تاریخ انتشار: ۱۵ شهریور ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
گزارش زندگی- شماره ۱۷۱

اکرم میر حسینی

شهرنوش پارسی‌پور
http://www.shahrnushparsipur.com

به گذشته که نگاه می‏کنم اغلب به یاد دکتر «اکرم میرحسینی» می‏افتم. آشنائی با او به یمن حضور خاله شوکت میسر شد. خاله شوکت ماشین‏نویس سازمان برنامه بود و در دفتر دکتر اکرم میرحسینی کار می‏کرد که در آن موقع مدیر کل یکی از واحدهای این سازمان بود. میان آنان حالتی از دوستی ایجاد شده بود. اکرم میرحسینی از افرادی است که تأثیر جالبی روی من گذاشته‏اند. او نامه‏ای را که من برای خاله نوشته بودم خوانده بود.

Download it Here!

در این نامه فکر می‏کنم درباره علایق خاله، عرفان و ادبیات، نوشته بودم. اکرم میرحسینی به خاله گفته بود علاقمند به آشنائی با من است. چنین شد که هنگامی که در تابستان سال ۱۳۴۵ به تهران آمدم به دفتر کار خاله شوکت رفتم و در همان جا بود که با اکرم آشنا شدم. اگر اشتباه نکنم او درسال ۱۳۱۹ به‏دنیا آمده بود و در رشته اقتصاد مدرک دکترا گرفته بود. چهره او را در اولین ملاقات به خاطر می‏آورم.

اکرم زیبا بود و چشمان شوخی داشت که تا آنجا که در خاطرم مانده است شبیه به چشمان مغولان بود. حالت هیجانی او در من تأثیر گذاشته بود. او انسان هیجان‏زده و پر تحرکی بود. مدت کوتاهی با یکدیگر گفتگو کردیم و بنا شد در تالار خوراک‏خوری سازمان برنامه با یکدیگر ناهار بخوریم. شوهر اکرم نیز به ما ملحق شد. آن دو دست یکدیگر را گرفته بودند و به نظر می‏رسید که علاقه زیادی به یکدیگر دارند. اکرم در آن موقع پسری سه چهارساله داشت.

عصر یکی از روزهائی که تازه با یکدیگر آشنا شده بودیم به کافه تریای هتلی رفتیم که در نزدیکی چهار راه شاه (چهار راه انقلاب جمهوری اسلامی) در خیابان شاهرضا (انقلاب) قرار داشت. اینجا کافه زیبائی بود که رو به استخر هتل قرار داشت. زمستان‏ها فکر می‏کنم حفاظی شیشه‏ای میزها را از استخر جدا می‏کرد تا سرما مردم را نیازارد. با اکرم نشسته بودیم و حرف می‏زدیم. او برای من گفت که با شوهرش در فعالیت‏های سیاسی آشنا شده بوده.

امروز هرچه فکر می‏کنم به خاطر نمی‏آورم جریان سیاسی او چپ مستقل بوده و یا شاخه چپ وابسته به جبهه ملی. اما فکر می‏کنم جزو افرادی بود که در جریان فعال شدن جبهه ملی در سال‏های نزدیک به انقلاب سفید در دانشگاه فعالیت جدی داشته است. ظاهرا بعد به این نتیجه رسیده بود که می‏توان با دستگاه کار کرد و به همین جهت به سرعت ترقی کرده و به مقام مدیر کلی رسیده بود.

البته در ته ذهنش نسبت به کاری که کرده بود شک داشت و اغلب در حال سنجش میانگین‏های رفتاری خود بود. من نیز از طرح خود برای نوشتن یک رمان گفتار در میان آوردم و از عقایدم حرف زدم. واقعیتی‏ست که در آن شب ما به عنوان دو زن بحث‏های بسیار جدی با یکدیگر داشتیم. تابستان بود و آستین لباس‏های ما کوتاه بود. پس از دو ساعتی حرف زدن پیاده به سوی خانه اکرم راه افتادیم.

البته خانه من در جهت مخالف قرار داشت، اما بحث ما به قول معروف کرک انداخته بود و گفتگو کنان پیش می‏رفتیم. به خیابانی پیچیده بودیم که به سوی خیابان سنائی که خانه اکرم در آنجا قرار داشت می‏رفت. ناگهان از طرف میوه فروشی که در آن طرف خیابان قرار داشت پوست هندوانه‏ای به سوی ما پرتاب شد. پوست هندوانه از کنار ما عبور کرد و آب آن به پای ما ریخت. هردو شگفت زده به سوی هندوانه فروش برگشتیم.

او داشت باز پوست هندوانه به سوی ما پرتاب می‏کرد. هردو شروع به دویدن کردیم و من ناگهان دچار خشم شدیدی شدم. مطمئن بودم آستین کوتاه لباس ما باعث شده بود تا با زنان روسپی اشتباه گرفته شویم. البته من تا به امروز متوجه نشده‏ام که روسپی یا غیر روسپی، در حالی که ما کوچک‏ترین حالت تحریک کننده‏ای نداشتیم چرا باید مورد تعرض قرار می‏گرفتیم. به هرحال ما دویدیم و ناگهان یک تاکسی رسید که مسیرش به راه اکرم می‏خورد.

او سوار شد و رفت. من تنها ماندم. البته این کمی عجیب بود و هنوز فکر می‏کنم او نباید مرا تنها می‏گذاشت. این از نکاتی ا‏ست که هنوز در این خاطره دوستی با او در ذهنم باقی مانده است. من باز هم دویدم و عاقبت در کوچه‏ای به یک پاسبان برخوردم. نمی‏دانم چرا فکر کردم از او کمک بگیرم برای پیدا کردن یک تاکسی و باز نمی‏دانم چرا پاسبان نیز دچار این احساس شد که من روسپی هستم. ایشان نیز حالتی نشان داد که من بدون معطلی شروع به دویدن کردم و عاقبت در خیابانی یک تاکسی گرفتم و با حالتی بسیار عصبی به خانه برگشتم.

