تاریخ انتشار: ۲۶ شهریور ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
به روایت شهرنوش پارسی‌پور - شماره ۵۲

«شمع‌های زیر آبکش»

روايت شهرنوش پارسی‌پور را بشنويد.

امروز درباره یک بانوی نویسنده به نام فریبا صدیقین برای شما صحبت می‌کنم. فریبا صدیقین، در سال ۱۳۳۸، در یک خانواده کلیمی، در شهر کوچکی به نام نهاوند، متولد شد. در ۹ سالگی به تهران مهاجرت کرده، فعالیتش را با کار کودکان و نوجوانان شروع کرده و در مجموع ۱۱ کتاب برای جوانان و نوجوانان تألیف کرده است.

بعد سرنوشتش این بوده که به آمریکا مهاجرت کند. در زمانی که به طرف آمریکا می‌رود، اولین کتابی که نوشته به نام «شبی که آخر نداشت» از طرف انتشارات نگاه سبز منتشر می‌شود. چند سالی نمی‌نویسد تا در محیط جدید زندگی‌اش جا بیفتد تا بعد دوباره دست به قلم می‌برد و این بار کتاب دیگری به نام «شمع‌های زیر آبکش» به دست می‌گیرد.

این‌ها کتاب‌هایی است که فریبا صدیقین نوشته و کتاب سومی هم دارد به نام «من یک زن انگلیسی بودم» ظاهراْ هنوز کتاب نتوانسته اجازه چاپ بگیرد؛ حداقل در حدودی که من اطلاع دارم، در طی چند ماه گذشته. چون این اطلاعات مربوط به چند سال گذشته است. امیدوارم که این کتاب جدید ایشان هم اجازه چاپ گرفته باشد. من در این برنامه سعی خواهم کرد درباره دو کتاب فریبا صدیقین، شبی که آخر نداشت و شمع‌های زیر آبکش صحبت کنم.

در این کتاب‌ها چند نکته قابل بررسی است. نویسنده اصرار دارد و خیلی هم درست است این مسأله که اولاْ درباره پیشینه خانوادگی‌اش، یعنی این که یهودی است، اطلاع به دست بدهد و بعد داستان‌ها از نهاوند شروع می‌شود. داستان‌های ادبی در «شبی که آخر نداشت» و ما، محیط زندگی نویسنده را در شهر کوچک نهاوند با افراد مختلف پی می‌گیریم.

بخش‌هایی از داستان‌های او به این ترتیب، مربوط می‌شوند به دوران کودکی و زندگی نوجوانی. و بعد وارد محیط و فضای دیگری می‌شود که شاید بیشتر مربوط به دوران زندگی پس از مهاجرت است. یعنی داستان‌هایی در آمریکا و در ارتباط با زندگی در آمریکا. در اینجا من چند خطی از داستان همسایه‌ها را برايتان می‌خوانم تا با سبک نوشتاری این نویسنده آشنا شویم.

«دیگر هشت ساله نیستم. می‌گوید بنویس دیگر هشت ساله نیستم. صدایش مثل آن موقع تنم را نمی‌لرزاند. اما همیشه از پشت آن دیوار بلند و کاهگل پیدایش می‌شود. اول کمی کوچک است؛ مثل آن روزها که با کیف مدرسه‌ام از کنارش می‌دویدم و بافی موهایم، رو به بالا پرت می‌شد. از پشت آن دیوار کاهگل، سرک می‌کشد و دست‌های درازش را دور لبه دیوار می‌پیچد. بزرگ می‌شود، کنار باغ انگور می‌ایستد و من چشم‌های آبی‌اش را می‌بینم که زل می‌زند تو چشم‌هایم. چشم‌های من یا مهشید؟ هنوز یک‌دله نیستم. بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و مثل یک سایه دنبالم راه می‌افتد.

