تاریخ انتشار: ۱۹ آذر ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
به روایت شهرنوش پارسی‌پور - شماره ١١۱

باغ‌های ‌شنی، کتابی غم‌انگیز اما خواندنی

شهرنوش پارسی‌پور
http://www.shahrnushparsipur.com

امروز درباره‌‌‌ی نویسنده‌‌ای به اسم حمید‌رضا ‌نجفی با شما صحبت می‌کنم. در شناسنامه‌‌ی کتاب، سال تولد او را ۱۳۴۳نوشته‌اند. نام کتاب «باغ‌های‌ شنی» است و از مجموعه شهرزاد شماره‌ی پنج درآمده است.

Download it Here!

کتاب به روح بره‌ی گم شده تقدیم شده که یک تقدیم‌‌نامچه درست است و بعداً در تفسیر کتاب متوجه‌اش می‌شوید. مقدمه‌ی کتاب از هوشنگ‌ گلشیری است.

او در این باره صحبت می‌کند که چه‌طور بی‌پولی باعث می‌شود کار نویسندگان روی زمین بماند و چطور رسم است وقتی نویسنده‌ای می‌خواهد اولین کارش را چاپ کند، ناشران از او پول می‌گیرند. یعنی می‌گویند پول بده تا ما اولین کارت را چاپ بکنیم.

مجموعه‌ی شهرزاد برای این به وجود آمده است که بتواند به نویسندگان تازه‌کار کمک کند خودشان را بشناسانند. اما حمیدرضا ‌نجفی، در این اثر نشان می‌دهد نویسنده‌ای بسیار مبتکر است، یعنی سبک کاری دارد.

البته می‌شود گفت همان سبک کار گلشیری‌، یعنی مکتب اصفهان است، چون این مکتب سعی می‌کند با ایجاد مونولوگ، تک‌گویی، موضوع را به خواننده منتقل بکند. گاهی این کار سخت است.

مثلاً در نخستین داستان این مجموعه، به اسم «دو دو سر»، دچار سردرگمی و گیجی شده بودم. ماجرای تاس‌بازی سه نفر انسان است که با هم تاس‌بازی می‌کنند یا شاید قاب می‌ریزند.

این را درست نفهمیدم به دلیل این‌که نه به قاب‌‌بازی و نه به تاس‌بازی واردم. اما می‌دانم در قاب‌بازی از استخوان‌های کتف گوسفند استفاده می‌شود و در تاس‌بازی ظاهراً تاس باید شش صورت داشته باشد که یک، دو، سه، چهار، پنج و شش است.

هر دوی این اصطلاحات را اینجا می‌بینیم، بنابراین برای من روشن نشد. ولی به نظر می‌آید مجموعه‌ی این داستان‌ها؛ روایت یک انسان است که در مراحل مختلفی، داستان زندگی خود را تعریف می‌کند.

این انسان از نوع بره‌های گم شده است، یعنی سر و کارش با گداخانه‌، دزدی، زندان و فقر و گرسنگی است، و همه‎ی این‎ها مجموعه‎ی خیلی غم‎انگیز و در عین حال خواندنی را به وجود آورده است.

می‎توانم بگوییم حمیدرضا‌ نجفی سبک کار بسیار قابل تأملی دارد و باید جایی برای آن در ادبیات فارسی باز کرد. تمام داستان‎ها از تک‎گویی تشکیل شده است.

شخصی حرف می‌زند و به نظر می‌آید راوی، یعنی آن کسی که می‌شنود، سخنان این شخص را می‌شنود، باید کسی باشد که به طور اتفاقی زندان رفته است و در زندان شاهد زندگی مردمی شده که همانند بره‌های گم شده در تب و تاب و حرکت هستند.

از داستان اول «دوی ‌دو‌سر»، یا «دو دو سر»، چیزی می‌خوانم و بعد از داستان‌های دیگر نمونه‌هایی می‌آورم تا ببینیم کار این نویسنده چطوری است.

بخوانی‌اش کارت تمام است. همان‌طور که من گفتم. می‌گفتی لال که مشتی، پوزه گرازش را باز کرد و خرناس رضایت کشید. زبان باز کرده لاکردار، ریخت، اما کور خواند، پیش افتاده‌ام.

جفتا تک در مشتم گوش قلشان دادم، لال بودند. طی کرده بودیم. پامنبری قدغن و خدایی همه ساکت بودند، الا تاس که آن‌هم لال‌مانی گرفته بود.

شانس من، لج کردم و گفت یا لیلاج، دو دو سر. آخر دیگر برایم چیزی باقی نمانده بود که از دست بدهم. انداختم. گراز غرید، مالیده. حیف که فتوا بی‌فتوا. طی کرده بودیم. توی همان اتوبوس که با هم رفیق شدیم.

خداییش دم در ترمینال خفتش کردم. اتوبوس رو پریدم بالا. شوفر شاکی شد گیر داد که نه اصفهان، نه گلپانه، اراک، نه قم، صاف می‌رم بندر.

شاید اگر نمی‌گفتم پس‌گردنی دنده هوایی می‌زنی، نمی‌کشید بغل و نمی‌زد روی ترمز که: خلوتش کن باد بیاد و زرت و زرت دستی را کشید. نترسیدم، چون دیدم بی‌خیال من رو به آیینه داد زد. حجت با دارو، نگاه بنداز اومدم.

