تاریخ انتشار: ۲۵ مرداد ۱۳۸۸ • چاپ کنید    
گزارش یک زندگی ـ شماره ۱۲۱

دو چمدان نشریه

شهرنوش پارسی‌پور
http://www.shahrnushparsipur.com

روزهای هیجان‌انگیزی از کنار ما عبور می‌کند. جنبش سبز ایران دارد میدان فراگیری پیدا می‌کند و به جنبشی تبدیل می‌شود که برد جهانی پیدا خواهد کرد. چنین شد که چند هفته‌ای روند برنامه‌های من در هم ریخت.

Download it Here!

اکنون اما زمانی بود که می‌خواستم درباره زندان بنویسم، که ناگهان طیف گسترده‌ای از صاحبان تمامی عقاید وابسته به جنبش سبز دستگیر شده و به زندان افتادند. می‌توان نوشتن این خاطرات را در همین جا متوقف کرد و به سراغ شرایط نوین رفت.

اما من در عین حال فکر می‌کنم بهتر است این خاطرات ادامه یابد و به موازات شرایط حاضر پیش رود؛ شاید به حال کسانی که دستگیر می‌شوند سودمند باشد.

من البته خاطرات خود را در باره زندان پیش از این‌ها نوشته و منتشر کرده‌ام. اینک می‌کوشم جنبه‌های دیگری از آن را به رشته نگارش درآورم.

دلیل زندان رفتن ما چند نسخه نشریه «رهایی» بود. روزی در تیرماه سال ۱۳۶۰ هنگامی که در صبحگاه رادیو را باز کردیم، روشن شد که نوحه خوانده می‌شود. ما تلفن نداشتیم و کشف این که چه اتفاقی افتاده، ممکن نبود.

برای رفتن به سر کار لباس پوشیدم و به خیابان آمدم. پرنده در خیابان پر نمی‌زد. شگفت‌زده شده بودم. به شرکت که رسیدم دیدم در قفل است. بدون شک اتفاقی افتاده بود که ما خبر نداشتیم.

پیاده به طرف خانه راه افتادم. دو جوان که سطل رنگ و نردبانی به دست داشتند، در حالی که با هم حرف می‌زدند و می‌خندیدند، نزدیک شدند. یکی‌شان گفت: خانم سلام، دوباره سلام.

از لحن او درک کردم که حادثه‌ای رخ داده که این دو جوان غیر حزب‌اللهی را شاد کرده. در خانه مادرم گفت که گویا آیت‌الله بهشتی کشته شده باشد. کمی بعد مشخص شد که جمعیتی متجاوز از ۷۰ نفر از اعضای حزب وابسته به بهشتی در اثر انفجار بمب تکه‌تکه شده‌اند.

در اذهان اجتماعی این طور جا انداخته شد که سازمان مجاهدین خلق مسئول این بمب‌گذاری است. اما اخیراً در خاطرات حسین بروجردی خواندم که احتیاطاً مسئول این انفجار عوامل خود جمهوری اسلامی بوده‌اند. برای به دست آوردن اطلاعات بیشتر به خاطرات این شخصیت رجوع کنید.

نتیجه اما چنین شد که سازمان مجاهدین زیر ضربه قرار گرفت و سیاستمداران ۱۴ ساله، ۱۵ ساله، ۱۷ ساله و ۱۸ ساله و ۲۰ ساله به جوخه اعدام سپرده شدند.

اخیراً چند خبر از ایران به دستم رسید که نشان می‌داد محافلی تصمیم گرفته‌اند احمدی‌نژاد، رییس‌جمهور وقت ایران را به نحو ترسناکی بکشند و قتل او را به گردن اپوزیسیون بیندازند. البته طبیعی است که بعد کشتار مردم دستورالعمل جدیدی خواهد یافت.

