جبر و اختیارالف – مهرابیاز سفر برگشتهام و دوباره سرم را کردهام در فیهاخالدون زندگی. رسما ً فکر میکنم در دم و دستگاه عریض و طویل زندگی چیزی بهنام اختیار وجود ندارد. ما را انداختهاند در این سَرا با یک برنامهریزی از قبل تعیینشده. بهمان گفتهاند: »نقش تو این است، اینطور بازی میکنی، این جا کشورت، این شهرت، این خانهات، این خانوادهات، اینکاره میشوی. اینها آدمهایی هستند که در طول زندگیت با آنها مواجه میشوی، باید عاشق این شوی، از این بدت بیاید، در زندگیت این آدمها به تو خیانت میکنند، چند سال اینطوری هستی، بعد آنطوری میشوی، چند روزی داریمت، تا بعد دوباره بیایی پیش خودمان، خلاصه هیستوری این است. میخواهی بخواه نمیخواهی هم به جهنم. همین است که هست. بنشین غَمبرک بزن خون گریه کن یا اینکه هر کاری گفتیم به اختیار خودت اجباراً انجام بده». همین است که من باورم آمده زندگی پر ازعجایب بالا و پایین و معجزات عجیب و غریب است ولی ما نمیبینیمشان و حسشان هم نمیکنیم. زندگی من- از شما خبر ندارم- پر از این معادلات است که بهدست من حل نمیشود و حلّالاش کس دیگری است. من گاهی از روبهرو شدن با آنها طفره میروم یا ازآنها فرار میکنم. ولی مثل آش کشک خاله دوباره میگذارند جلویم و میگویند: «هی یارو کوفتش کن وگرنه حالت را جا میآوریم». بچه که بودم پیوسته در گوشم پچ پچ میکردند: « یک فرشته بیست و چهار ساعته مراقب اعمال و رفتار توست». دلمان را خون کردند تا آمدیم بزرگ شویم. میآمدیم به چهار تا رفیق ناباب و نارفیق فحش خواهر مادر بدهیم خودمان را خالی کنیم، یاد فرشته میافتادیم؛ فحش را میدادیم ولی خب، با دل خوش نبود. تا دستم میرفت از خانهی عمو، عمه، از وسایل پسر خاله، دختردایی، چیزی کش بروم یاد فرشته میافتادم. آن را برمیداشتم، ولی لامصب کوفتم میشد تا بخواهم یکجایی یکجوری از آن استفاده کنم.
بزرگتر شدم. یک بار خواستم بروم تمام آن نمیدانم چند صد تا بستنی قیفی را از مغازهی جلوی خانه قدیمیمان بردارم، حلالش کنم و پولش را بدهم. همین که رفتم توی مغازه به یاد آن دوران، چنان دچار نوستالژیک عمیقی شدم که یک جعبه کیت کت کش رفتم و آمدم بیرون. بعد همهاش را خوردم با چنان حس عجیبی که یعنی تسلیم، همینی هستم که هستم، خودم فهمیدم و به فرشته خیالی چراغ سبز نشان دادم که یعنی: « قبولت دارم شَر را کم کن، حالا بگذار کیت کته را کوفتش کنم». آنجا بود که فهمیدم من نمیتوانم با تقدیر مبارزه کنم. من اینطوری آفریده شدهام و آن فرشتهای هم که همیشه فکر میکردم مواظب من است، برای این نبوده که کارهای بدم را بنویسد، او را گذاشته بودند تا کارهایی را به من دیکته کند؛ که نگذارد من به اختیار خودم کاری کنم. این فرشته دیروز دوباره سر راه من سبز شد. چیزی را نشانم داد که فکرم را به خود مشغول کرده است. من اهل خرید بیرون نیستم آن هم با زیبارویانی که هم در خلوت شما را دیوانه میکنند هم هنگام خرید کردن. ترجیح من این است که همیشه دیوانهی خلوتشان باشم. اما نمیدانم چه شد که دیروز همین که پریسا از من خواست تا برویم شهروند چیزهایی برای خانهاش بخرد، بدون چانه زدن لباس پوشیدم و مثل یک مرد خانواده، دست او را گرفتم و روانه شدیم.
چه میدانستم وعدهی دیدار را در فروشگاه بزرگ نوشتهاند. میان آن همه کوچهی پر از رُب و پوشک، پودر رختشویی و ریشتراش ، دستمال کاغذی و خمیردندان و یک عالمه کوفت دیگر، چشمم بیفتد به زنی که هفت سال پیش از او جدا شدهام . مبهوت نگاهش کنم و دوباره همان حس خوب قدیمی، همان لذت وافرِ تا سر حد جنونِ عاشقانهای که وقتی برای بار اول دیدمش در قلبم زنده شود. فکر میکردم پروندهی این عقد نافرجام هفت سال پیش بسته شده، چیزی بوده که ما را مدتی به هم جوش داده و ما توانستهایم تغییرش بدهیم. یادم آمد آن سالها، ما از آن چند ماه نامزدی بدون بوس و کنار، که همه تأکید میکردند «فقط یک عقد ساده است و حالا کو تا عروسی» به جبر زمانهی خود ساخته، حتی یک روز در آغوش هم بودن را تجربه نکردیم. من همهی وجودم غریزه بود و او همهی وجودش تردید. او از من می ترسید و من از تعهد. البته ناگفته نماند بیپول هم بودم و بیپولی اعتماد به نفس مَرد را صفر میکند. وحشتِ ازدواج و تشکیل خانواده و خرج و مخارج زندگی مرا ترسانده بود. عاقبت فکر کردم اشتباه کردهایم. ما برای هم ساخته نشدهایم و تمام. اما دیروز وقتی دیدمش فهمیدم که همهی این سالها، هیچ وقت نبوده که با زنی یا دختری دوست باشم و چیزی از او در وجودش ندیده باشم. همیشه رؤیای اینکه ابعاد جسمانی او چطور میتوانست باشد با من بود. دستها، پاها، سینهها، لبها، آن چالِ روی گونه، همه و همه را در دیگران دیده بودم و با آن عشق همبستر شده بودم. بگذریم. در یک فرصت مناسب چشم پریسا را دور دیدم و در یک گوشهی دنج، خودم را نشانش دادم. او هم گیج شده بود. شماره تلفنی هم رد و بدل کردیم البته، تا ببینم بعد چه میشود.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
این ماشال خان هم خیلی خنگه و هم خیلی از خودش راضیه. نه به اون یک سال باکره بودنش با زن عقدی و نه به اون پری رویان گفتن هاش
-- سیمین ، Nov 24, 2010پس بريم ترتيب نامزدمون رو بديم با اين حساب .
-- فرزاد اميد ، Nov 24, 2010تو نامزدي که آدم تريب نمي ده اون هم تو ايران بازي بازي مي کنه با دختر مردم که اگه نشد نشده باشه ديگره . غريبه رو ترتيب مي دن که دردسر کمتري داره نه نامزد رو که همش دردسره .
همه یک معبود ازلی دارند که شاید اصلا گیرشان نیاید یا داشتند و دیگر ندارند. بقیه عمر را با هر آدم دیگر سر کنند به عشق همان معبودی است که در دل دارند.
-- بدون نام ، Nov 24, 2010داستان بسیار جالب شروع شده. امیدوارم همینگونه خوب پیش برود. فقط طرح ها کاملا بی ربط هستند. معلوم است که کاملا سرسری و فقط برای اینکه تصویری باشد، گذاشته شده اند.
-- مسعود ، Nov 25, 2010