابلوهای پیسارو، چوپانان و دروگرانی که در سایهی بید، تن به خنکای آب نهر میسپارند.»
علیخانی یک بازی جذاب ارائه داده است او در این باره گفت: اولشخص این داستانها البته در روایت محو میشود و ما هرگز نمیفهمیم که کیست. راوی معمولاً غالب قصه را بر نمیتابد وبه شعر کلام و تصویر روی میآورد. وی افزود: من اعتقادی به لزوم مشخص کردن قصه یا داستان بودن این مجموعه ندارم. با فلوبر همعقیده هستم که گفت: «قطعهای که خوش نوشته شده باشد لاجرم بر دل مینشیند.» ملکمیان در ادامه دو بار تکههای دیگری از داستانهای علیخانی را خواند و افزود: «زیبایی دیگر چه چیزی میتواند باشد؟ زیبا زیباست و چه احتیاج به دلیل دارد؟» از میان این همه کاغذ که به زبالهدانی ریخته میشود، یکیشان میشود ۱۲ داستان سرگردان و نجات پیدا میکند. به اعتقاد ملکمیان، علیخانی نیز مانند هر نویسنده دیگری بازی کرده و بازیاش را نیز قشنگ و جذاب ارایه داده است. وی گفت: نویسنده اژدهاکشان به راحتی مینویسد: «راوی دیگر روایت نمیکند و من هم دیگر چیزی نمیدانم.» ملک میان، درباره این راحتی که در مقدمهی حرفهایش در هنگام نقل نامه یوسا بر آن تأکید کرده بود، به نوشتهای از هنری جیمز استناد کرد و در این باره نیز گفت: «هنری جیمز مینویسد که ازهنرت لذت ببر.» و خوشبختانه علیخانی لذت میبرد. من ۱۰ سال پیش از این، در دیداری کوتاه به علیخانی که به من داستانی از خودش را داده بود، گفتم چرند نوشتهای و او گفت: «۱۰ سال نوشتم تا بتوانم از تو تأیید بگیرم.» او در پایان به نقل نوشتهی هنری جیمز گفت: «تمام زندگی از آن توست. به آنهایی که میگویند هنر این است و جز این نیست گوش مسپار. به یاد داشته باش که بزرگان با وجود تفاوتهای بسیارشان، کار کردهاند و همگی ماندهاند. اولین وظیفهی تو این است که آگاه باشی. بلندنظر و باریکبین باش. شاید موفقیت را در آغوش بگیری.»
«اوشانان»، یک داستان پستمدرنیستی است در داستان اول «قشقابل» ما با مردی روستایی مواجه میشویم که بزی دارد که نمیخواهد از آن منفک شود و بفروشدش. چرا نمیخواهد بفروشد؟ به دلیل اینکه بز، نشاندهندهی تعلق خاطر این فرد به زن دیگری به نام کربلایی قشنگ است و حتی به اصطلاح نشاندهندهی رابطهای که در جوانی داشته و گر چه این رابطه قطع شده، اما در خاطر این فرد باقی مانده است. داستان بعدی «نسترنه » است. نسترنه، پیردختری است که دارد روی صورتش مو در میآید. او سالها آرزوی ازدواج با جوانی را داشته است و وقتی که دارد مو در میآورد، ما میفهمیم که چه وضعی دارد. او میخواهد از زیر رنگینکمان رد شود تا به آرزویش برسد. این نشان میدهد که تا انسان زنده است امید دارد؛ هر چند که آمادهی مرگ باشد. داستان سوم، «دیولنگه و کوکبه» باز نشان میدهد که در روستاهای ما، دخترها اساساً دوست دارند که با شهریها ازدواج کنند و نمونهاش کوکبه است که به معلم گرایش شدیدی پیدا میکند و بعد برادرهایش از شهر میآیند و ما میفهمیم که کوکبه محو شده است. درواقع آنها سربهنیستش میکنند. در داستان کوتاه «شول و شیون» ۱۰ فرد داریم؛ یعنی ۱۰ فرد وجود دارند و حرف میزنند. به اعتقاد من این داستان به ۱۰ شخصیت نیازی نداشت. درست است که در جامعهی ما و به خصوص در روستا، وقتی اتفاقی میافتد، همه اظهار نظر میکنند؛ ولی ما در اینجا میخواهیم داستان کوتاه بنویسیم و شاید وجود چهار یا پنج نفر کافی بود. داستان بعدی «سیامرگ و میر» است. حرف زدن جنازهی یک مرده که چه بسا وهم مطلق باشد. منتها این نشاندهندهی آماده بودن آدمها برای مرگ است. آدمی که دارد چای میخورد و حرف میزند، یکمرتبه میمیرد. در اینجا ما متوجه میشویم که فاصلهی آدمها با مرگ، فاصلهی بسیار نازکی است. داستان بعدی «اوشانان» یا همان «از ما بهتران» است. اعتقاد این است که مردههایی که آنجا مردهاند، نمیخواهند از آنجا بروند. در این داستان، خود نویسنده به عنوان نویسنده ظاهر میشود و به نوعی فراداستان میشود. البته به اتکای همین تکمؤلفه نمیتوانیم بگوییم که این داستان پستمدرنیستی شده است. همان طور که رمانهایی در ایران نوشته شدهاند که تمام مؤلفههای پستمدرنیستی را در خودشان آوردهاند؛ ولی هیچ کدامشان پستمدرنیستی نشدهاند. داستان بعدی «گورچال» است. پدری بعد از دو سال به خانهاش میرسد و بچهی سه سالهاش که او را میبیند، میمیرد. در واقع این داستان، نه داستان پسری است که میمیرد و نه داستان مرد که بعد از دو سال آزاد میشود. خوانندهی حرفهای میفهمد که این داستان، داستان زن است که همیشه بایستی از یکی از مردهای خانهاش محروم بماند.
