تاریخ انتشار: ۲ دی ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
گزارش يک زندگى - بخش چهل و چهارم

نخستین مستی

http://www.shahrnushparsipur.com

Download it Here!

فروزش دختری از خویشاوندان ما بود که چهار پنج سالی با من فاصله سنی داشت. او دختری پرشور و شیطان، و در درس کاهل و تنبل بود. علاقه زیادی به پوشیدن لباس مردانه داشت و همیشه شلوار و بلوز به تن می‌کرد. این حالت از کودکی در او وجود داشت.

یکی از ویژگی‌های فروزش حالت عشق یا نفرت بود. یا شخص را بسیار دوست می‌داشت و یا از او متنفر بود. در زمانی که به اشخاص علاقه‌مند بود، همه کاری برای آن‌ها می‌کرد. یادم هست که در کلاس چهارم دبستان درس می‌خواند و به شدت عاشق معلم کلاسشان شده بود. نام «خانم دفتری» لحظه‌ای از او جدا نمی‌شد. او به عشق خانم دفتری درس می‌خواند و در آن سال او موفق شد با معدل بسیار خوب کلاس را پشت سر بگذارد. تمام پول توجیبی فروزش صرف خریدن هدیه برای خانم دفتری می‌شد.

هنگامی که تابستان آغاز شد، فروزش تب کرد و بیمار شد و دائم گریه می‌کرد. روشن بود که در طول تابستان قادر نیست خانم دفتری را ببیند. عاقبت راه خانه خانم دفتری را پیدا کرد و روزی نبود که به در خانه آن‌ها نرود و شاخه گلی نبرد.

اما خدا نکند که فروزش با کسی چپ می‌افتاد. در این حالت تمام نیروی فکری و روحی‌ اش را صرف خرد کردن و له کردن آن شخص بدبخت می‌کرد. در نزد این و نزد آن از آن شخص بدگویی می‌کرد و تا به قول معروف، پدر طرف را در نمی‌آورد، دست‌بردار نبود.

خاطره‌ای از دوران کودکی‌ام را به یاد می‌آورم که بی آن که مهم باشد، در ذهن من ته‌نشست کرده است. من شاید پنج سال داشتم. برای خودم گردن‌بندی از سنجاق‌قفلی درست کرده بودم. سنجاق‌قفلی‌ها را به نخ کشیده بودم و به گردنم انداخته بودم و در عالم کودکی احساس لذت شدیدی می‌کردم.

داشتم در کوچه راه می‌رفتم که به فروزش که خانه‌شان نزدیک خانه ما بود، برخوردم. فروزش تا چشمش به گردن بند من افتاد جلو آمد، یک سیلی به صورتم زد و گفت: «احمق، این هم گردن‌بند است که به گردن انداخته‌ای؟» بعد دست انداخت و گردن‌بند را پاره کرد. من گریه‌کنان به خانه آن‌ها رفتم و به پدر او شکایت کردم. پدر فروزش مرد خشنی بود. فروزش را روی تخت انداخت و حسابی کتک زد.

فروزش زمانی که بچه ۱۳-۱۲ ساله‌ای بود، سه تومان حقوق ماهانه داشت. من با این که کوچک‌تر از او بودم، پنج تومان حقوق می‌گرفتم. البته علت این امر این نبود که ما ثروتمندتر بودیم؛ بلکه پدر فروزش دیسیپلین سختی در تربیت داشت و به بچه‌ها کم پول می‌داد.

فروزش اما با من چنین قرارداد کرده بود که هر گاه او حقوقش را گرفت، برویم و با هم یک ساندویچ کالباس بخوریم و هر وقت من حقوق گرفتم، همین کار را بکنیم. هر دوی ما به کالباس علاقه زیادی داشتیم. امروز که من به کالباس نگاه می‌کنم، دچار حالت انزجار می‌شوم؛ اما در آن سنین کودکی کالباس عشق بزرگ تمام بچه‌های ایران بود. حالا این کالباس‌ها را با چه وضع کثافتی درست می‌کردند، من اطلاعی ندارم؛ اما به هر حال من و فروزش ماهی دو بار کالباس می‌خوردیم.

علاقه به کالباس و سوسیس در فروزش باقی ماند و بعدها که کار هم پیدا کرد، در روزهای پنجشنبه، شب‌نشینی کوچکی در اتاقش به راه می‌انداخت. صبح آن روز اتاق را تمیز می‌کرد و شب بساط سوسیس و کالباس را جور می‌کرد. باید به این نکته هم اعتراف بکنم که او علاقه زیادی به خوردن ودکا داشت و این علاقه را از پدرش به ارث برده بود.

من ۱۶ سال داشتم که برای نخستین بار و به تشویق فروزش مشروب خوردم. ما با هم به سینما رفته بودیم و فیلمی درباره حضرت مسیح دیده بودیم. در بازگشت از سینما من گفتم، «فکر می‌کنم اگر اراده کنم من هم قادرم همانند حضرت مسیح روی آب راه بروم.»

فروزش قاه قاه خندید و گفت: «ای بیچاره روی آب راه رفتن پیشکشت. اگر راست می‌گویی، سه استکان ودکا بخور ببینم چه کار می‌کنی.» من گفتم: «با تو شرط می‌بندم که مشروب روی من هیچ تأثیری نگذارد.» گفت: «امتحان می‌کنیم.»

به خانه آن‌ها رفتیم و فروزش مستخدمشان را فرستاد تا نیم بطری عرق کشمش بخرد. بعد طبق عادت بساط کالباس و سوسیس را درست کرد و ما به پشت‌بام رفتیم تا اهل خانه متوجه نشوند می‌خواهیم مشروب بخوریم.