آن دست‌های بلند را می‌بینم که خوشه انگور را به طرفم دراز می‌کند. اما تا دست‌هایم را دراز می‌کنم، همه چیز از لای انگشتانم آب می‌شود و لیز می‌خورد. می‌پرسم نمی‌مانی؟ می‌گوید: بنویس

به هر حال نویسنده نثر ساده‌ای داره و در این نثر ساده‌اش، خیلی قشنگ محیط زندگی‌ای را که می‌خوهاد شرح دهد، باز و مطرح می‌کند. می‌شود گفت فریبا صدیقین یکی از دلایل موفقیتش در کار قصه‌نویسی، همین ساده‌نویسی است. یعنی این که نمی‌کوشد نثر عجیبی ابداع کند و از طریق آن خودش را توضیح بدهد. بلکه با تمام سادگی و در نهایت زیبا داستان‌هايش را شرح می‌دهد. از آن جایی که بررسی تمام قصه‌ها در این برنامه کوتاه امکان‌پذیر نیست، من یک داستان را از مجموعه شبی «که آخر نداشت» و یک داستان از «شمع‌های زیر آبکش» را برای شما انتخاب کردم تا بتوانیم از طریق آن، نویسنده را شناسایی بکنیم.

در داستان «شبی که آخر نداشت» ما به همراه نویسنده و مادرش، به سفری می‌رویم به شهر نهاوند. یعنی نویسنده نهاوند را ترک کرده و به تهران رفته و بعد سال‌ها و سال‌ها گذشته است. حالا مادر اصرار عجیبی دارد که برود و به اصطلاح خاک مادرش را زیارت کند. و آن‌ها به نهاوند می‌روند. نگاهی می‌کنیم به آغاز داستان:

صدای گریه می‌آید. صدای مادر است یا مادر بزرگ یا بچه‌ها؟ نمی‌دانم. در تمام خانه بوی گلاب پیچیده. مادر تورات را باز می‌کند. وقتی برای ولادت، وقتی برای موت. تورات را می‌بندد و زمزمه می‌کند کسی بر روز موت تسلط ندارد. کنارش می‌نشینم و دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم. می‌گویم مثل این که باز دلت گرفته؟ نگاهش مثل یک تکه یخ از کنار صورتم رد می‌شود و به جای دوری می‌رود، خیلی دور. به یاد قولی می‌افتم که بارها به مادر داده‌ام. می‌برمت مادر؛ می‌برمت سر خاک مادرت و چشمان مادر هم باز برق زده بود و تا امروز بدون کلامی منتظر بوده. در چین صورتش فرو می‌روم. انسان را از تمام مشقتش که در زیر آسمان می‌کشد چه منفعت است؟ سرم را به پشت صندلی تکیه می‌دهم و چشمانم را می‌بندم.

به هر حال برادر و خواهر مادر را با خودشان به سر خاک مادربزرگ می‌برند در شهر نهاوند. شهر رشد کرده و بزرگ شده، مادر هیجان‌زده است و سعی می‌کند اهالی شهر را به جا بیاورد و دوباره ببیند کی کجاست. باز هم به تکه‌ای از داستان توجه کنید:

وقتی به شهر می‌رسیم، مادر خودش را از توی صندلی می کشد بالا، راست می‌نشیند و یک‌ریز حرف می‌زند: این جا خونه علیرضای بقال بود، این جا مغازه خلیل یک‌دست، این جا نانوایی مش زربانو بود، آه مادر این جا خونه خداداد آمپول‌زن بود، این جا مطب دکتر یحیی بود، این جا... مادر آه می‌کشد: همه کلیمی‌ها از این جا رفتند. دیگر این جا قوم و خویشی نمانده. اما آشنا چرا، آشنا زیاد داریم.

به هر حال در این هیجان غریبی که مادر را گرفته آن‌ها می‌روند تا گورستان را پیدا کنند و بعد متوجه می‌شوند که گورستان بخش اعظمش خراب شده و افتاده توی جاده اصلی. قبرها رو کندن و به اصطلاح خراب کردن تا بتوانند جاده بسازند. سوراخ‌های قبرها پیدا شده و حالت بسیار غم‌انگیزی به مادر و بچه دست می‌دهد.