این یک تکه از داستان آغازین کتاب، «دو دو سر» بود، ماجرای تاس‌بازی سه نفر با هم است و بعد دعوای ترسناک آن‌ها و بلایی که سر راوی داستان می‌آورند و جیب او را می‌زنند، کتک مفصلی به او می‌زنند و در بیابان رهایش می‌کنند.

در داستان‌های بعدی، این راوی را در زندان می‌بینیم. بیشتر این داستان‌ها در زندان اتفاق می‌افتند و نویسنده، همان‌طور که گفتم، با تک‌گویی دایمی ما را با فضای زندگی بسیار دردآلود، تیره، لجنی و آلوده‌ی مردمی آشنا می‌کند که بی‌پدر و مادر بزرگ می‌شوند.

در حقیقت در قصه بارها می‌آید که او مادرش را نمی‌شناسد و از پدرش هم خاطره‌ای ندارد و بچه‌ی تنهایی است که در گداخانه بزرگ شده است.

داستان خیلی غم‌انگیز است و نویسنده هیچ اصراری ندارد برای این‌که بفهمیم چگونه این شخص به این گرفتاری دچار شده است، جزییات را به ما بگویید.

همان‌طور که این مونولوگ‌ها، تک‌گویی‌ها، جلو می‌روند، متوجه‌ی حقیقت تلخ زندگی این شخصیت می‌شویم. به بخش یکی از داستان‌های او توجه کنید. اسم داستان «گم شده ‌در‌ آفریقا» است.

داستان، شرح زندگی فلاکت‌بار زندانیانی است که دل‌خوشی آن‌ها به فیلم‌های تلویزیونی است، خُب در جمهوری اسلامی هستیم، بنابراین فیلم‌های تلویزیونی سانسور می‌شوند.

در نتیجه یک فیلم داستانی مثل «گم‌شده در آفریقا» را که باید یک ساعت و نیم طول بکشد، در ۶۰ دقیقه می‌بینیم، شاید هم کمتر و بعد هیچ‌یک هم از موضوع فیلم سر در نمی‌آورند.

وقت نیست تمام داستان را برای شما بخوانم، ولی اول داستان را برایتان می‌خوانم:

بیافتد آفتاب به ردیف سوم سیم خاردار سر دیوار نزدیک آمار است و حکومت شام. نیم ساعت جلوتر از وقت هواخوری زنگ زدم و ملت را ریختم بیرون. گفتم خیر سر دوتا بزنم توی سر خودم، چهارتا تو سر این دندانه‌های سیم چین اسب سوار بین‌شان بنشین.

همیشه یکی اضاف یا یکی کم. می‌نویسم اسب سوار. هوار هوارش توی هواخوری می‌آید. لابد دو سه تایی باز پریده‌اند به هم. سر بالا می‌کنم هیچ کرمی نمی‌زند.

حواسم دوباره می‌‌رود پی دندانه‌های اسب‌سوار، آفتاب به لبه‌ی دیوار زیر سیم‌ها برسد، سیخ می‌افتد روی تخت دولت‌حمامی. دوباره هوار صلوات بالا می‌رود، لابد دو تا را آشتی داده‌اند.

مخ‌شات چِت شده از بس این تو مانده‌اند. یا دعوا یا آشتی. می‌نویسم آشتی. در هشتی کلید می‌افتد و تلقی می‌کند، حکومت شام‌ است و بعد هم آمار.

برای شانس. موقعیت نمی‌دهند اما چرا؟ حالا کو تا افتادن آفتاب به تخت دولت. نکند، نه جارچی خبر کرد نه بلند‌گو چیزی گفت. شاکی بلند شدم زدم بیرون.

کاغذ و مداد به دست دیدم، یا اخی، یک قبیله‌ی جدید زیر هشت ریخته‌اند و التفات دارد می‌شماردشان. قرار جدید نبود. به این زودی از شر و پر تشکیلاتشان هم پیدا بود که شاهی‌سنار‌ند. همه هم تابلو، سوغات التفات.

دم غروبی بندگان خدا کاغذ و مدادم را دیدند جمع و جور شدند. فهمیدند خری‌ام، کاره‌ایم. می‌دانستم التفات پوستشان را در قرنطینه کشیده.

من هم محض کوبیدن میخ به التفات که مثل یابویی برق گرفته، با نیش باز، دستخوش می‌خواست غر زدم: دم غروبی سوغاتی آوردی. ارتفات با کلیدهای تو جیبش بازی می‌کرد گفت این نمونه است، سر بزرگ شیر لحافه.
راست می‌گفت، پاییز توی راه بود. خدا به خیر بگذراند مثل پارسال قیامت می‌شود. هوا سرد می‌شد. دسته دسته می‌آمدند.

این داستان به همین شکل با تک‌گویی جلو می‌رود و با فضای دردناک زندگی آدم‌هایی آشنا می‌شویم که بیشتر وقت زندگی‌شان در زندان‌ها می‌گذرد چرا که به خاطر نداشتن خانواده، امکانات، سواد و هر چیزی که ممکن است انسان را به جایی برساند، گرم بدبختی‌ها و گرفتاری‌های خودشان هستند.

فکر می‌کنم «باغ‌های شنی» از کارهای بسیار خوبی است که در ایران معاصر منتشر شده است. خواندنش کمی وقت و حوصله می‌خواهد به دلیل این‌که خواندنش سخت است. ولی اگر دل بدهید و کتاب را بخوانید از آن لذت خواهید برد.

Share/Save/Bookmark

ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند، می‌توانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA

نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)