تاریخ انتشار: ۱۰ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
برنامه به روایت شهرنوش پارسی‌پور - شماره ۴۶

«آداب بی‌قراری»

شهرنوش پارسی‌پور

شنیدن فایل صوتی

امروز درباره‌ی کتاب نویسنده‌ای با شما صحبت می‌کنم که کارش را به‌تازگی شروع کرده است؛ یعقوب یادعلی متولد سال ۱۳۵۰ است. یعنی به‌طوری که می‌بینید ما با نویسنده‌ی بسیار جوانی روبه‌رو هستیم.

من قبلا از او یک کار خوانده‌ام. همین‌جا می‌خواهم گله‌ کنم از ناشران ایرانی که وقتی آثار نویسندگان را منتشر می‌کنند، شناسنامه‌ی کاری آنها را به دست نمی‌دهند. در نتیجه بسیار مشکل است که ما بفهمیم یک نویسنده چه آثاری را عرضه کرده است. یعقوب یادعلی تا آنجایی که من به‌‌خاطر دارم سال‌ها پیش یک مجموعه داستان طنزآمیز منتشر کرده بود که من به‌راستی با خواندنش خندیدم و بسیار لذت بردم. ولی در این لحظه هرچه فکر می‌کنم، نام کتاب را به‌خاطر نمی‌آورم. کتاب جدید یعقوب یادعلی، یعنی «آداب بی‌قراری» یکی از بهترین رمان‌های فارسی‌ست که من خوانده‌ام. این رمان در سال ۱۳۸۳ منتشر شده است و جایزه‌ی اول بهترین رمان سال ۱۳۸۳ بنیاد گلشیری را به خودش اختصاص داده است.



کتابی که در دست من است چاپ دوم است و در سال ۱۳۸۴ منتشر شده. متاسفم که این قدر دیر به دست من رسیده،‌ چون به‌راستی رمان مطرح و فوق‌العاده‌ای‌ست. می‌شود این کتاب را جزو آثار روانکاوانه یا پلیسی‌ـ روانکاوانه طبقه‌بندی کرد. چون انتخاب یک سبک ويژه یا یک موضوع ويژه برای این کتاب کار مشکلی‌ست. رمان داستان پیچیده‌ای دارد. نگاه می‌کنیم به آغاز آن در بخش «هست و نیست»:

خیلی ساده. مهندس کامران خسروی در یک حادثه‌ی رانندگی کشته می‌شد. به همین راحتی و تمام. سیگارش را با تانی و آهستگی وحشتناکی تمام کرد تا بتواند برای اولین بار در همه سال‌های سیگاری بودنش، بی‌آنکه لبی تر کرده باشد، بلافاصله و آتش به آتش از چاق‌کردن سیگاری دیگر لذتی به عادت ببرد و نخواهد مزه‌ی گند دهانش را حس کند.
دود سیگار اذیت‌ات نمی‌کند؟

شیشه ماشین را پایین کشید:

نه‌ آقای مهندس.

اصلا اهل دود نیستی؟

نیستم.

چشم‌های مغولی تیزش دو‌دو می‌زد و بند یک‌جا نمی‌شد. درست مثل حرف‌زدنش، با آن سوال‌های کلافه‌کننده.

کجا می‌ریم آقای مهندس؟

می‌ریم دنبال کار.

کارمان چی هست؟

رمان با این جملات آغاز می‌شود. مهندس کامران خسروی قصد قتل کسی را می‌کند. شاید به این دلیل که این شخص بیگانه‌ست، خارجی‌ست، افغانی‌ست. شاید فقط به این دلیل است که قصد قتل می‌کند و شاید به این دلیل است که به‌شدت احتیاج به تنهایی دارد. می‌خواهد از محیط زندگی‌اش بگریزد.
کتاب را که می‌خوانیم می‌بینیم که مهندس می‌تواند اگر دلش بخواهد، تنها زندگی بکند. ولی در حقیقت ترجیح می‌دهد کسی را بکشد، یعنی احساس کشتن است که او را آزار می‌دهد. شما در طول این رمان بعد که به انتها می‌رسید، به‌راستی متوجه نمی‌شوید مهندس کسی را کشته یا کسی را نکشته است. آیا کشتن کسی را فرض کرده، براثر دیدن یک جریان تصادف ماشین در جاده یا اینکه خودش تصادف را به‌وجود آورده است.