البته گورستان یهودی‌ها و مسلمان‌ها در جوار همدیگر قرار دارد. ولی ظاهراْ بلا به گورستان یهودی‌ها خورده و آنجا را خراب کرده‌ند. و مسأله اصلی این است. اغلب یهودی‌ها از این شهر رفته‌اند. تقریباْ همه رفته‌اند و کسی باقی نمانده. اما خب، خاک مادر عزیز است و در نتیجه رنجی که مادر قهرمان داستان، راوی داستان، می‌برد، بسیار سنگین است. او نمی‌تواند قبر مادرش را پیدا کند در این همهمه شلوغی و سر و صدا.

در حقیقت در این جا سنت است که ادا می‌شود، برای این که ساختار یک جامعه به هم ریخته است. این واقعیتی است که اقلیت‌های مذهبی ایران، تعدادشان در ایران بسیار کم شده است. بخشی هم مهاجرت کردند. داستان بسیار جالبی است و ما را به عمق هستی حضور یهودیان ایرانی نزدیک می‌کند.

اما در «شمع‌های زیر آبکش» همین داستانی که عنوانش رابه کتاب ما داده، با موضوع بسیار جالبی برخورد می‌کنیم. خانواده به آمریکا مهاجرت کردند و زندگی بسیار خوبی دارند. برای خانواده که در آمریکا (در لس‌آنجلس) در خانواده مرفهی زندگی می‌کنند مهمان آمده، شام دور هم هستند. شام می‌خورند و بعد در اثر انعکاس نور شمع به شیشه‌های پنجره پدر یاد مثلی می‌افتد، پس یک تکه از داستان را برايتان می‌خوانم.

نگاه‌ها برگشت به شعله لرزان شمع روی شیشه پنجره آشپزخانه، همسرم شمع را نگاه کرد و لبخندی زد. یاد چیزی افتادم. توي یکی از دهات‌های اصفهان بعضی از خانواده‌ها یک زمانی هر وقت شمعی روشن می‌کردند یک آبکش یا به قول خودشون یه پلشت روی اون می‌گذاشتند. دخترم گفت چرا؟ مرد گفت چه جالب، منظورت کلیمی‌های آن دهات است دیگر. آره؟ همسرم گفت نه، آن دهات دیگر کلیمی ندارد. دخترم گفت از ترس باد مثلاْ؟ بشقاب‌ها را جمع کردم و پسرم آن‌ها را به طرف آشپزخانه برد. اما جالب است که بدانید علتش از رسم و رسوم خودمان آمده. زن پرسید چطور؟ همسرم گفت: زمانی کلیمی‌های آنجا را وادار کردند که دینشون را عوض کنند و آن‌ها هم از ترس، این کار را کردند. اما پنهانی به روشن کردن شمع شب شنبه ادامه دادند. ولی از ترس این که شعله شمع دیده بشود، روی آن آبکش می‌گذاشتند. مرد پرسید پس آن‌ها کلیمی هستند؟ همسرم گفت: نسل بعد از آن‌ها دیگه فراموش کرده بودند که کلیمی‌اند. اما این رسم بی هیچ توضیحی تا نسل بعد ادامه داشت.

داستان به همین صورت ادامه پیدا می‌کند. ولی نکته اساسی در این داستان این است که پسر خانواده، یک دوست سیاه‌پوست آفریقایی دارد که این پسر نتوانسته در آمریکا اجازه اقامت بگیرد و در نتیجه داره برمی‌گردد آفریقا، حالا پسر خانواده می‌خواهد برود و او را تا فرودگاه برساند. منتهی خانواده کلیمی ما که در ایران زیر فشار بودند، مجبور شدند که بعد مذهب عوض کنند و شمع‌ها را زیر آبکش پنهان کنند، از این که پسرشان یک دوست سیاه‌پوست دارد که آفریقایی است و می‌خواهد برود او را ببیند، نگرانند. آن‌ها شک دارند به این مطلب و می‌خواهند ببیند خب این پسر چه رابطه‌ای با آن پسر دارد؟ آیا می‌شود به او اعتماد کرد؟ آن‌ها از سیاه‌پوست می‌ترسند.