حالا من سر تا پا غرق در اراده‌ای آهنین، استکان اول عرق را به اصطلاح بالا انداختم. منظور این که آن را یک نفس خوردم. این قراردادی بود که با هم داشتیم. بعد مشروب که بسیار بدطعم بود، حال مرا به هم زد. فروزش پیشنهاد کرد یک تکه خیارشور بخورم. من خوردم. گفت: «حالا نوبت گیلاس دوم است.»

از آن‌جایی که به راستی آدم لجبازی هستم و در عین حال تا آن زمان آدم مست در زندگی‌ام ندیده بودم، گیلاس دوم را هم سر کشیدم. بعد به دستور فروزش مقداری سوسیس و کالباس خوردم. حالا نوبت گیلاس سوم بود. حال من دیگر داشت به هم می‌خورد؛ اما از رو نرفتم و استکان را سر کشیدم.

در این موقع ناگهان متوجه شدم دنیا دارد دور سرم می‌چرخد. در همان حال حالت تهوع ترسناکی گریبان‌گیرم شد. دچار همان حالتی شدم که موقع تهوع پیش می‌آید. به گوشه پشت‌بام رفتم و محتویات معده‌ام را خالی کردم. اما نه دوران سرم خوب شد و نه حالت تهوع. بدتر از همه نه می‌توانستم بخوابم و نه می‌توانستم بنشینم و نه می‌توانستم راه بروم. در همان حال برق شیطنت را در چشمان فروزش می‌دیدم.

او از این که مرا که آدم مغروری بودم، به این روز انداخته بود، بسیار احساس شادی داشت. بعد چون مادرش او را صدا کرد، پایین رفت. من به لبه بی‌حفاظ بام آمدم و از آن‌جا به پایین نگاه کردم. پدر فروزش در حیاط خانه روی تختی نشسته بود و یک هندوانه قاچ‌شده جلوی رویش قرار داشت.

فکری از سرم من گذشت که اگر خودم را با سر پایین بیندازم و در هندوانه سقوط کنم، چه قدر پدر او خواهد ترسید. هنوز هم شگفت‌زده هستم که چرا این کار را نکردم. این فکر آن قدر در من قوی شده بود که به راستی نزدیک بود خودم را پایین بیندازم.

من در آن شب کذا از پایین و بالا بیرون می‌رفتم و مرگ را تجربه می‌کردم. صمیمانه دلم می‌خواست بمیرم و از شر این حالت تهوع راحت شوم. این تجربه تلخ به من ثابت کرد تا چه حد ضعیف هستم. من آن آدمی نبودم که بتواند روی آب راه برود. مقاومت من در زندگی حتی کمتر از سه استکان عرق بود.

در همان حال احساس می‌کردم فروزش دوست خطرناکی است. او به خوبی می‌دانست چه اتفاقی برای من خواهد افتاد؛ اما مرا وادار به این آزمایش عجیب کرد. البته اگر من آدم بااراده‌ای بودم، دیگر به مشروب نزدیک نمی‌شدم؛ اما باید اعتراف کنم از آن پس بارها این کار را تکرار کردم؛ و هر بار با این آرزو که بتوانم بر روح شیطانی این نوشابه غلبه کنم. روشن است که این تلاش بی‌فایده بوده است.

فروزش اما با طمأنینه مشروب می‌خورد. او از راه انداختن بساط مشروب لذت می‌برد. او همان طور که موفق شد به من مشروب بخوراند، موفق شد رابطه دوستی مرا با چند نفر قطع کند. روش کار او این بود که می‌رفت به نزد «الف» و تمام اسرار زندگی «ب» را تعریف می‌کرد. بعد که «ب» ناراحت می‌شد و حالت جنون می‌گرفت فروزش به او تفهیم می‌کرد که همه این حرف‌ها را من زده‌ام.

سپس می‌آمد به سراغ من و همان طور که به سادگی به من مشروب خورانده بود، از غرور احمقانه من استفاده می‌کرد و ماجرای عجیبی را سر هم می‌کرد و دست آخر می‌گفت اگر به دیدار «ب» بروم، او مرا خواهد کشت؛ چرا که فکر می‌کند من او را لو داده‌ام. خلاصه فروزش به نحوی که روشن نبود چرا، دائم در حال به جان هم انداختن «الف» و «ب» و «دال» و «ی» بود.

زمانی رسید که من متوجه شدم دوستی با فروزش بسیار کار خطرناکی است. واقعیت این که من نمی‌دانستم با او چه کار باید بکنم. ترفندهای او را نمی‌شناختم و تنها راهی که به عقلم رسید، این بود که دوستی‌ام را با او در فاصله نگه دارم. من باز هم درباره او صحبت خواهم کرد. او در نوع خودش موجود عجیبی بود. نبوغ داشت؛ اما نبوغش متوجه تخریب زندگی دیگران بود.

‌ ‌


ناشران و نویسندگانی که مایل هستند برای برنامه خانم پارسی‌پور، کتابی بفرستند، می‌توانند کتاب خود را به صندوق پستی زیر با این نشانی ارسال کنند:

Shahrnush Parsipur
C/O P.O. Box 6191
Albany CA 94706
USA

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

سلام
خاطره جالبی بود. از شخصیت فروزش خوشم اومد اگرچه آدم مثبتی نبود ولی جالب بود.

-- آلوچه ، Dec 23, 2007

I love your writing my dear Shahrnoosh.

-- Parasto Azadi ، Dec 30, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)