من فکر می‌کنم برای بررسی این رمان ما به کار یک روانکاو نیاز داریم. یعنی روانکاوی باید برای ما این مسئله را بررسی بکند که چگونه ممکن است شخصی هم کسی را کشته باشد و هم نکشته باشد. ظاهرا در جایی زن درون مهندس کامران خسروی به سراغش می‌آید و جلوی قتل را می‌گیرد، چرا که پیداشدن این زن غیرعادی‌ست و من تصور نمی‌کنم وجود خارجی داشته باشد، بلکه مهندس پس از قتل یا قتلی که اصلا اتفاق نیفتاده با این زن رودررو می‌شود.

چرا مهندس قصد کشتن می‌کند؟ این از نکاتی‌ست که کتاب تا آخر برای ما باز نمی‌کند. خواننده مجبور است خودش حدس بزند. در حقیقت وقتی کتاب را می‌خوانیم، متوجه می‌شویم اغلب ما بدون اینکه خواسته باشیم، همیشه در حال کشتن کسی در ذهن‌مان هستیم، حالا این شخص یا خارجی‌ست و محیط زندگی‌مان را ظاهرا از نظر ما تنگ کرده است، یا کسی‌ست که به نحوی در ما بی‌زاری و بی‌قراری ایجاد می‌کند و یا شاید چون می‌خواهیم از دست زندگی یکنواخت راحت شویم و خودمان را نجات بدهیم، قصد قتل کسی را می‌کنیم!

یعقوب یادعلی کار حیرت‌آوری در این کتاب انجام داده است. بخشی از کتاب را برایتان می‌خوانم که یکی از قسمت‌های در یادماندنی آن است:

تا برود محضر و برگردد، گلشاه، خانه را تمیز کرده بود. وقتی دوباره براندازش کرد، مطمئن شد به لحاظ جثه و قد با خودش فرق زیادی نمی‌کند. فقط شکم نداشت که مسئله‌ی مهمی نبود. گفت:
چقدر بدهم راضی باشی، فردا هم بیایی برایم کار کنی؟

هرچه کرم‌ات آقای مهندس.

کیف پول را درآورده بود:

این هزاروپانصد اسباب‌کشی.

دوهزارتومان دیگر گذشته بود کف دستش:

این‌هم برای تمیزکردن خونه، بسه؟

خدا بده برکت.

داشت پول‌ها را توی جیب پیراهن می‌گذاشت. دو اسکناس دیگر داده بود بهش:

اینهم پیش‌پرداخت فردا که بدونم میای، نرم دنبال کارگر.

نمی‌خواد آقا، میام.

چشمش به پول بود:

باشه حالا!

پول را توی همان جیب چپانده بود.

ساعت چهار صبح فلکه‌ی امام. میای؟ معطلی نداره؟

نه آقای مهندس، حتمی میام. عشاق بگه میاد، میاد. ساعت چهار فلکه‌ی امام پیش دکه می‌مونم.

لباس‌هایش را که عوض می‌کرد برود، گفت:

کارمون چی هست آقای مهندس؟

داشت عصبی می‌شد. از این سوال ساده‌ی گلشاه. گفت:

چرا نصفه؟ بیشتر بریز مرد، مال حلاله.

سرعت را کم کرد تا چایش نریزد. لیوان دومش بود:

عطرش خوبه؟

خوبه.

چند بار پلک‌هایش را بهم زد:

عجب سرم گیج میره.

