خانه > رضا دانشور > Feb 2008 | |
Feb 2008امامزاده کمپرسوری، نا طورِلولههاما ایرانیها ملت بینظیری هستیم. خاطرهی آقای بهرام شفیعی، ما را به یاد یکی از این نوادرِ خاصی میاندازد که در هیچ کجای دنیا نظیر ندارد و جاهای دیگر هم، اگر از ما تقلید کرده اند به گردِ پای ما نرسیدند. و این ویژگی طرفه، وجود امامزادههایی ست که در بیشترِ آبادیهای حتی دورافتاده، موثرتر از نهادهای مدرنی نظیر پاسگاه و درمانگاه به مدد کرامت و معجزه به حل مشکلات روزافزون مردم، مشغولند. «این جیگر منه»خاطره، جایی پایینتر از ادبیات تخیلی، نایستاده است؛ فقط نوشتن خاطرهای که بتواند از مرزهای کلیشه شدهی نوع سنگوارهای آن، فراتر برود، آسان نیست. متوجه شدهاید، نویسندگانی که جرات کردهاند خاطره بنویسند، این کار را اغلب در سنین پختگی و با چکیدهی مهارتهای خلاقهشان، به انجام رساندهاند و مایلم اضافه کنم، با استمداد از همهی شجاعتشان. برای اینکه نوشتن ِخاطره، مثل لخت شدن در جمع، کاری است بس مخاطرهآمیز و محتاج شجاعت بسیار. خاطرهای پُست مدرن از سرگذشت ناگفته یک لوبیااز اینجا بود که لوبیا وارد ماجرا شد. دست کردم تو کیسه و همون لوبیای فلک زده رو ورداشتم و گفتم: حالا من این لوبیا رو میکنم توی این گوشت و از اون گوشت یک بستنی در میآرم. هیچ وقت نگاه خواهرم رو اون لحظه از یاد نمیبرم. نگاهی بود مثل نگاه گوسفند مشکوک و حقهبازی که میدونه کارد قصاب خوب نمیبُره. لوبیاهه هم انگار پایان ماجرا رو میدونست خیال نداشت فرو بره همسفر فرشتگانوقتی شنیدم آقای ناصر غیاثی، نویسنده ایرانی خارج از کشور، برای نوشتن کتاب خاطرات تاکسیرانی در آلمان، جایزهای در تهران دریافت کرده، یاد دو خاطره کوچک از تاکسیرانان ایرانی مقیم پاریس افتادم که از مدتها پیش در اختیار داشتم. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|