همیشه بعد از اعتراف بهترم؛ خیلی بهترلیلا فروغhamoun51@gmail.com«لیلا فروغ» نام مستعار همکار «هفت کوچه» است.او در تهران زندگی میکند و فارغالتحصیل دانشگاه تهران (دانشکده هنر) است. لیلا فروغ در طراحی صحنه و لباس در تئاتر حرفهای ایران فعالیت هنری دارد. میدونم که خیلی کلافهات کردم با پیامهای همه جوره و همه وقته. نه شب گذاشتم برات نه روز. تازه همش هم ...ناله و حرفهای احمقانه. درد و رنج یک ذهن سرگردون! روی سرت مثل آوار خراب شدم و حریم خصوصی و خلوتت رو ازت گرفتم. الان هم حق داری اگه اینو نخونی و با خودت بگی ما رو... از بس ناله کرد و پیغام فرستاد. ولی لازمه که بخونی و به تو قول میدم پرت وپلا نیست. یک تشکره... یک کشف، و آخرش هم رضایت و شادمانی. خدا کنه بخونی. پس اگه خوندی برای اینکه مطمئن بشم به دستت رسیده کافیه برام بنویسی خوندم. می دونم حوصله نداری. میدونی؟
من واقعا اینقدرهم آدم بد و لجنی نیستم. از خیلی چیزا و خیلی کارا خجالت می کشم و بابت خیلی از کارام خودمو سرزنش می کنم. ذهنم آشفته است. در حقیقت دوست دارم خوب باشم و برای همین توی مردم ظاهرخوبی دارم. مردم پسند! شخصیتی که تو شناختی اون بخش خیلی خصوصی و درونی منه که اصلا نمی دونم چی شد که راحت اومد بیرون. و میخوام بخاطر این قضیه ازتو تشکر کنم، تجربه نابی بود که تونستم پیش یکی همه بخشهای ناجور خودم رو بریزم بیرون و آرامش داشته باشم و سرزنش نشم. البته اولش یک کم سخت بود ولی خوب همیشه اولش سخته بعد آسون میشه دیگه. تو اینقدر راحت برخورد کردی و البته اینکه ری اکشنهایت رو هم نمیدیدم بی تاثیر نبود.... خوب من هم به تو اعتماد کردم. البته میدونم تند رفتم ولی مرسی، مرسی، مرسی بخاطر این تجربه ناب. میدونی؟ تو منو خیلی واضح و عریان دیدی. خیلی چیزای شخصی و خصوصی که آدمهای نزدیک به من هم تاحالا ندیدن. از اون بهتر اینکه نخواستی تغییرم بدی و ازت ممنونم. گاهی هم آدم احمقی نیستم. میدونم که برای تو هم تجربهی کشف یه روح تازه بود. و قتی احساس کردی کامل کشفش کردی از بس عریان بود حالت رو به هم زد. میدونم اعتقاد داری که وضوح و عریانی زیاد خوب نیست وخوب همه آدمها تو مملکت خودمون این جوری دوست دارن. این مشکل منه که همیشه دلم می خواد خلاف جریان شنا کنم. میدونی؟ اینقدر با این کتابهام و فیلمهام زندگی کردم که خودمم شدم مثل اونا. یادمه نوجوون که بودم « سیمون دوبووار» و«سارتر» و تجربهها و زندگیهاشونو خیلی دوست داشتم. چرت و پرت زیاد میگفتم. این بود که یه روز اومدم خونه دیدم همه کتابهامو جمع کردن. بعدش دیوونگیهای «همینگوی» بود ...هی همینطور آدمای دیگه تا رسید به «بوکوفسکی» و «کارور». دوباره روز از نو زندگی از نو... دیدم دارم مثل اونها و قصههاشون زندگی میکنم. به دیوونهگیهام اضافه شد چون دیدم میشه این جوری هم زندگی کرد. به خودم گفتم آروم باش... خودت باش.