داستان به صورت خیلی جالبی شرح می‌دهد که چگونه پسر جوان اصرار دارد که برود و رفیقش را برساند به فرودگاه و خانواده امتناع می‌کنند از این کار و می‌ترسند. عاقبت همگی به راه می‌افتند تا این موجود عجیب را که از او شناختی ندارند، ببینند و او را به یک نحوی از سرشان باز کنند. و توجیهشان هم این است که ما در اینجا غریبه هستیم، بیگانه‌ایم خودمان، تازه آمده‌ایم و می‌توانیم مورد اذیت و آزار یک بیگانه قرار بگیریم.

فریبا صدیقین در این داستان همانند بقیه داستان‌هاش می‌کوشد خیلی منصف باشد. البته گاهی به نظر می‌رسد که به دلیل بعضی اتفاقاتی که در زمان‌های قدیم پیش آمده، در مثلاْ دوره نازیها، فریبا صدیقین درگیر می‌شود با داستان‌هایی که یک کمی جنبه عصبی به خودش می‌گیرد. یعنی واکنش نویسنده است نسبت به آن چیزی که تشخیص می‌دهد آن دوران محسوب می‌شود. البته خیلی مسأله طبیعی و قابل درک است. اما واقعیت این است که فریبا صدیقین نشان می‌دهد کاملاْ آگاه است به این مطلب که برای فاشیست بودن یا نازی بودن یا تعصب نژادی داشتن، رویی ندارد که انسان مذهب یا نژاد خاصی داشته باشد. در هر قالب و شکلی ممکن است انسان دچار تعصباتی بشود که بعداْ مسائل جبران‌ناپذیری را پیش بیاورد.

در شمعهای زیر آبکش ما دو جور رفتار ترسناک را در کنار هم می‌بینیم. یکی به زور وادار کردن یک قوه که مذهبش را عوض کند و به اصطلاح مسلمون بشود و دوم حالتی که یک خانواده یهودی در قبال یک شخصیت سیاه‌پوست دارن. من خواندن داستان فریبا صدیقین را به شما توصیه می‌کنم. نویسنده خوبی است و صادقانه می‌نویسد. شب و روز بر شما خوش باد.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

سلام خانم شهرنوش عزیز. تا اونجایی که فریبا رو می‌شناسم نام فامیلش صدیقیم بود و نه صدیقین.
بعدش کلا نهاوندی‌ها عاشق شهرشون هستن:)
من می‌تونم ای‌میل فریبا صدیقیم رو داشته باشم؟

-- زیتون ، Sep 17, 2007

غلط های املایی بعضی متونی که از نوار پیاده می شود زیاد شده. اینجا هم اسم نویسنده را اشتباه نوشته اید و چند غلط دیگر دیده می شود. مثلا"( بافی‌موها؛بافه‌ی موها؛ می‌خوهاد؛می‌خواهد...) در داستان روز نامناسبی برای سم پاشی از آقای ایوبی هم این اغلاط دیده می‌شوند. مثلا" اسم راوی داستان در رادیو گویایی خوانده شد و اینجا بویایی از نوار پیاده شده.

-- esi ، Sep 18, 2007

غلط های املایی بعضی متونی که از نوار پیاده می شود زیاد شده. اینجا هم اسم نویسنده را اشتباه نوشته اید و چند غلط دیگر دیده می شود. مثلا"( بافی‌موها؛بافه‌ی موها؛ می‌خوهاد؛می‌خواهد...) در داستان روز نامناسبی برای سم پاشی از آقای ایوبی هم این اغلاط دیده می‌شوند. مثلا" اسم راوی داستان در رادیو گویایی خوانده شد و اینجا بویایی از نوار پیاده شده.

-- بدون نام ، Sep 18, 2007

من درمورد غلط هایی این متن و متن دیگری مواردی را یادآوری کردم. نرسیده؟ یا نخواستید اهمیتی بدهید؟ به هرحال خوب است که وقتی متنی را از روی نوار پیاده می کنید دقیق و درست باشد.

-- esi ، Sep 18, 2007

If a man takes no thought about what is distant, he will find sorrow near at hand.
that right

-- Korabl ، Oct 11, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)