خانه
>
پرسه در متن
>
داستانخوانی
>
عاشقی ـ فرزانه کرمپور
|
۱۹ـ از مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسنده»:
عاشقی ـ فرزانه کرمپور
داستان عاشقی را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.
هیچکاری نتوانستم برایش انجام دهم. روی تخت تاقباز افتاده بود، با چشمانی نیمهباز. با سرانگشت روی پیشانی و بینیاش کشیدم با این آرزو که بخندد و بگوید که شوخی کرده است. هنوز عرق سردی به پیشانی داشت که انگشتم را خیس کرد. ملحفه را رویش کشیدم. به دستشویی رفتم و چند بار دستها و صورتم را با صابون شستم. حسی از کثیفی زیر پوستم رفته بود و هیچجور پاک نمیشد. به اتاق برگشتم و کنار پنجره ایستادم. هوای عصر پاییز هر لحظه تاریکتر میشد. لباسهایم را پوشیدم و به برجستگی زیر ملحفه نگاه کردم که باید از شرش خلاص میشدم. لباسهاش را روی دستهی مبل توی هال به ترتیبِ در آوردن چیده بود. لباسها را بغل کردم. بوی تن و ادوکلنش را میدادند. اول جورابهاش را پوشاندم که تمیز بود و لنگهی چپش سوراخِ ریزی در پاشنه داشت. سورمهیی رنگ با دو لوزی قرمز روی ساق. پوشاندن لباسهاش سخت بود، چرا که بدنش آرام آرام سفت میشد. آستین ژاکت پشمی به انگشت کوچک دست راستش گیر کرد و انگشت من تیر کشید. پاهاش را از تخت آویزان کردم و به کمک چند بالش نشاندمش. منتظر بودم هر لحظه نفسش پوستم را غلغلک دهد و دستهاش دور بدنم حلقه شود و کنار گوشم بگوید: «شوخی بود. ترسیدی؟»
و بخندد، با همان خستی که همیشه در خندیدن داشت. ولی پوستش سرد بود و نبضِ کنار لالهی گوشش نمیزد؛ همانجا که گونهام را میچسباندم و گرم میشدم. مانند یک عروسک لاستیکی یکبر شد و روی تخت افتاد. حلقهاش را کنار تلفن همراهش، روی میز کنار تلویزیون گذاشته بود. حلقه به انگشتش فرو نمیرفت چون دست راستش را در دست گرفته بودم. به چشمهای نیمبازش که بسته نمیشد، برای چندمین بار دست کشیدم. اینطور وقتها در بیمارستان پلکها را با چسب نواری میبندند. دگمههای ژاکتش را یکی یکی بستم و یکی از دستهاش را در جیبش گذاشتم؛ اینطوری زنده به نظر میرسید. نگاهش کردم و چشمها را بستم، چقدر دلم میخواست بگوید: «یه قهوه به ما نمیدی؟»
میرفتیم در آشپزخانه پشت میز مینشستیم. او رو به پنجره مینشست که کلاغها را روی چنار حیاط همسایه ببیند و من روبهرویش. با هم قهوه و شیرینی میخوردیم. میپرسید: «میخوای پرده رو بکشم؟» میگفتم: «چرا؟» «همسایهها؟» به شیرینی گاز میزدم و میگفتم: «کاری نمیکنیم که. قهوه و شیرینی میخوریم.»
تا کفشهاش را بتوانم بپوشانم، عرق از همهی بدنم جاری شد. بندهاش را همانطور که دوست داشت، شل و ول، بستم. میگفت: «روی پام درد میگیره و خستهم میکنه.»
روپوشم را پوشیدم و روسری سر کردم با گره محکمی زیر گلو که به راحتی باز نشود. با وجود وزن زیادش، نمیتوانستم پالتو بپوشم. از کنار پرده نگاه کردم. هوا تاریک و کوچه خلوت بود. زیپ کاپشن را تا زیر چانهاش بالا کشیدم و سوییچ اتوموبیلش را از جیبش برداشتم. همیشه سر خیابان پارک میکرد. چند دقیقهیی طول کشید تا توانستم راهش بیندازم و بیاورمش توی کوچه مقابل در خانه. چراغ راهرو را روشن نکردم. از طبقهی بالا صدای تلویزیون و خندهی بچهها میآمد. در را باز گذاشتم و وارد خانه شدم. لبهی تخت خم شدم و با گرفتن دستهاش بلندش کردم. عروسک لاستیکی خم شد و چرخید و به حالت اول روی تخت افتاد. یک دستش را پشت گردنم انداختم و با یک دست محکم کمربندش را چنگ زدم و از جا بلند شدم. ایستاده بودم اما کمر هر دومان خم بود. من زیر سینگینی وزنش و او از سختی عضلات. گوشهام گر گرفته و ضربان قلبم تند شده بود. نمیتوانستم بار به آن سنگینی را کنترل کنم که از پشت یا جلو پرت نشود. به در اتاق رسیدم و در آپارتمان به نظرم کیلومترها دور میآمد. باید روی زمین میکشیدمش چون پا به پای من نمیآمد. نمیتوانستیم با هم قدم بزنیم. هرگز نتوانستیم؛ چون میترسیدیم که دوست یا آشنایی ببیندمان. دم در اتاق با هم روی زمین غلتیدیم. با آستینم صورتش را که روی زمین کشیده و خاکی شده بود پاک کردم و گونهاش را بوسیدم و با پشت دست روی لبهام کشیدم. ایستادم و دستهام را از پشت روی سینهاش قلاب کردم و روی سرامیکها کشاندمش. در آستانهی در راهرو نشستم و به تاریکی خیره شدم. زن همسایه پسرش را نفرین میکرد و از دور صدای زنگ تلفن میآمد. روی موزاییکهای راهرو کشیدمش تا به در خانه رسیدم. از فکر غافلگیر شدن در این حالت سرم گیج رفت. دستهاش را از دو طرف گردنم گرفتم و بلند شدم. کمرم راست نمیشد. خیلی سنگینتر از من بود. حتا نمیتوانستم از جا بلند شوم. ولی تنها راه بود. در اتوموبیل را باز گذاشته بودم. برگشتم و روی صندلی جلو انداختمش. سرش به دنده یا فرمان خورد و صدای خشکی کرد. گفتم: «آخ ببخشید.»