قند گذاشت دهانش. فوت کرد و هورت کشید:

زیاد نخور!

دوباره به چای فوت کرد. به عمد چای احمد ریخته بود تا بوی داروی بی‌هوشی را بپوشاند. امکان نداشت گلشاه به چیزی شک کند. حرکت پلک‌ها تندتر شده بود. سر تکان می‌داد و جاده را نگاه می‌کرد. لیوان را نصفه گذاشت روی داشبورد:

چته گلشاه! می‌خوای نگهدارم؟

طوری نیست.

اشاره کرد به سرش:

سنگین شده.

کم خوابیدی دیشب؟

نه زود خواب رفتم تا سر وعده برسم.

صدایش شل و خواب‌آلود بود. نرسیده به گردنه خوابید. دستش را گرفت و تکان داد:

گلشاه، گلشاه...

وقتی رسید به پانصد متری پرتگاهی که قبلا نشان کرده بود، سرعت را زیاد کرد و ناگهانی ترمز گرفت، طوری که رد چرخ‌ها روی آسفالت بماند.

این یکی از بخش‌های در یادماندنی کتاب «آداب بی‌قراری»ست. در حقیقت مردی قصد خودکشی دارد، ولی چون شهامت و شجاعت خودکشی ندارد، کسی را به‌جای خودش به کشتن می‌دهد. چرا او می‌خواهد تنها زندگی کند؟

در خواندن کتاب متوجه می‌شویم که قهرمان داستان از اینکه شناخته شده است، از اینکه در جهان حضور دارد ، از اینکه کارهای خلاف می‌کند، مثلا با زن مردم ارتباط برقرار می‌کند، وحشت‌زده است. او دلش می‌خواهد بازگشت کند به محیطی که هیچکس او را نشناسد. در حقیقت مجبور است خودش را معدوم کند. منتها مسئله‌ی عجیب این است که از لحظه‌ی بعد، یعنی بعد از قتل گلشاه که قرار است به‌جای او بمیرد، مهندس دوباره مشهور می‌شود. در جمع کوچکی که بعد از این قتل برای خودش تصور کرده است.

عجیب‌تر اینکه از طریق دختر جوانی شناسایی شده بود، دختر جوانی که ناگهان و بدون هیچ برنامه‌ریزی قبلی وارد زندگی‌اش می‌شود و او را دچار وحشت می‌کند. حالا آیا مهندس باید قتل دوم را انجام بدهد، یعنی زن را بکشد، زنی که مشخص نیست کی هست و چرا در زندگی او پیدا شده؟ یا اینکه به این زندگی پنهان ادامه بدهد و وجود زن را تحمل بکند؟

البته این نکاتی که می‌گویم از مفهوم واقعی‌ای که یعقوب یادعلی پشت این داستان برجسته گذاشته بسیار دور است. یکی از ويژگی‌های ادبیات فارسی از لحظه‌ای که آغاز شده است، به استثنای چند کتاب،‌ این مشکل است که نویسندگان زیبا شروع می‌کنند، اما بعد نمی‌توانند پی‌رنگ یا پلات کتاب را طوری ببندند که اول و آخر داستان به همدیگر مربوط باشد و همیشه در اوج قرار داشته باشد. کتاب یعقوب یادعلی؛ «آداب بی‌قراری» فاقد این عیب است، یعنی کتاب در اوج شروع می‌شود، در اوج ادامه پیدا می‌کند و در اوج به پایان می‌رسد و خواننده را در حیرت و سرگشتگی فرومی‌برد، بدون اینکه او را خسته کرده باشد. من رمان‌های دیگری در این اواخر خوانده‌ام که پی‌رنگ بسیار پیچیده و عجیبی داشته‌اند، ولی وقتی داستان را باز می‌کنی، می‌بینی که خب می‌توانسته خیلی ساده‌تر و راحت‌تر بیان بشود.

