جام تهی در شام آخرالف – مهرابیهفت سال پیش، عصر بیست و دومین روز خرداد بود. عزیزترین را ترک موتورم نشاندم و با هم رفتیم دادگاه. تفاهم کرده بودیم که بگوییم هر دویمان از این وصلت نافرجام خسته شدهایم. نه او چیزی خواست و نه من حرفی داشتم. چند ماه قبلش یک دعوای حسابی داشتیم. من گرفتار پایاننامهام بودم. مدام با استاد راهنما جر و بحث میکردم. کارم پیچ خورده بود. استاد هم هر بار مرا به شهری میفرستاد. بهخاطر غیبتهای طولانی از شرکت بیرونم کرده بودند. کاملاً آس و پاس بودم. تمام پساندازم خرج پایاننامه و سفرها شده بود؛ از هر طرف به بنبست میرسیدم. «عزیزترین» هم دلواپسیهای خودش را داشت. تازه در روزنامهای کارش را شروع کرده بود. از صبح تا شب دنبال خبر میدوید. بهندرت میتوانستیم همدیگر را ببینیم. من نیازهایی داشتم که او نمیدید. نمیشنید صدای نیازمند تک تک سلولهای مرا. مثل دخترهایی که میشناختم نبود. دستش را که میگرفتم میدانست اگر «تا کجا» پیش بروم، چه اتفافی میافتد. برای همین دم به تله نمیداد؛ خانهی ما هم نمیآمد. البته من هم مشکلاتی داشتم. همهی خواهرها و برادرهایم همه جای خانه پخش و پلا بودند. میترسید موقع بوس و کنار، مچمان را بگیرند. خانهی خودشان هم نمیتوانستیم برویم، چون پدرش سفت و سخت منع کرده بود با هم خلوت کنیم. اعصابم ضعیف شده بود. می خواستمش و نمیتوانستم او را داشته باشم.
یکبار با زنی که میشناختم و با دوستان یکی دو بار به خانهاش رفته بودم، قرار گذاشتم تا گاهگاهی به اِزای مبلغی، با «عزیزترین» در خانهاش خلوتی داشته باشم. زن قبول کرد اما وقتی «عزیزترین» را به آنجا بردم، داستان را فهمید. دعوامان شد. از آن دعواهای حسابی. مدام فکر میکردم شوخی میکنیم و الان تمام میشود، اما تمام نمیشد. آرام آرام هر دو جدی شده بودیم. وقتی به خودم آمدم که او گوشهی اتاق نشسته بود و زل زده بود به دیوار. کتکش زده بودم تا به کاری که میخواهم تن بدهد. عجیب است که او را به عقد من در آورده بودند و از در کنار گرفتنش پرهیزم داده بودند، نامردها. از دستم به تنگ آمده بود. گدابازیها و بیپولیهایم را به رخم کشید و حرف و حدیثهای دیگران را برایم روخوانی کرد. گفت: «به جای آنکه در خانهی بدکارهها جایی برای او پیدا کنم، مرد باشم و خانهای برای خودم تهیه کنم.» دلخور شده بودم. چرا آن همه عشق و علاقهی من به خودش را فراموش کرده است؟ در هر صورت همان شد و همان بود و بعد نه او با من حرفی زد و نه من میتوانستم با او حرفی بزنم. قدرت عذرخواهی از من سلب شده بود، بهشدت احساس گناه می کردم. از نگاه کردن به چشمهایش میترسیدم. چه برسد به آنکه جلو بروم و پوزش بخواهم. بعد از آن، همه چیز را در کاغذی مینوشتیم و برای هم میگذاشتیم. او می نوشت... من تقاضای طلاق دادهام. من می نوشتم... خب! او مینوشت... فلان روز وقت دادگاهمان است. من می نوشتم...میآیم! او مینوشت... من مهریهام را میبخشم... من مینوشتم... متشکرم! او مینوشت... هنوز دوستم دارد اما دیگر نمیتواند با من زندگی کند. من مینوشتم... هنوز دوستت دارم و هر چه تو بگویی همان میکنم. نمی دانم. شاید یک بازی بچهگانه بود. هر دو میخواستیم بدانیم تا کجای این بازی پیش میرویم. کدامیک زودتر کم میآوریم. او از اینکه من به خانهی آن زن برده بودمش دلخور شده بود و من از اینکه او به آن سرعت به دادگاه رفته و تقاضای طلاق داده، گیج شده بودم. شب قبل از طلاق، شام آخر را با قمرالملوک و جوادی، دوستان دانشگاهمان خوردیم. باید حرفهای آخر را میزدیم. رفتن و نشستن در یک ساندویچفروشی درجهی سه و به نیش کشیدن ساندویچهای کالباسی که مثل مقوای سیرزده به گلویمان میچسبید، کار را بدتر کرد. هنوز هم از این ماجرا شرمنده میشوم. کاش از بچهها پولی قرض میگرفتم و این شامِ آخر را مفصلتر برگزار میکردم. آن روزها زندگیم مثل یک تلویزیونِ سیاه و سفید بود. میخواستم به او ثابت کنم که زندگی همین است که هست و من همین هستم که میبینی. همهی حقوقم صرف قسطهای مختلف و خرید کتاب و مسافرتهای مداوم برای پروژهام میشد.
