خانه > خیابان > شهرـ پرسهنگار > سنگفرشهای بیقرار | |||
سنگفرشهای بیقرارمیترا یوسفیتا بگویی نشستهام روی هرهی ایستگاه راه آهن، پلاکارد را از این دست به آن دست میکنم.. دختر بچهای توجهم را جلب میکند؛ میآید و با چشمان گشاده به تصاویر روی پلاکارد خیره میشود و بر میگردد از مادربزرگاش میپرسد: چی اینجا نوشته؟ و مادربزرگ عینکاش را جا به جا میکند... از من همان سوال را دوباره میپرسد.. توضیح من چشمان دخترک را گشادهتر میکند...مادربزرگ آرزوی موفقیت میکند برای آدمهای در تصویر و میگوید که همبسته است با دردی که بر جان ما میرود. سوار قطار میشوم.. بزرگی پلاکارد کنجکاوی آدمها را تحریک میکند، این را میشود از سیر نگاهشان فهمید. کسی چیزی نمیپرسد؛ پسرک رو به رویم مست و لایعقل مدام میخندد. عینکام را میگذارم روی چشمهایم کهاشکهایم دیده نشوند.. کوهیار زل زده به من... و من جوابی ندارم به این نگاه پرسشگر بدهم. واژگان از سر سطرهای ذهنام بخار میشوند.. مینویسم برای دیگری... دیگری جوابم میدهد و این تنها بهانهی خوشبختی من است در این درنگهای ملول. قطار از حرکت ایستاده... راننده اعلام میکند که ایستگاه بعدی میزبان قطاری ست و ما مجبوریم بایستیم.. در میانهی راه ایستاده ایم... تعلیق میدود در رگانم... و فکر میکنم به این مکرر که نمیدانی میروی یا میآیی... میکاهدت در میانهی روزها... پروانهی کوچک سفید نشسته روی ریل کناری... دست میسایم به پنجره.. نکند قطاری سر برسد بر پیکر نحیفاش.
رسیدهام جلوی فرستندهی تلویزیون غرب آلمان.. چهرهی آشنای «س» آرامم میکند.. دست به کار میشویم.. با گچهای رنگی روی صفحات سفید مینویسیم که در همبستگی با ۱۷ رفیق در بندمان دست به اعتصاب غذا میزنیم. تصاویر بچهها را زیر نامهاشان بر سنگفرش میچسبانیم... پلاکاردها را در زمین سخت فرو میکنیم... زیر سایه شان مینشینیم. در رفت و آمد آدمها..نگاهها به تصاویر خیره میماند... سرود میخوانیم... میخوانیم مردم متحد شکست نخواهند خورد.. ملودی آشنایش سکون ثانیههای کور را بر هم میزند... دیده میشویم.. انترناسیونال میخوانیم...لبخند مشکوک آدمها میپاشد بر صورتمان... اما خیالی نیست در این روزهای کج خیال و گنگ. مرا ببوس میخوانیم حتی... برای خودمان. جز حنجرههامان هیچ صدایی نیست.. مرکز خرید روبهرویمان پر و خالی میشود.. آدمهایی هستند که بیتفاوت نمیگذرند... به گفتگو مینشینیم با مردم بیلبخند جهان...اشک و لبخند توامان است این ثانیهها... وقتی دولتی نیست که ارادهاش را تحمیل کند.
