۸ـ از مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسنده»:
«بیرون از گور» ـ فریبا وفی
فریبا وفی
داستان را با صدای خانم نویسنده از اینجا بشنوید
بیرون از گور
اول پایش را میبینی، جورابی که شصت آن چند سوراخ ریز دارد و تازه میفهمی که بیخودی وسط اتاق نایستادهای، بوی پا تو را به اینجا کشانده است. ولی همان لحظه هم او را فراموش کردهای. یک لنگه پای بیرون زده از پشت کاناپه را میبینی و خشکات میزند. روی گلدان برنجی میز هیکلات را میبینی که تا میشود و انگار که توی شکم گلدان له بشود، ازهم وامیرود. نفس عمیقی میکشی، مثل شناگری که با تمام تن فرو میرود توی آب. بعد میخیزی به طرف پا. باید حواست باشد که مثل آدم موذی و ترسویی گیرش نیندازی، مثل بچه شیطان ناقلا غافلگیرش کنی و لبخند بزنی. از کاناپه میگیری و نیمخیز میشوی، مثل لاشهایست که توی قبر تنگی رهایش کرده باشند.
نباید همانجا مکث کنی و مثل آدم زندهای که جنازهای را برانداز میکند نگاهش کنی. باید گوشه کاناپه را کج کنی. نمیخواهد زیاد جابهجایش کنی. همینقدر که بتوانی توی مثلثی که باز کردهای جا بگیری کافیست. باید آرام دراز بکشی پهلویش و جوری خودت را بالا بکشی که سر او به راحتی روی سینهی تو قرار بگیرد.
کار سختیست. نمیشود دو نفر در آنجای به آن تنگی دراز بکشند. قبر مال یکنفر است و مردن هم انگار مثل یک چیز شخصی فقط به او اختصاص دارد. ولی بعضی جاها آدم میتواند لاغر و باریک شود، مثل سربازی که مجبور است از لای سیمخاردار رد شود. حالا هر دو آنجائید و میدانی که محال است رویاش را بهطرف تو برگرداند مثل آدمی که اساعه بخواهند بیهوشش کنند، به سقف اتاق خیره شده است. میتوانی سرت را بگذاری روی سینهاش که حالا بسیار بلند بهنظر میرسد، ولی نه، باید کاری کنی که سر او روی شانه و سینهی تو قرار بگیرد. باید یکجور سریع عمل کنی با یک دنیا مهربانی، با یک دنیا تصمیم و یکجور سماجت. جوری که او فکر کند ناامیدی بیفایده است، باید سرش را ول کند روی سینهات.
اگر حرف نزنی، همهچیز را خراب کردهای، باید اسمش را صدا بزنی، با آهنگی که یک عالم نوازش داشته باشد. اما نه جوری که او خیال کند چیزی ازش میخواهی یا لحن پوزشخواهانه داری. باید نه زیاد قوی به نظر برسی و نه زیاد ضعیف، مثل بندبازی باشی که روی طنابی راه میرود و ناچار است تعادلش را حفظ کند. باید کلمات نرم و روان از دهانت بیرون بیایند و یکراست توی دلش بنشینند. با حالت زنی اینکار را بکنی که وردی را توی گوش نوزادی میخواند. بوی تند سپیدکننده که از دستانت میآید، حواست را پرت میکند. بوی مبلهای خاکگرفته، بوی آفتاب حبسشده توی اتاق پذیرایی. ولی نه به بو فکر میکنی، نه به سکوت مانده لابهلای پردهها، فقط به او نگاه میکنی و حرف میزنی.
هر زنی میتواند اینکار را بکند، حتا اگر این هیکل گنده را دیگر دوست نداشته باشد. ولی فقط بعضی زنها میتوانند تا آخر بروند. با یک دست موهایش را نوازش میکنی، انگشتان روی برآمدگی و فرورفتگی سرش درنگ میکنند. زبری موها را لمس میکنند، شورهی آنها مثل غبار به هوا بلند میشود. بیحرکت است، درست مثل مجسمه سنگی شکسته. ولی گول ظاهرش را نمیخوری. روح دارد و بیآنکه بخواهد حساسیت وحشتناکی در مقابل رفتار تو پیدا کرده است. یک لحظه حس میکند ترسیدهای. لحظه بعد یقین پیدا میکند عفریتهای هستی که فقط برای فریب او بهدنیا آمدهای. عضلاتش سفت شده است. بهخودش شک کرده، شک توی دل تو هم روییده. بهتر نبود او را پشت همان کاناپه در اتاق پذیرایی نادیده میگرفتی؟ شاید داد و بیداد کردن کاریتر بود.