الگوی باورها و اعتقادات در آثار علیخانی سنگینی میکند نقش راوی در این داستان جالب است. اصلاً هم نمیگویم از روی دست بورخس نوشته شده؛ اما خیلی شبیه کارهای او شده است. بعد داستان «ملخهای میلک» است که در آن پای ۱۲ فرد به میان آمده است. دیالوگها هم زیادند و میتوانست کمتر باشد. این موضوع و باور هم در اغلب ایلها و عشایر هست که وقتی ملخها به جایی حمله میکنند، حتماً معصیتی صورت پذیرفته است و نویسنده این را با معصیت نوهی اوس ولی بابا قرینهسازی میکند. بعد داستانی داریم به اسم «تعارفی.» یک مردهای در میآید و خاک میدهد به دست اطرافیان و اینها تکه تکه میبرند و گله گوسفند میشود. شما فکر میکنید که یک داستان فانتزی میخوانید. ولی بعد میبینید که این یک رؤیا و خوابی بوده که وقتی صفی خان، این را میبیند و به قبرستان میرود، امر عینیاش چفت و بست میشود که انگار دنبالهی آن خواب است. پنج داستان دیگر هم هست که برای این که وقت را از دست ندهم، مرورشان نمیکنم. اما در آنها هم همین الگوهای باورها و اعتقادات، سنگینی میکند. این مجموعه در کل به گونهای است که حتی میشود گفت به هم پیوسته است. به طوری که اگر عنوان نداشت، میشد گفت که یک رمان است. منتها به یک دلیل هم نمیشود گفت که برای توضیح آن به سراغ نقد ساختاری داستانها میروم. این داستانها، داستانهای واقعگرای کلاسیک نیستند؛ ولی رئالیسم جادویی، گوتیک یا شگفت و غریب و وهمناک هم نیستند. اما عناصری از رویکرد شگفت و تودرتویی که البته برخی از نظریهپردازان به این رویکرد اعتقادی ندارند. بعد بازی با حضور یا عدم حضور راوی. در برخی جاها شما میبینید داستان شروع شده و فکر میکنید سوم شخص است. بعد از دو سه صفحه و پنج شش آکسیون یا دیالوگ آن وقت راوی خودش را وسط میکشد. به دلیل همین بازیها این داستانها، داستانهای مدرنیستی هستند. اما چون نویسنده در صورت دال و نه مدلول، قرار میگیرد و به ذهن شخصیتها نفوذ نمیکند، این داستانها از نوع داستانهای مدرن روان کاوانه نیستند؛ بلکه از نوع داستانهای مدرن رفتارگرایانه هستند. داستانها در امتداد هم نیستند. چون رویدادها در امتداد زمان نیستند.