با پسرک برزیلی که بحث میکنم زبان هم را میفهمیم.. حتی اگر او آلمانی نداند.. او طنین «مردم متحد شکست نخواهد خورد» را میشناسد... خانوادهاش را به من معرفی میکند... میگویماش که آمریکای لاتین برایم مترادف امید است... چشمهای پدرش برق میزند. خبرنگاران فرستندهی تلویزیون غرب آلمان با دوربینهایشان بیرون میآیند.. گمان باطل میبریم که آمدهاند از تصاویر روی سنگفرش روایت کنند... دریغ... از متنِ ما در میگذرند.. به حاشیه خیابان میروند.. از خوانندههای خیابانی گزارش تهیه میکنند... چشم میبندند.. بر چشمان اشک بار مادران و فرزندان. بله آقای خبرنگار، در این کشتی در حال غرق تو را چه به تلاطمهایی که بر جان و روان مردمان میرود. همان به که بروی تصویرگر بیجانی این ثانیهها باشی.. همان به که از صبح تا شب از جنگ قریب الوقوع آمریکا با ایران سیاههها بنویسی.. اما نبینی که مردمان بیلبخند آن سرزمین، زیباترین فرزندانشان را به جنگ این سیاهی گستران فرستادهاند. و تو عاجزی از دیدن تصاویرشان حتی... همان به که با ضرغامی نامها سر یک میز بنشینی و روابط بلاهتآمیز و غیر متعهد را بهبود ببخشید.. که قلمات از برای دردهای جهان نمینویسد و از دوربینات رویا نمیچکد. به این چشمان نگاه کن... اینها همانهایی هستند که در این برهوت، بیپروا به ریشخند گرفتهاند این زندگی مصنوع را.. نگاهشان کن لعنتی.
من به زبان مادریام بلدم فریاد بزنم. برای من آسان نیست وقتی وقاحت و بیتفاوتی به آسمان برسد، قواعد دستوری را رعایت کنم. برای من آسان نیست یاد آورم که واژهی انسانیت برای شما مذکر، مونث یا خنثی ست! ساعت کاری تمام شده؛ رعشه افتاده به جانم، یکپارچه عذابام... گویی که به خیابان آوردنِ درد آرامت نکند و فقط عریانی بیتفاوتی را با چشمان خودت نظاره گر باشی... بدل شده باشی به ابژهی تماشا... مثل جاذبههای توریستی... و عابرین این خیابان بیایند بستنی به دست تماشایت کنند... تازه اگر بیایند و نخواهند لذت بستنی عصرانهشان با تصویر خون بر زمین دلمه بسته، تلخ و عبوس شود... یکی از کارکنان فرستندهی تلویزیون غرب آلمان.. به میانمان میآید.. با «س» به صحبت مینشیند... من هم میروم و هر چه میتوانم با زبان الکنی که نمیشود به آن شعر گفت نثارش میکنم... او هم تایید میکند... و برای آنکه همبستگیاش را نشان دهد ساعاتی را با ما میماند.. اما شمارههایمان را رد و بدل میکنیم.. شاید در کنش بعدی بشود این کندهی سنگین را جا به جا کرد... هوا رو به تاریکی که میرود رفقای همدلمان از سر کارهایشان به ما میپیوندند... دیدن شان در آن عصر دلگیر روشنایی مضاعف است... دست کم میدانیم که هستیم هنوز.. هنوز تن میزنیم از سرنوشت مقدرمان... هنوز به بیرنگی جهانمان نباختیم... پسرک هلندی آمده و به تلخخند میپرسد این مبارزه برای آزادی ست؟ با این شکل؟ «میم» برایش توضیح میدهد. تاریخ روایت میکند از مشروطه تا پنجاه و هفت. پسرک منقلب میشود از آنچه میشنود. «میم» روایت میکند از تجربههای روزانهی زیستن در ایران. روایت میکند از روزهایی که پسر فقط در کتاب تاریخ فاتحان از آن خوانده است. روی سنگفرشهای سرد نشسته ایم... نگران امتحان آخر هفته ام... نگران دیگریام.. نگران خبرهایی هستم که در این ساعات نخوانده ام... باید برگردم... پلاکارد را بر میدارم... سوار قطار میشوم... تمام راه صدای موزیک را بلند میکنم که نشنوم...تنها زیر لب زمزمه میکنم: تاب آر دیگری ام.. تاب آر.. این دقایق را.. تا آب از سرمان بگذرد... رسیدهام به شهر بارانی ام... باران میبارد و سوز سردی در هواست... پلاکارد را بغل میکنم... نشستهام روی صندلیهای ایستگاهاتوبوس... دلتنگ آناتاق زیر شیروانیام... با پچ پچ دیوارهای سفیدش... پانوشت: آسمان است و باد و یک زمین نمناک... سیل خانه را برده است...
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
|