تاریخ انتشار: ۲۲ شهریور ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
برنامه‌‌ی به روایت - شماره‌ی ۱۹۳
مجموعه داستان، نوشته‌ی شیرین‌دخت نورمنش

«سترون»

شهرنوش پارسی‌پور
www.shahrnushparsipur.com

«شیرین دخت نورمنش»، نویسنده‌ی ایرانی ساکن کالیفرنیای آمریکا در سال ۱۳۴۴ به دنیا آمده است. سال‌ها پیش از او مجموعه‌ی داستانی به نام «دمل» منتشر شد که دربرگیرنده‌ی داستان‌های قابل تأملی بود. «سترون»، دومین مجموعه داستان این نویسنده به شمار می‌آید. این کتاب که در سال ۲۰۱۰ برابر با زمستان ۱۳۸۸ منتشر شده است دربرگیرنده‌ی نه داستان است که در سبک و سیاق‌های متفاوتی نوشته شده‌اند.

Download it Here!

نخستین داستان این مجموعه، به نام «پیچ پیچ، مارپیچ» از نظرگاه پی‌رنگ داستانی در جایی فراواقعیت‌گرا قرار می‌گیرد و دارای ارزش قابل تأملی است. مردی در خواب است و زنی نقاشی می‌کند. چه نسبتی با یکدیگر دارند؟ روشن نیست، اما مرد در خواب خرناس می‏کشد و زن را عصبی می‌کند. زن خشمگین ناگهان پوست می‌اندازد و به حضور دیگری بدل می‏شود. به بخشی از این داستان توجه کنید:

«کنار سه پایه نقاشی ایستاده بود و به کوه‌های روی پرده نگاه می‌کرد که رنگ از درخت جلوی پرده سرازیر شد. از تنه قهوه‌ای سیر آن پائین ریخت و در پای ریشه‌ی از خاک برون زده‌اش یک بار دور درخت پیچید. به پرده نقاشی نزدیک شد و صورتش را در فاصله کمی از آن نگاه داشت. در حالی که با چشمان ریز شده به پرده چشم دوخته بود نوک زبانش را از میان دو لب بیرون غلتاند. روی لب‌ها چرخاند و سریع به درون دهان پس کشید.

دستش را با کنجکاوی به سمت پرده برد و با سرانگشتان روی رنگ‌ها را لمس کرد. رنگ سرخ جلوی پرده داغ بود و رنگ آبی باریکه‌ی آبی که از میان سبزینه‌ها می‌چرخید و در گوشه چپ گم می‌شد، سرد. پوست انگشتانش به جزجز نا آشنائی سوخت و دستش به ناگهان تا میانه‌ی ساعد به درون پرده نقاشی کشیده شد. فنجان قهوه که روی زمین افتاد، خرخر مرد برای ثانیه‌ای قطع شد، و وقتی دوباره شروع شد زن در میانه اتاق نبود.»

این بخش که در میانه‌ی داستان قرار گرفته یکی از اوج‌های آن نیز به شمار می‌رود. درباره‌ی زن و ارتباط او با مار داستان‌ها و اسطوره‌های زیادی وجود دارد. همچنین درباره‌ی خود مار بحث و گفت‌وگو بسیار است. پیکره‌ی کلی مار را می‌توان با حالت چرخش زمانی نیز - مثلاً در یک داستان - هم هویت کرد. مار البته انسان‌ها را می‌ترساند؛ چنان که مرد داستان نیز دچار وحشت می‌شود. در داستان نورمنش اما این مار بیشتر در حال و هوای مدوزا است که یکی از معروف‌ترین اساطیر یونان را به وجود آورده است.


سترون - نوشته‌ی شیرین‌دخت نورمنش

به‌طوری که می‌دانیم مدوزا به دلیل عشق‌ورزی با پوزئیدون، خدای دریا مورد خشم آتنه قرار گرفت و تبدیل به زنی شد که بدن مار داشت و تمامی موهای سرش نیز مار بودند. او به هر مردی که نگاه می‌کرد او را خاکستر می‌کرد. عاقبت پرسئوس او را می‌کشد و از محل گردن او دو بچه، اسب بالدار و خرس طلایی به دنیا می‌آیند. به طوری که می‌بینیم اسطوره همانند همیشه مبهم است و روشن نمی‌کند که آیا این مدوزا را باید جزو ابواب جمعی شر دانست یا خیر، اما بدون شک ارتباط مدوزا با آتنه، خداوندگار باکره و مسلح، و گناهکار پنداشتن مدوزا به جرم عشقبازی با خدای دریا احتیاطاً نشانه‌ای از آغاز عصر پدرسالاری و اهمیت یافتن باکره‌گان است.

در داستان نورمنش اما این تبدیل شدن به مار به نظر من نشانه‌ای از بازگشت عصر مادرتبار و یا تمایل به بازگرداندن آن است. زن داستان نورمنش «کار» می‌کند. او نقاشی می‌کند. این استعداد نگارگری خود به این معناست که ما در آستانه‌ی پایان عصر پدرسالاری هستیم که چنین تصویرهایی در ذهن نویسنده‌ای شکل می‌گیرد. نویسنده در عین حال همانند آتنه، مسلح‌وار نیز هست. پوشش مارواره‌ی بدن او خود نشانه‌ای از این تمایل به داشتن سلاح است. به‌هرحال از این داستان می‌توان زیاد حرف زد و شک نیست که به عنوان یکی از داستان‌های قابل تامل زبان فارسی جایی برای خود باز خواهد کرد.