میلک، نماد روستاهای ایران انسانها در میلک اساسا زندگی نمیکنند، بلکه با سرنوشت دست به گریبانند. نویسنده هیچجا این را به صراحت نگفته است؛ ولی ما احساس میکنیم که همه آمادهی مرگ هستند. اما معناگرایی یا بنیان های معنایی مورد انتظار من در این داستانها ساخته نشده است. چرا؟ چون خرافه و باور و اعتقاد و نابودی روستاها و تقابل سنت و مدرنیته، پروسهای است که در ۲۰۰ داستان کوتاه و نوول آمده است. ما اینجا انتظار داشتیم امر دیگری مطرح شود. اما آیا نوشتن چنین مجموعه داستانی در چنین شرایطی لازم بود یا نه؟ گاهی وقتها میشنویم که دورهی نوشتن این نوع داستانها به سر آمده است. اولاً که به گمان من دورهی نوشتن داستانهای آپارتمانی و کافهای، که همهاش نسکافه میخورند، در ایران به سر آمده است. اساساً پستمدرنیستها به دلیل مرکززدایی و حاشیهگرایی و مقابله با ابرکلانروایتها، 80 درصد داستانهایشان سیاسی میشود. در مورد روستا هم میشود نوشت. منتها پرسه زدن در روستا برای گفتن آن چیزهایی که گفته شده، اضافی است. آقای علیخانی که داستانهایش را از ادبیات شفاهی میگیرد، باید به این امر توجه کند و بیاید سنت و مدرنیته و تقابل آنها با هم را در هم بیامیزد و این داستانها را به تراز بالاتری برساند. گرفتن از ادبیات شفاهی هم هیچ اشکالی ندارد. آقای علیخانی داستانهایش را از ادبیات شفاهی میگیرد. ادبیات آمریکای لاتین هم از ادبیات شفاهی گرفته شده است. وقتی ادبیات شفاهی منبع داستان ما میشود، بایستی در آن گزینهکاری صورت گیرد. به همین دلیل من فکر نمیکنم نوشتن این داستانها در چنین شرایطی بد باشد.
در اژدهاکشان، عناصر اسطورهای در خدمت داستان نیست از نظر ژانری، داستانها در وهلهی نخست شگفت هستند. معیار شگفت بودن هم معیار ساختاری است. به این معنی که رخدادهای پیش آمده در داستان با تجربهی زیستی شما همخوان نباشد. یعنی وقتی میگوییم شخصیت سوسک شده است، این شگفت است. یعنی چیزی که اتفاق افتاده، نامعمول، نامأنوس و تجربهناپذیر است. داستانهای رئالیسم جادویی زیر مجموعهی داستانهای شگفت هستند. شما در داستان « سیامرگ و میر» در مجموعهی اژدها کشان، باور میکنید که مرده حرف بزند. نمیگویید چرا و چگونه؟ داستان «کل گاو» تنها داستان غیرشگفت مجموعه است. تا جایی که از کتاب اژدها کشان بر میآید، علیخانی رفته به منطقهای خاص و باورهایی که در قالب افسانهها بوده، یادداشت کرده و آمده در قالبی داستانی، اینها را بیان کرده است. برعکس تمام دوستان، من معتقدم ضعیفترین داستان مجموعه، خود داستان اژدهاکشان است که داستان نشده است. یعنی عناصر اسطورهای به خدمت داستان در نیامده است. در جهان داستانهای علیخانی، چند عنصر تکرار میشود که یکی از آنها امامزاده اسماعیل است و در اکثر داستانها حضور دارد. درخت تادانه، درخت زالزالک و درخت توت، بز و سگ از عناصر تکرارشوندهای هستند که در این داستانها هستند و در مجموع، روستای میلک را میسازند. این داستانها از یک بعد مدرن هستند و از یک بعد نباید باشند. گاهی در داستانها شاهد شکست زمانی هستیم. در داستانی، شخصیتی را میبینیم که مرده و در داستان دیگر میبینیم هست. یعنی اینجا نشان میدهد زمان ابدی – ازلیای هست و آدمها دارند تکرار میشوند. بنمایهی مرگ در شش داستان این مجموعه به طور مستقیم هست و به طور مستقیم جنازه در آنها کارکرد دارد. در بقیه هم مرگ و مردگان نقش بسیار زیادی در جهان داستانها دارند.