با تمام وجود آرزو می‌کنم جنبش سبز در این دام نیفتد. خوشبختانه جنبش سبز ایران نشان می‌دهد که بسیار عاقلانه‌تر از پیش عمل می‌کند و با شرکت در قتل سیاستمداران، تیغ در کف زنگی مست نمی‌نهد.

اما در شرایط سال ۱۳۶۰ وضع بدین گونه نبود. چندین گروه سیاسی اعلام مشی مسلحانه کرده بودند و روشن بود که هر نیرویی می‌توانست از فرصت استفاده کرده، به نام آن‌ها بکشد.

در روز انفجار حزب جمهوری اسلامی من و مادرم سوار ماشین شده و به خانه برادرم شهریار رفتیم تا دخترک سه ساله او را که نزد ما بود، به آن‌ها تحویل دهیم. طبیعی است که وقتی به آن‌جا رسیدیم، بحث مغلوبه شد.

برادرم به اتفاق پسرخاله‌ام و یکی از دوستانشان با یکدیگر زندگی می‌کردند و خانه‌شان پاتوق بسیاری از دوستان و آشنایان بود. آن‌ها تقریبا هیچ‌کدام فعال سیاسی نبودند؛ اما با دقت تمام مسائل سیاسی ایران را پیگیری می‌کردند و نشریات تمام گروه‌ها را می‌خریدیدند. آن‌ها آرشیو بزرگی از این نشریات فراهم آورده بودند و به قول پسرخاله‌ام در آینده می‌شد با اتکا به این نشریات کارهای تحقیقاتی بزرگی انجام داد.

بنا به گفته پسرخاله‌ام، آن‌ها از لحظه شنیدن خبر انفجار بخش قابل تأملی از این نشریات را در چاه خانه ریخته بودند. بعد مادرم برای گفت و گو با برادرم به آشپزخانه رفت و من در تالار بزرگ خانه باقی ماندم تا بحث را با پسرخاله ادامه بدهم.

ما از این بحث می‌کردیم که چه کسانی عاملان این بمب‌گذاری بوده‌اند. جالب است که ذهن ما هم متوجه سازمان مجاهدین خلق ایران شده بود. اما در این فاصله برادرم در آشپزخانه از مادرم خواهش می‌کند تا دو چمدان نشریه را در صندوق عقب ماشینش گذاشته و در هر جایی که توانست دور بریزد.

مادر ما نفرت ترسناکی نسبت به جمهوری اسلامی داشت و علاقه‌مند به نظام سلطنتی بود. او از کمونیسم وحشت زیادی داشت و فکر می‌کرد کمونیست‌ها اگر بیایند، اتومبیل او را مصادره خواهند کرد. اما برای من روشن نیست چرا به سازمان مجاهدین خلق علاقه‌مند بود. شاید علت این امر وابستگی این سازمان به اسلام بود.

مادر ما نیز به سبک خودش نماز می‌خواند؛ یعنی به همان سبکی که اغلب مردم ایران نماز می‌خوانند. نمازش را می‌خواند و به سینما و تئاتر هم می‌رفت. موسیقی گوش می‌داد و پایش هم می‌افتاد، شرابی می‌خورد.

در چنین حالتی نشریاتی به چنگ او افتاده بود که چون از میان همه گروه‌ها فقط مجاهدین را قبول داشت، به نظرش نشریات متعلق به این گروه بود. اما این نشریات در حقیقت «رهایی» نام داشت که اکنون به خاطر نمی‌آورم متعلق به کدام گروه کمونیستی بود؛ اما در میان تمام نشریاتی که منتشر می‌شد این نشریه از همه درست‌تر و معقول‌تر بود و به طرح پرسش‌های اساسی درباره مسائل و مشکلات جهان چپ می‌پرداخت.

