موش و گربهالف – مهرابی7koucheh@radiozamaneh.comبعد از چند روز سبک - سنگین کردن، عاقبت به «عزیزترین» زنگ زدم و او را دعوت کردم تا با هم شامی بخوریم و فرصتی پیدا كنیم تا گذشته را ورق بزنیم و كاغذهای سیاه خاطرات زندگی مشتركمان را مرور كنیم .ابتدا کمی بهانه آورد و تاقچه بالا گذاشت، اما آخرش قبول کرد؛ ولی چه قبول کردنی. بیمعرفت نالوطی بازی درآورد و با زرنگی، حساب كتابهای مرا بههم زد. دو تا سر خر با خودش آورده بود. دو تا خواهرزادههایش را. یكی هشت، نه ساله و دیگری چهار، پنج ساله. هر چند خالهشان کمتر چیزی بروز میداد، ولی معلوم بود که آندو بهشدت خاطرخواه من شدهاند. طوری با ناز و ادا و عشوه و شیرینزبانیهای دخترانه مرا خر کردند که مجبور شدم هر چه در جیب داشتم، بابت خرید عروسک و لباس و شیرینی و پاستیلشان بدهم. تلاش من این بود که با خرید هله هوله و با از سر باز كردنشان، فرصتی بیابم تا با «عزیزترین» چند كلمه صحبت كنم. اما افسوس... «آتوسا» دختر بزرگتر، اوایل ملاقاتمان ناز و غمزهاش را با خجالت كشیدن و پشت سر خالهاش پنهان شدن نشان میداد. خوب معلوم بود که پدرسوخته دارد یك چیزهایی از تفاوتهای مرد و زن حالیاش میشود. ولی هنوز یك ساعت نگذشته بود كه از چشمش افتادم و توجهاش را پسركی مُفنگی كه روی نیمكتی نزدیكیهای ما چرت میزد جلب كرد. بعد هم تیر عشقِ یك پسر بچهی هم سن و سال خودش كه موقع بازی با توپ توی سر من زده بود ناكارش كرد. دست آخر هم گویا نقش خودش را پیدا كرده باشد. شروع كرد به پاییدن ما و مثل داروغه شش دانگ حواسش به من بود كه زیاد به خالهاش نزدیك نشوم. حتی گاهگداری غیرتی میشد و با صدای بلند میگفت :« ببخشیدا لطفن اینقدر به خالهم نچسبید. این همه جا، بشینید اون ورتر. من میخوام بشینم پیش خاله».
«نیکتا» دختر كوچكتر، اوایل مدام میآمد توی بغل من و به دست و پایم میماسید و جیبِ بغل پیراهنم را وارسی میكرد. اواخر رویش زیاد شده بود و كار از وارسی گذشته بود. خودش دست می كرد توی جیب پشت شلوارم، كیف پولم را در میآورد و میگفت: «عمو برای شما هم بستنی بخرم؟» دنبال فرصتی بودم تا نگاه عاشقانهای به «عزیزترین» بكنم و بگویم كه چقدر دوستش دارم. تمام اعصاب بدنم، كف دستم جمع شده بود. قلبم به شدت میزد. تب كرده بودم تا دستش را بگیرم كه دوباره مثل قدیم لبریز شوم و سرریز شوم. اما همینكه دستم را به طرف دستش میبردم، او دستش را در جیبش میتپاند و به جاش دست كوچولوی نیکتا بود كه جلو میآمد و دست من را میگرفت. بعد هم با زور خودش را میان ما جا میداد و سرش را بالا میگرفت و با چشمهای درشتش به چشمهای من نگاه میكرد، صدایش را توی دماغش میانداخت و میگفت:«عمو ما رو شهر بازی هم میبری؟» من با استیصال به چشمهای «عزیزترین» نگاه میكردم و میگفتم: «اگه خاله رو هم با خودتون بیارین، حتماً همگی با هم میریم.» ولی «عزیزترین» با بیتفاوتی شانه بالا میانداخت و با شیطنت میگفت: « من كه حالا حالاها وقت ندارم. اگه تصمیم گرفتی ببریشون، بیزحمت بچه های زری رو هم ببر. اونا هم خیلی وقته به من اصرار میكنن ببرمشون شهر بازی». من هم آهسته درِ گوشش میگفتم تو همهی بچههای عالم را جمع كن، من ببرمشان شهر بازی؛ حرفی نیست. ولی میرسد آن روزی که تو را تنها گیر بیاورم و بدجنسیهای تو را تلافی کنم.
حقیقت این است كه میخواهم با او تنها باشم حرفهای زیادی است که هیچگاه نتوانستم با او مطرحشان کنم. دردهایی که روی هم انباشه شدهاند و این مثل خوره به جانم افتاده است. اما او نه تن میدهد و نه فرار میكند. راستش را بگویم بیشتر فكر میكنم با من بازی میكند. مثل گربهای كه موش شكار كرده باشد. وقتی میخواهم فراموشش کنم، ناگهان زنگ میزند و حال واحوالی میپرسد. وقتی میخواهم به دیدارش بروم کسانی را با خودش همراه میکند تا خلوتمان را به گند بکشند. احساس میكنم مرا میان مشتاقی و مهجوری معلق گذاشته است. نمیتوانم بفهمم كه چه در فكرش میگذرد. جور خاصی نگاهم می کند. گویا در حال ارزیابی من است. اگر راستش را بخواهید من چندان انسان پرهیزکاری نیستم و اگر قرار باشد مدام با افسونگریش آتش اشتیاق مرا گرمتر كند مجبور هستم برای خنك كردن خود به هر وسیلهای متوسل شوم. چقدر سخت است وقتی میتوانی در ییلاق باشی و سرمای مطبوع پاییزی را تجربه كنی، ولی در عوض مجبور شوی در شهر بمانی و برای خنک کردن خودت به یک باد بزن مقوایی بسنده کنی. مطلب پیشین • روزنوشت های ماشال - ۲
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|