«عزیزترین» ساندویچش را نخورد و فقط در سکوت به در و دیوار کثیف ساندویچفروشی و آدمهایی که میآمدند و میرفتند نگاه میکرد. من و جوادی مدام سیگار میکشیدیم و قمرالملوک برای عوض کردن فضا تیکههای بیمزه میپراند. دست آخر قمرالملوک، «عزیزترین» را برد. بعدها فهمیدم او را به یک رستوران شیک برده است. اگرچه آنجا هم چیزی نخورده بود، اما ساعتها با هم حرف زده بودند. قمرالملوک میگفت: «همانشب که خیالم راحت شد تصمیمش در مورد طلاق از تو عوض نمیشود، میخواستم از او خواستگاری کنم. اما کاملاً معلوم بود که هنوز تو را دوست دارد و برای لجبازی با تو چنین کرده است.» وقتی حکم طلاقمان را امضاء کردند و دستمان دادند همانقدر برایم عجیب و باور نکردنی بود که وقتی به عقد هم در آمده بودیم. فکر میکردم همه چیز را در خواب میبینم، منتظر بیدار شدن از خواب بودم. انتظار و انتظار و انتظار و در نهایت خشمی فروخورده و احساساتی که نادیده گرفته شده بود. هر بار که جانِ آشوب زدهام بیشتر او را طلب میکرد، بیشتر از او به خشم می آمدم و کمتر به صرافت می افتادم سراغش بروم. خودم را سرگرم کار و زندگی برای دیگران کردم. مأموریتهای پشت سر هم، دوستان جدید، رفتنها، آمدنها، نشستنها، خاموشیها و فراموشیها. کمی که وضع مالیام خوب شد برای سرکشیهای وجودم فکرهایی کردم، یکی دو تا دوست دختر گاه و بیگاه مرا از خیال او دورتر میکرد. گمان میکردم برای همیشه فراموشش کردهام. شاید اگر بعد از هفت سال او را دوباره نمیدیدم و او به من نمیخندید و مثل آنکه خاطرهای عزیز را دیده است با من سلام نمیکرد و دست مرا نمیفشرد، میتوانستم برای همیشه خودم را به ندیدنش و نبودن در کنارش عادت دهم. اما گویا سرنوشت دیگری رقم خورده بود. باید قدمهایم را محکمتر برمیداشتم. روزهای دیگری در راه بود. مطلب پیشین: • جبر و اختیار - روزنوشتهای «ماشال» ۱
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
آقا ماشال تا کی می خواهد متکلم وعده باشد؟ آیا عزیزترین هم حرف خواهد زد؟
-- بدون نام ، Nov 28, 2010این خاطرات روزمره مرا به یاد مردی می اندازد که می شناسم. دو سه سالی بعد از پایان آشنایی اولیه می خواست دوباره وارد زندگی ام شود و پس از مخالفت اولیه به همان سرعت که ظاهر شد غیبش زد
-- ن- ش ، Nov 28, 2010