من همیشه و با دقت این نشریه را می‌خواندم. زن برادر من ۱۰ نسخه‌ای از این نشریه را در میان اقوام و دوستان پخش می‌کرد و یکی از کسانی که از او خرید می‌کرد، من بودم. اما من نیز برای آن‌که در جریان کار تمامی گروه‌ها باشم، هر هفته نشریه یک یا دو گروه را می‌خریدم. این کمک می‌کرد تا به طور کلی در جریان حریم فکری تمامی این گروه‌ها قرار گیرم.

اکنون بدون این که من اطلاعی داشته باشم، دو چمدان نشریه در ماشین مادرم قرار گرفته است. ما از برادرم و بقیه خداحافطی می‌کنیم و به سوی خانه می‌رویم. هنگامی که از برابر مسجد خیابان فرشته رد می‌شدیم، متوجه شدیم که در برابر در مسجد شمار قابل تأملی گونی‌های شن چیده شده است.

مادر شجاع من که در عین حال گاهی دچار حالت بی‌باکی و جسارت غیر معقولی می‌شد، ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت و ایستاد. به حالت قهقهه زدن گفت: «ببین چه ترسیده‌اند.»

در همین موقع یک آمبولانس پر از موتورسیکلت نیز از برابر ما گذشت. من فریاد زدم: «خانم راه بیفت!» مادرم به سوی من برگشت و با نیشخند گفت: «چه قدر ترسویی!»

البته من ترسو نبودم. فقط نمی‌دانستم چرا در آن شرایط اضطراری که وحشت سراپای صاحبان قدرت را فرا گرفته بود، ما باید بدون علت در برابر مسجد فرشته تیر بخوریم. روشن بود که دستگاه آن قدر گیج شده بود که می‌توانست به هر جنبنده‌ای که رفتار مشکوکی داشت، شلیک کند.

در حدود یک هفته پس از این حادثه، مادر من برای دیدن خواهر کوچک ما که تازه ازدواج کرده و خانه‌ای در دهکده اوین اجاره کرده بودند، به آن ناحیه رفت. او می‌بایست از برابر زندان اوین عبور می‌کرد.

این منطقه در آن روزها به شدت تحت کنترل بود و پاسدارها همه ماشین‌ها را جستجو می‌کردند. مادرم مدعی بود که در تمامی این مدت و تا زمانی که پاسدار به ماشین خود او برسد، نشریات را از یاد برده بوده است.

ممکن است این ادعای او درست باشد؛ اما من با توجه به نفرت غریب مادرم از جمهوری اسلامی شک ندارم که او بدش نمی‌آمد کمی بیشتر از حد گوش دادن به رادیو عراق، دست به فعالیت سیاسی بزند. شاید او به عمد نشریات را در ماشینش فراموش کرده بود.

ما تا زمانی که او زنده بود چند باری در این باره گفت و گو کردیم و او هر بار با استدلالات ناقصی می‌کوشید ثابت کند که صرفاً وجود نشریات را در ماشینش از یاد برده بوده است.

به هر حال بر حسب گفته خودش زمانی که پاسدار صندوق عقب ماشین را باز می‌کند، تازه به یاد چمدان‌ها می‌افتد. پاسدار که نشریات را دیده بوده می‌پرسد این‌ها چیست. مادر من پاسخ می‌دهد نشریه مجاهد.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

اگر مسئول این انفجار خود عوامل جمهوری اسلامی بودند که دیگر سران رژیم نمی باید گیج و سردرگم بشوند. اگر خاطران شاهسوندی که خودش از رهبران بالای مجاهدین بود درست باشد، به نظر تردید در مورد نقش مجاهدین در این انفجار درست نمی تواند باشد.

-- محمد ا ، Aug 16, 2009

خانم پارسی پور عزیز ! نشریه رهائی ، ارگان سازمان وحدت کمونیستی بود . در کنار طرح بسیاری از بغرنج ها و بدآموزی های جنبش چپ ، مبارزه برای لغو اعدام نیز اولین بار توسط این سازمان مطرح شد .

-- علی ندیمی ، Aug 17, 2009

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)