همین جاست که قضیه بغرنج میشود. بهخودش لعنت میفرستد که با سراسیمگی کسی که خانهاش آتش گرفته از اداره بیرون آمده، دم در مکث کرده و بعد با مخفیکاری آدم خطاکاری پشت این کاناپه دراز کشیده است. فکر میکند هیچ مردی اینکار را نمیکرد، ولی او آنقدر احمق است که این نقش را بازی کرده است. فکر کرد میتوانست روی مبل بنشیند یا توی آشپزخانه، جایی که تو سیبزمینی رنده میکردی و گوشی تلفن در خم گردن و شانهات بود.
خشماش را حس میکنی که مثل موشی در تله دو آدم درازکشیده افتاده است. جیغهای کوتاهش را میشنوی، حالا موش ریز ریز بهطرف تو آمده است. این را از نفسهای بلند و مژهزدنهای تند و تندش میفهمی، از لرزش کنج لب و داغی پوست تنش. باید بدانی چه وقت به اینجای فکرش میرسد و به این سوال که اینجا چه میکند، پشت این کاناپه، آنهم این وقت روز. همینجاست که باید مثل یک سرباز کارکشته شلیک کنی، ولی نه شلیک تیرکش، شلیک خنده. باید بتوانی بخندی، خنده بلند آدمی بیغل و غش. باید آنقدر خوشدلانه بخندی که براحتی او را هم به خنده بیاوری. باید به خودتان نگاه کنید بخندید، با صدای بلند.
درست در این لحظه است که خنده میتواند یک فشفشه باشد توی آسمان تاریک و فقط بعد از این خنده است که بوسهات میتواند دیگر یک باج نباشد، یک ترحم نباشد، یک فریب نباشد، فقط یک بوسه باشد که بتواند شما را نجات دهد از این قبری که تویش دونفری جا گرفتهاید. بعد او میتواند برگردد اداره و توی راه همهی آدمها مرد چاقی را ببینند که لبخند بیدلیلی روی لبهایش دارد و سینهاش را انگار که پر از هوای تازه باشد، رو به جلو داده است.
دربارهی نویسنده:
-------------------
فریبا وفی متولد ۱۳۴۱ تبریز است. او از نوجوانی نوشتن را آغاز کرده و داستانهایی در نشریات محلی و ادبی انتشار داده است. دو مجموعه داستان «در عمق صحنه» و «حتا وقتی میخندید» و یک رمان با عنوان «پرندهی من» از آثار اوست.
«پرندهی من» برندهی جایزهی گلشیری و یلدا بوده و هیأت داوران جایزهی «مهرگان ادب» و «اصفهان» نیز آن را تقدیر کردهاند. تازهترین رمان فریبا وفی «رؤیای تبت» نام دارد که بار دیگر برندهی جایزهی گلشیری شده است.
ـ فهرست مجموعهی داستانخوانی با صدای نویسنده
|
نظرهای خوانندگان
جملات و تركيبها درآميختگي شان و پيشترفتشان در فضائي توام با ايهام ... بسيار جالب بود البته بايد دوباره به عبارات باز مي گشتم را منظور نويسنده را بفهمم كه فكر مي كنم فهميدم
-- نوشا ، Mar 28, 2007مثل بقیه داستانهای این نویسنده سرد و بی حس بود.
-- bahareh ، Apr 13, 2009داستانی سرد و بی روح. بقول منیرو باید خودت گر بگیری تا خواننده هم با قصه تو گرم شود.
-- مینا ، Apr 13, 2009من داستان شمارا خواندم ادامه بدهيد موافق باشيد خانم فريبا وفى
-- ناسناس ، Aug 25, 2010