و از شنیدن صدایم در فضای خالی و ساکت اتوموبیل یکه خوردم. روی صندلی نشاندمش و لبهی کلاهش را تا روی ابروها پایین کشیدم. تلفنش را روشن کردم که بتوانند ردش را بگیرند. صندلی را عقب دادم و کمربندش را بستم. پشت فرمان نشستم و به سمت بزرگراه راندم. سر دو راهی اتوموبیل را به سمت شانهی خاکی جاده کشیدم و ایستادم. چراغ راهنما را روشن گذاشتم و پیاده شدم. درِ طرف او را باز کردم و دکمهی کمربندش را زدم. طوری نشاندمش که انگار میخواسته پیاده شود. لباسهاش را که خاکی شده بود، تکاندم. راه افتادم به سمت تپهی خاکی بلندی که کنارش یک ماشین زردِ راهسازی ایستاده بود. از کنار تابلوی کارگاه ساختمانی و اخطار رد شدم. دو راهی را دور زدم. صدای کسی از دور میآمد که آوازی محلی میخواند. پیش از پیچیدن، برگشتم و نگاه کردم. سیاهی اتوموبیل پیدا بود. لکههای رنگی به سرعت میگذشتند و بوقی ممتد شنیده میشد. کنار بزرگراه پیاده راه افتادم.
۱۳۸۲
در بارهی نویسنده:
---------------------- فرزانه کرمپور، متولد ۲۸ بهمن ۱۳۳۳ و فارغالتحصیل دانشگاه علم و صنعت ایران در رشتهی راه و ساختمان است. او نوشتن را به طور جدی از ۱۳۷۴ شروع کرد و آثار چاپ شدهاش به شرح زیر است: ـ ۱۳۷۶ مجموعه داستان کشتارگاه صنعتی ـ ۱۳۷۸ مجموعه داستان ضیافت شبانه ـ ۱۳۸۰ مجموعه داستان توفان زیر پوست، برندهی دوم جایزهی یلدا در اولین دوره ـ ۱۳۸۲ داستان بلند دعوت با پست سفارشی ـ ۱۳۸۳ رمان نقطه گریز ـ ۱۳۸۴ مجموعه نقد بازتاب (نقدی بر ادبیات داستانی) مشترک با مهری بهفر ـ ۱۳۸۵ مجموعه داستان حوا در خیابان
ـ مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسندگان»
|
|
نظرهای خوانندگان
داستان کسل کننده ای بود.
-- خسرو ، May 15, 2007سلام خانم کرم پور. برعکس آقای خسرو پرویز من هیچ خسته نشدم. مثل همیشه مختصر و مفید بودید و با تصاویر و فضای موجز. کدام عاشقی است که در این سالها از هول و هراس آمدن گزمه ها موقع عشق بازی مثل مرده نشده باشد؟ توی این فضای خفقان صد دفعه می میریم و زنده می شویم تا دمی کنار معشوق مان که جسدی مثل خودمان است دراز بکشیم. حمل این همه جنازه، آنهم جنازه های های عزیزان را هم حس کردم. خیلی چیزها به یادم آمد. خسته نباشید.
-- فریبا برومند ، May 16, 2007سلام خانم کرمپور
-- عبدالحسین کرمپور ، Jul 25, 2007خسته نباشید همیشه از متن های شما استفاده مفید می کنم. من دانشجوی دکتری مدیریت هستم و تمامی نوشته های شما را از دیدگاه مدیریتی می بینم. نوشته های شما را باید از دید مسایل مدیریتی نگریست.
موفق باشید
اقتباس از فیلمهای پلیسی و نمایش جنازه ناصرالدین شاه آراسته ومرتب در کالسکه.
-- الهام آباده ، Sep 21, 2007خانم فریبابرومندعزیزآنقدرحق مطلبو زیبا اداکردکه دیگه حرفی برای گفتن نمونده.ازشما وحسن سلیقه ایشون متشکرم.
-- aryaaslani@yahoo.com ، Mar 26, 2009