کلید اصلی داستانها این است که مرز میان زندگی و مرگ و انسان و حیوان و طبیعت محو شده و از بین رفته است. اصولاً داستانهای اسطورهای این گونه هستند. راوی داستانها به همان دلیل اسطورهای، امروزی شده است و اگر نقصی از نظر روایتشناسی بخواهیم پیدا کنیم، به نظرم در راویهای علیخانی است که اغلب دانای کل هستند. داستان «اوشانان» کاملاً داستان مدرنیاست. راویاش با این که اولشخص است، کاملاْ بجا انتخاب شده است. چون در آنجا در نقش خودش هست و دارد میگوید من با پدر و مادرم صحبت میکنم و منطق حضور خودش را در متن توجیه میکند و بعد مدرنش کاملاً ارجح است. در مجموع، راویها حالت نقالی و قصهگویی دارند و بیرونی هستند و به شکل نقلگونه داستانها را روایت میکنند. در داستان اوشانان چهار تفاوت انسانها با جنها را میبینیم که جدا از ارزش داستانی، ارزش فولکلور دارد. این چهار تفاوت اینها است: به گمان من داستانهای اقلیمی، داستان اکنون ما است. ما که در تهران هستیم، مگر که هستیم؟ ۸۰ درصد همان روستاییها هستیم که در اینجا هستیم. بحث دیگر من دربارهی این داستانها بحث مطالعات فرهنگی است. ارزش این کتاب، جدا از بار داستانیاش، بحث مطالعات فرهنگی آن است. اینطور حرفهایم را تمام میکنم که «سیامرگ و میر» و «تعارفی» و «اوشانان» از بهترین داستانهای این مجموعه هستند. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
این مجموعه داستان دارد به چاپ دوم می رسد، که باید آن را به فال نیک گرفت، چون یکی از بهترین آثار ادبی بعد از انقلاب است. مطلب بالا خوب است و کاش رادیوزمانه این نوع گزارشهای هنری و ادبی را ادامه دهد. اما چند نکتۀ قابل ذکر.
-- منصور ، Nov 19, 2007در ایران هنوز این سنت جا نیفتاده که منتقدان ادبی از همان اول به نقد یک اثر ادبی ننشینند و ابتدا آن را برای تشویق اذهان به خواندش معرفی کنند. نقد اثر جای دیگری دارد مثل ماهنامه های ادبی و غیره. در اروپا وقتی که مثلاً یک رمان منتشر می شود، اول روزنامه ها آن را معرفی می کنند و به نقد و بررسی و ارزشیابی آن نمی¬شینند. این باعث می شود که اولاً خواننده از همان ابتدا دچار پیشداوری نسبت به آن نشود، و خودش آن را بخواند. اگر هم خواست نقد آن را بخواند می تواند برود سراغ نشریات ادبی. ثانیاً این کار فروش آن را بالا می برد و پولی توی جیب نویسنده اش می کند، که برای آن نشسته و کار کرده است. مگر در این روزگار چند نفر می نشینند و کار ادبی می کنند؟ هنرمند همیشه برای هنرش از وقت و نان و خانواده و چیزهای دیگر می زند تا بتواند اثرش را خلق کند. و وقتی که آن را خلق می کند سزاوار پاداش و تمجید است. در واقع او درست در همین جاست که باید تشویق شود، تا خستگی کارش در برود نفس راحتی بکشد و لقمه ای نان بخورد. آیا صحیح است که از همان اول به او بگوییم کار شما فلان ضعف و بهمان ایراد را دارد؟ آن هم از کانالهای رسمی که مخاطبان هم آن را بشنوند؟ منتقد ادبی باید اخلاق ادبی هم داشته باشد، یعنی باید بتواند نویسنده را حمایت بکند.
اما منتقدان ایرانی علاوه بر اینکه هنوز به این درجه از اخلاق نقد نرسیده اند، اغلب هم خود را طرف راست خدا می نشانند و شروع به اظهار فضل و نصیحت و موعضه می کنند. مثلاً آقای ملک میان در کنار ارائۀ ناقصی از شکل و محتوا و سبک این کتاب جا به جا نظرات شخصی و ناقص خود را هم اضافه می کند و با ردیف کردن یک سری نقل قول از این و آن به پند و اندرز نویسنده می نشیند. ایشان، که تازه دوست نویسنده هم هست، می گوید: «من ۱۰ سال پیش از این، در دیداری کوتاه به علیخانی که به من داستانی از خودش را داده بود، گفتم چرند نوشتهای و او گفت: «۱۰ سال نوشتم تا بتوانم از تو تأیید بگیرم»». شما منظورتان از این حرف چیست؟ خیلی استادید؟ شما اصلاً به چه حقی جلو حضار رو به او می کنید و می گویید برو یک بار دیگر کلیدر دولت آبادی را بخوان؟ من اگر جای علیخانی بودم همانجا در جواب می گفتم چشم، در عوض شما هم برو و یک بار دیگر کتاب مرا بخوان! می دانید، شما اگر در دانمارک بودید به جای کار منتقدی کاری در ادارۀ امور خارجیان – جلو پیشخوان - بهتان می دادند تا این رفتار را با خارجیها داشته باشید!
آقایان سخنران دیگر هم همین شیوۀ استادمآبانه را دارند، البته آقای بی نیاز کمی محترمانه تر و آقای گودرزی ناشیانه تر.