در داستان «انگار خودم»، تابلویی که زن ساخته دارد می‌سوزد، و یا زن دارد می‌سوزد. زن خود سوزنده و سوزاننده است. داستان بی‌شک وجهی رمزی دارد که بر من چندان روشن نشد. وقت نیز برای تامل زیاد نبود. از اینجا به بعد تا مقطع داستان «دو استکان چای، هزاران هزار پروانه» نویسنده دائم در جهانی سمبلیک چرخ می‌زند و چون قصد کرده است حرف‌های مهم و مبهمی را بیان کند اغلب خواننده‌ی خود را در زیر فشار کوشش برای درک مطلب باقی می‌گذارد.

این حالت خوشی برای من نبود و به زحمت و از سر وظیفه‌شناسی داستان‌ها را می‌خواندم، تا برسم به داستان «دو استکان چای، هزاران هزار پروانه». این داستان ناگهان در حال و هوای ساده‌ای نوشته شده است. زنی شصت و چهارساله و صاحب بچه و نوه که شوهرش را از دست داده است ناگهان در برابر یک پیشنهاد عاشقانه قرار می‌گیرد. او از بچه‌هایش و از داماد و عروسش خجالت می‌کشد. از همه‌چیز و همه‌کس خجالت می‌کشد.

این داستان مرا به یاد فیلم مستند بسیار زیبای شیرین نشاط می‌اندازد که فکر می‌کنم احتیاطاً در لائوس گرفته شده است. در این کشور بر طبق سنتی زنان و مردان مسن و پیر روبه‌روی یکدیگر می‌نشینند و با خواندن آواز و ترانه یکدیگر را به دوستی و عشق فرا می‌خوانند. در این داستان نورمنش که به خلاف دیگر داستان‌ها دارای حس نشاط است و ساده نوشته شده، زن قهرمان داستان را گام به گام به سوی یار می‌راند. البته در فرهنگ ایران افراد بالای پنجاه سال به بالا جزو مردگان طبقه‌بندی می‌شوند.

گرچه مردان تا بسیار سنین بالا حق هرنوع کاری را دارند، اما جامعه از زنان متوقع است که با پشت خمیده، حالت متواضع و فروتن در گوشه‌ای بنشینند و دم نزنند. داستان نورمنش نشان می‌دهد که حالت کلی فرهنگ ایران، حداقل در خارج از کشور دارد تغییر می‌کند. «سترون» به عنوان آخرین داستان که حالت گزارشی نیز دارد شرح دردناک زندگی زنی سترون است که می‌کوشد با تکیه بر تکنولوژی پزشکی باردار شود.

او هفت‌سال تمام می کوشد باردار شود. این تلاش در نهایت منجر می‌شود به نفرت زن از شوهر و تمامیت ارتباطاتی که زندگی آنها را شکل بخشیده است. در خواندن این داستان به این فکر بودم که چرا نویسنده توجه نمی‌کند که «زایش» الزاماً به معنای بچه‌زایی نیست. البته روشن است که هر انسانی دلش می‌خواهد بچه دار شود، اما این به تنهایی برای حرکت در جهان کافی نیست. روشن است که حس زایش را باید گسترد. فروغ فرخزاد می‌گوید دلش می‌خواهد خوشه‌های گندم را زیر پستانش بگیرد و شیر بدهد.

برای زنانی که دارای هم هویتی با ذات هستی هستند بسیار ساده است که مادر باشند؛ بی آن که زاییده باشند. خوشبختانه شیرین‌دخت نورمنش نیز به سرعت متوجه این موضوع می‌شود و پس از هفت سال تلاش عاقبت به چنین دریافتی می‌رسد. با هم به سراغ بخش نهایی داستان می‌رویم:

«و اما من ایستاده‌ام روی بلندترین نقطه زمین، من ایستاده‌ام تنها ولی والا، با خود و بی نیاز ایستاده‌ام، زیبا مثل گل آفتابگردانی که چرخیده است به سوی روشنایی و نور. من ایستاده‌ام خندان، درگیر اندیشه‌ی رهاشدنم از برزخی که نامش زندگی بود. نمی‌دانستم چه خواهد شد، نمی‌دانستم به کجا خواهم رفت و چه بر سرم خواهد آمد ... اکنون می‌دانم که میان جهل و سپوختن، مهربانی و عشق هم هست ... پاییز هیچگاه این قدر زیبا نبوده است.

رنگ، رنگ، و حالا همه چیز رنگ است. نفسم رنگی‌ست و حتی در تاریکی نیز رنگ است. من رنگ شده‌ام. زیبایی رنگ زرد است روی سبزی خیار و خروش قرمز است در پهنه پاییز، نور، رنگ. و درد تنها در ندیدن است. ندیدن رنگ آسمان در مرگ مالیخولیایی خورشید. به به چه زیبایی ئی چه زیبایی ئی حتی در مرگ. چه کسی اسپند پاشیده است روی آتش؟ همه جا بوی اسپند می‌دهد، گویا کسی نگران چشم بد است.»

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

با سپاس از خانم پارسی پور عزیز.

دوستان گرامی، اگر مایل به خرید نسخه ای از کتاب هستید، شانزده دلار (به علاوه هزینه پست) به نشانی ام بفرستید تا کتاب را برایتان ارسال کنم.
PO Box 321022
Los Gatos, CA 95032

شاد باشید.

-- شیرین دخت نورمنش ، Sep 18, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)