یعقوب یادعلی در «آداب بی‌قراری» یکی از پیچیده‌ترین مسایل زندگی بشری را، یعنی تمایل به قتل یا واقعا کشتن یا آنقدر در ذهن کشتن که کشتن به یک مسئله‌ی واقعی تبدیل بشود، این را دنبال می‌کند و خواننده‌اش را با خودش می‌کشد جلو و عجیب است با اینکه مرد قاتل است، یا می‌توانسته قاتل باشد، ولی جلب توجه خواننده را می‌کند. یعنی جزییات رفتاری او در خلوتش بسیار شبیه جزییات رفتاری هر انسانی‌ست که تنها زندگی می‌کند.

من فکر می‌کنم کسانی که جایزه‌ی بنیاد گلشیری را به یعقوب یادعلی دادند، کار بسیار درستی کرده‌اند. این کتاب نه تنها یک جایزه، بلکه به نظر من باید ده‌ها جایزه را به خود اختصاص بدهد. چرا که در نوع خودش در ادبیات معاصر فارسی بسیار استثنایی‌ست. موضوع پیچیده‌ای را مورد بحث و بررسی قرار می‌دهد که مبتلا به جامعه‌ی فعلی ایران هست. یعنی احساس فرار، خود را مخفی‌کردن، دور از چشم دیگران بودن و به نحوی خلوت برای خود درست‌کردن. چیزهایی که مردم ایران به‌ويژه اهالی شهرهای بزرگ فاقدش هستند، یعنی نمی‌توانند داشته باشند که شاید بسیاری از نفرت‌ها و بیزاری‌هایی که ما از همدیگر داریم بر سر این مسئله است که فضایی برای زیست نداریم. مهندس کامران خسروی موفق شده با پول این فضا را برای خودش بسازد، ولی چون نمی‌تواند از شر آدم‌هایی که دوروبرش هستند، خلاص بشود دست به قتل می‌زند یا قتلی را در ذهنش مرتکب می‌شود. او یک آدم بسیار ترسناک ا‌ست، ولی دلیل ترسناکی‌اش به‌شدت شبیه ماست، شبیه خود ما وقتی که در خلوت‌مان می‌نشینیم و کسی را می‌کشیم یا ترتیب مرگ کسی را در ذهن می‌دهیم،‌ در حالیکه لبخند بر لب داریم و به آن شخص هر روز نگاه می‌کنیم و می‌دانیم که حضور دارد، ولی ما می‌توانیم در ذهنمان او را بکشیم.

به نحوی می‌شود گفت شاید ما همه‌مان قاتل هستیم، اگر که درست بررسی کنیم روان خودمان را.
کسانی که در جنگ‌ها یا در حال عادی دست به قتل می‌زنند، در حقیقت کاری نمی‌کنند جز آنکه به آنچه در ته و بنیاد ذهنی‌شان می‌گذرد، جامه عمل می‌پوشانند. همانطور که ما بارها در ذهنمان دست به قتل می‌زنیم. من خواندن این رمان در یادماندنی را به همه توصیه می‌کنم و به نظرم می‌رسد که ما با یکی از بهترین آثار ادب فارسی در اینجا روبه‌رو هستیم.

------------------------
دیگر برنامه‌های «به روایت شهرنوش پارسی‌پور»

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

chap in ketab ra motasefaneh mamno kardeand

-- sasan ، Aug 1, 2007

شنيده می شود اقای یعقوب یادعلی بخاطر نوشتن کتاب آداب بی‌قراری در دادگاهی در لرستان محاکمه می شود و اتهام ايشان رفتار و گفتار يکی از شخصيت های خيالی داستان است.
پس توصيه می شود حتی از بازگو کردن و يا نوشتن رمان که سهله از گفتن خواب هم در ايران خودداری کنيد چون ممکن هست يکی از امت اسلامی پيدا شود و از شما شکايت کند..!!

-- Medusa مدوسا ، Aug 27, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)