«دوبووار» بهم یاد داد که خیانت رو یه جوره دیگه معنی کنم. همش تقصیر کتابهاشه، رابطهاش با سارتر، هی میگفت عاشق آدمهایی روشنفکر بشو .البته فیزیکشون هم مهم بود. و خوب تو پر بودی از دانش و جذابیت. «کارور» هم که دیگه نگو، اینقدر پیچیدگیهای زندگی زناشویی رو تو قصههاش خوب گفته که آرومم می کرد، پس آدمهای دیگهای هم هستن جاهای دیگهی دنیا که زندگیهاشون شبیه من و آدمهای اطراف من هستن. « وودی آلن» که بدتر، با اون فیلمهاش و طنز شاهکارش. «بوکوفسکی» دنیا به تخمش بود و از رنجها و شکستهاش اینقدر استقبال کرد تا رسید به بیهودگی و پوچی و مسخرگی زندگی. خوب منم دیدم این راهِ بهتریه. می خوام بهت بگم که این آدما هیچ کدومشون بد نبودن .آدمای تاثیر گذاری بودن و خیلی چیزا به من یاد دادن...ولی خوب منِ احمق جز مدل زندگی کردن و فکرهاشون، هیچ تاثیر دیگهای ازشون نگرفتم و هیچ گهی نشدم. برای همین بد به نظر میام. یکی رو می شناختم که می خواست همینگوی بشه فقط خودزنی و خودکشی شو یاد گرفته بوده. از اون جور آدمها چیزی در نمیآد که به درد کسی بخوره. میدونی؟ یکی از دوستام همیشه به شوخی میگه: « تو کلام براتیگان و روح بوکوفسکی رو درک کردی»، گاهی پشتم میلرزه از این حرفش. همه اینا رو گفتم که بگم آدمها حق دارن حالشون از من به هَم بخوره . آدما حق دارن منو دوست نداشته باشن. همیشه اولش برای همه جذابم و بعدش شروع می کنن، از خیلی ها شنیدم که تو شاهکاری و عالی هستی و بعدش همونها می خواستن تغییرم بدن و یه چیز دیگه ازم در بیارن. خوشبختانه آقای همسر دیگه خسته شده و خودشو زده به ...خلی و احتمالاً با خودش میگه: « همینه که هست، پس با دیوونه بازیهاش و خُلبازیهاش حال کنم و حرص بیمورد نخورم، عوض بشو نیست دیگه». البته هنوز هم گاهی سعی میکنه. شایدم یه روز موفق بشه. کی میدونه؟ میدونی؟
من عادت کردم به این سردرگمی که بالاخره خوبم یا بدم؟ هنوز نفهمیدم. ممنونم ازتو که یه مدتی بهم احساس خوب دادی و یه تجربهی ناب و فراموش نشدنی برام ساختی. تو خیلی به من کمک کردی هم بااومدنت که از سر اتفاق بود هم با رفتنت که یک راز موند. میدونی؟ من تخیل خیلی قویای دارم... خیلی خیالپرداز خوبی هستم. از اون مهمتر اینکه یواش یواش خیالهام باورم میشه. برای همین نمی خواهم این قصه اینجوری تموم بشه... دوست دارم یواش یواش یه قصه دیگه ازش دربیارم که آرومم کنه. بجای اینکه به این نتیجه برسم که حالشو بهم زدم و آویزونش شدم و کلافهاش کردم شاید بشه قصهامو اینجوری تموم کنم که از بس دوسم داشت رفت. رفت که آروم بگیرم و به زندگیه خونوادگیام فکر کنم. رفت که بیشتر از این اشتباه نکنم. رفت که یاد بگیرم ببینم آدمها برحسب اتفاق میان ومیرن و نباید دل بست. رفت که یاد بگیرم هرکی آفرین میگه لزوما دوست نداره ای تشنه ی تشویق !... ممکنه فقط براش جالب باشی مثل یه پدیده جالب.همین. خوب، حالا احساس می کنم بهترم ...درد داشت ولی کشف هم داشت. همیشه بعد از اعتراف بهترم. خیلی بهتر. من خیلی خوشبختم گاهی مثل الان.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
چقدر زیبا، البته روشنفکر پسنده و بدبختانه گویا من روشنفکرم!
-- ممدآقا ، Dec 16, 2010چقدر لذت بخشه آدم بتونه با خودش گفتگو کنه و بالاخره با خودش کنار بیاد... قصه هاش رو بگه خیلی صادقانه و رو راست، قصه هایی مثل قصه های شهرزاد، که از تو دل هم میان بیرون و تمومی ندارن... قصه هایی که بهونه ی زندگی هستن
-- mosi ، Dec 16, 2010انسان مدرن ( جدااز ویژگی« تفکر انتقادی» که روشنفکرانش دارند) ذاتا چاره ای جز داشتن ذهن تکه تکه، پراکنده و مشوش « فراگمنت» ندارد. متن خانم لیلا فروغ که از زبان زن متاهلی که در اینترنت با مردی آشنا شده است با صمیمیت تمام ذهن تکه تکه شده و فراگمنت انسان امروزی را که ترکیبی است از بی ثباتی ارزشها، تعییر هر لحظه ارزشها و نبود یک ارزش مطلق ( مذهبی) است با هوشمندی تمام به تصویر کشید
-- ونداد زمانی ، Dec 16, 2010عالی بود.
-- آزاد ، Dec 16, 2010به نظر جامعه ی ما داره به بلوغ میرسه،حل شدن این طیف در جامعه که زمانی به عنوان خلط های تهوع آور حال بهم زن بودن از یک سو و کنکاش برای درآمدن از روزمرگی از سوی دیگر مارو تازه داره به بلوغ میرسونه.
-- بدون نام ، Dec 17, 2010اگر این صرفا یک یادداشت یا به قول خود نوشته اعتراف است که خب، جذاب بود و خواندنی چرا که حرف دل انسان مدرن ایرانی ست. بخش قابل توجهی از طبقه ی متوسط به بالای شهری.
-- hosein ، Dec 17, 2010اما اگر سعی داشته سر و شکل داستان بگیرد و به قولی داستان کوتاه باشد، نه، نتوانسته.
آقای بی نام منظورتونو نفهمیدم ...یعنی این آدمایی که یه موقعی ای خلط محسوب می شدن وحالا نیستن...یعنی رشد؟یعنی به جلو رفتن؟
-- بدون نام ، Dec 17, 2010