این تنها باری بود که ما تنها با یکدیگر بیرون رفتیم. در باقی اوقات ملاقات‏های ما در حضور جمع رخ داده است. شبی را در خانه آنها به یاد می‏آورم که «نادر ابراهیمی»، همسرش و عده دیگری حضور داشتند، از جمله آقای «مقدم». در آن زمان از ماجرای دستگیری «پرویز نیکخواه» و دوستانش بیش از چند سالی نگذشته بود. برادر زن نادر ابراهیمی یکی از شخصیت‏های اصلی دستگیر شده بود. و دیدار با خواهر او برایم بسیار هیجان انگیز بود.

مقدم همان شخصیتی است که بعدها کتاب تحقیقی بسیار با ارزشی درباره بلوچان نوشت. او در آن موقع به طور دائم به بلوچستان می‏رفت. یک بار نیز پس از صرف شامی در یک رستوران در تهران، ناگهان تصمیم گرفتیم به کرج برویم و سپس سر از شمال ایران درآوردیم. اکرم بود و شوهرش و آقای مقدم و من.

اکرم به طور کلی ذهنی بی‏قرار و سری پر از میل به ماجراجوئی داشت. اغلب دچار سردردهای بدی می‏شد که باید حالتی از میگرن باشد. او که دست به انواع معالجات زده بود عاقبت به نزد روان پزشک رفته بود. دکتر پس از بحث‏های زیاد با او متوجه نکته بسیار مهمی شده بود. اکرم تمامی خاطرات حد سنی خود از ده تا سیزده سالگی را به فراموشی سپرده بود. این فراموشی غیر عادی به صورت سردردهای جانکاه به او هجوم می‏آورد. اکرم هرگز به من نگفت که آیا این خاطرات را به یاد آورده است یا نه.

یک شب که من در خانه کوچکم در خیابان جمشید آباد، اکرم و باقی دوستان را دعوت کرده بودم براثر یک بحث روشنفکرانه میان امیر نیکبخت و آقای مقدم برخوردی رخ داد. «ناصر تقوائی» نیز در آن شب حضور داشت. این شب آغازین ارتباط من با ناصر بود و همین نمی‏دانم به چه سبب باعث قطع رابطه من با اکرم شد. این رفت تا سال‏ها بعد. هنگامی که از فرانسه به ایران بازگشتم فکر می‏کنم اکرم را در خیابان دیدم. شاید سال پنجاه و نه و یا اوایل شصت شمسی بود.

برایم گفت که از شوهرش جدا شده، که از سازمان برنامه استعفا داده و یا کنار گذاشته شده. آپارتمان کوچکی در یکی از نقاط شمال تهران داشت که مکان آن را به فراموشی سپرده‏ام. شبی به خانه‏اش رفتم و بحث‏های ما دیگر همانند گذشته گل نمی‏انداخت. هردو از جریان حرکت انقلاب دل مرده و ناراضی بودیم.

دیگر او را ندیدم تا بعدها که از خاله‏ام شنیدم اکرم به فرانسه مهاجرت کرده و در آنجا دچار سرطان چشم شده است. آن چنان گرفتار زندگی خودم بودم و آن چنان در مشکلات دست و پا می‏زدم که هرگز فرصتی نشد درباره اکرم پرسشی در میان آورم. آقای مقدم را در نشست‏های خانه دوستی یکی دوبار دیدم.

او کتاب نفیسش درباره بلوچ‏ها را منتشر کرده بود. مجلس شلوغ بود و نشد تا درباره اکرم میرحسینی پرسشی در میان آورم و گذشت تا روزی که شنیدم چشم او را از حدقه درآورده‏اند. باز هم نمی‏دانم چه بلائی به زندگی‏ام زده بود که نکوشیدم تا او را پیدا کنم. و عاقبت روزی رسید که خبر درگذشت او را شنیدم. آن وقت بود که ناگهان در تنهائی خود متوجه شدم دوست عزیزی را از دست داده‏ام.

هنگامی که تصمیم گرفته بودم درباره اکرم بنویسم به گوگل مراجعه کردم تا نامی از او بیابم. در مسائل زنان در رابطه با کنفرانس جهانی زن در پکن نامی از او به میان آمده بود، اما هرچه ریز مطالب را جستجو کردم چیزی نیافتم. بی شک سرطان چشم فرصت فعالیت‏های اجتماعی را از اکرم گرفته بوده است. اگر انقلاب اتفاق نیفتاده بود بی شک اکرم میر حسینی با گام‏های بسیار بلند مراحل رشد را طی می‏کرد و به مقامات بالا می‏رسید.

گرچه به طور معمول این مقامات در میان دوستان تقسیم می‏شود، اما بدون شک او شایستگی این مقامات را داشت. او از موج افراد قابل مطالعه‏ای همانند پرویز نیکخواه بود که به این نتیجه رسیده بودند که باید با حکومت وقت همکاری کرد و آن را در جهت درست پیش برد. البته این تئوری در نطفه خفه شد و در عوض چندین میلیون نفر مهاجرت کردند تا جابه‏جایی دو حکومت امکان‏پذیر شود و البته یک میلیون نفر نیز در جبهه ها کشته و زخمی شدند و هزاران نفر به جوخه‏ی اعدام سپرده شدند.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)