ترجمه ارسالی از خوانندگان زمانه
حکایت یِکُم برای کودکانِ زیر سه سال
اوژن یونسکو، ترجمه وحید عوضزاده
ژُزت حالا دیگه دخترِ بزرگیئه؛ اون الان سیوسه ماهشه. یه روز صبح مثلِ هر روزِ دیگه ژُزت با قدمهایِ کوچولویِ نامطمئن دمِ در اتاق خوابِ بابا-ننهش پیداش میشه و تلاش میکنه که در رو مثلِ یه سگِ کوچولو با فشار باز کنه.
ژُزت خسته میشه و حوصلهاش سر میره و بابا-ننهش رو صدا میکنه و اونها هم که خودشونو به کوچهیِ علیچپ زده بودن، مجبور میشن از خواب بیدار شن. پاپا و ماما اون روز حسابی خسته بودن. شبِ قبل اونها رفته بودن تماشاخونه و بعدشم از تماشاخونه به رستوران و بعدِ رستوران هم به سینما و بعد از سینما هم به رستوران و بعدِ رستوران به خیمهشب بازی. و حالا حسابی تنبل بودن. اما تقدیرِ با والدین چندان میانهیِ خوبی نداره....
پیشخدمتِ خونه بالأخره حوصلهش سر میره و درِ اتاق خوابِ بابا-ننه رو باز میکنه و میگه: «خانوم، آقا، صبح به خیر. بفرمایید، روزنامهتون، پستکارتهاتون، قهوهتون با شیر و شکر، آبمیوهتون، شیرینیتون، نونِ تُستتون، کرهتون، مربایِ پرتقالتون، کمپوتِ توتفرنگیتون، تخمِ مرغِ نیمروتون و ژامبون و این هم دختر کوچولوتون.»
بابا-ننه دلدردِ ناجوری هم دارن، واسه اینکه یادم رفت بگم که بعد از خیمهشب بازی هم باز رفتن رستوران. بابا-ننه حال ندارن که شیرقهوهشون رو بنوشن، نمیخوان تُستشون رو بخورن، شیرینیشون رو نمیخوان، ژامبونشون رو نمیخوان، نیمروشون رو نمیخوان، مربایِ پرتقالشون رو نمیخوان، آبمیوهشون رو نمیخوان، کمپوتِ توتفرنگیشون رو حتا نمیخوان (که اصلاً توتفرنگی هم نبود و پرتقال بود.)
پاپا به پیشخدمت گفت: «اینا رو بده ژُزت بخوره و وقتی غذاش تموم شد بیارش اینجا پیشِ ما.»
پیشخدمت دختر کوچولو رو با دستاش بلند میکنه و میذاره تو بغلش. ژُزت جیغ میزنه. ولی از اونجایی که کمی شکموئه، رضایت میده که تو آشپزخونه بشینه و مربایِ مامان و کمپوتِ بابا و شیرینییِ جفتشون رو بخوره و آبمیوهها رو بنوشه.
پیشخدمت در مییاد که: «واه، عجب هیولاایئه این فسقلی. یه شیکم داره اندازهیِ چشایِ گندهیِ خودش...» و واسه اینکه دخترِ کوچولو دلدرد نگیره، خودش شیرقهوه رو میره بالا و نیمروها و ژامبون رو میخوره؛ به علاوهیِ شیربرنجِ باقی مونده از روزِ پیش رو.
در این اثنا پاپا و مامان دوباره گرفتن خوابیدن و دارن خر-و-پف میکنن. ولی این وضع چندان دوامی نداره. پیشخدمت ژُزت کوچولو رو برمیگردونه به اتاق خوابِ بابا-مامان. ژُزت میگه:«پاپا، ژاکلین (یعنی پیشخدمت) ژامبونت رو خورده.»
پاپا میگه: «اشکالی نداره.»
ژُزت میگه: «پاپا، واسم یه قصه بگو.»
و در حینی که مامان همچنان در خوابئه - واسه اینکه حسابی از مهمونیبازییِ شبِ قبل خستهست - پاپا واسه ژُزت قصه میگه:
«روزی-روزگاری یه دختر کوچولوئی بود به اسمِ ژاکلین...»
ژُزت میپرسه: «مثلِ ژاکلینِ خودمون؟»
پاپا میگه: «آره. ولی نه این ژاکلین. ژاکلین یه دختر کوچولو بود. یه مامانی داشت که اسمش ژاکلین بود. اسمِ بابایِ ژاکلین کوچولو آقایِ ژاکلین بود. ژاکلین کوچولو دو تا خواهر داشت که اسمِ هر دوشون ژاکلین بود و دو تا دوختر خاله به اسمِ ژاکلین و یه عمو و یه عمه به اسمِ ژاکلین. عمه و عمو که اسمشون ژاکلین بود، دوستانی داشتن که اسمشون آقا و خانومِ ژاکلین بود و یه دختر کوچولو داشتن به اسمِ ژاکلین و یه پسر کوچولو به اسمِ ژاکلین و دختر کوچولوشون سه تا عروسک داشت به اسمهایِ ژاکلین، ژاکلین و ژاکلین. پسر کوچولو یه دوستی داشت به اسمِ ژاکلین و یه اسبِ چوبی به اسمِ ژاکلین و یه سربازِ حلبی به اسمِ ژاکلین. یه روز ژاکلین کوچولو به همراهِ باباش ژاکلین و داداش کوچولوش ژاکلین و مامانش ژاکلین رفتن به یه پارکِ تو پاریس و در اونجا به دوستشون ژاکلین و دختر کوچولوش ژاکلین با سه تا عروسکهاش ژاکلین، ژاکلین و ژاکلین و پسر کوچولوش ژاکلین با سربازهایِ حلبیش به اسمِ ژاکلین برخوردن.»
پاپا داره این داستان رو واسه ژُزت کوچولو تعریف میکنه که پیشخدمت واردِ اتاق میشه و میگه: «آقا، مگه خیال دارین این بچه رو دیوونهش کنین؟»
ژُزت به پیشخدمت میگه: «ژاکلین (همونطور که گفتم اسمِ پیشخدمت هم ژاکلینئه) داریم میریم بازار؟»
ژُزت واسه خرید با پیشخدمت میره بیرون. پاپا و مامان دوباره میرن تو تخت و میخوابن چون که خیلی خسته هستن؛ شب گذشته اونها اول به یه رستوران رفتن، بعد به تماشاخونه، دوباره به رستوران، به خیمهشببازی و بعدش هم به یه رستورانِ دیگه.
ژُزت به همراهِ پیشخدمت واردِ یه مغازه میشه. تو مغازه ژُزت به یه دختر کوچولو برمیخوره که همراهِ بابا-ننهش اومدن خرید. ژُزت از دختر کوچولوئه میپرسه: «مییای با هم بازی کنیم؟ اسمت چیه؟»
دختر کوچولو جواب میده: «اسمم ژاکلینئه.»
ژُزت میگه: «میدونم. تو اسمِ بابات ژاکلینئه، اسمِ مامانت هم ژاکلینئه، اسمِ داداش کوچیکهت ژاکلینئه، اسمِ عروسکت ژاکلینئه، اسمِ بابابزرگت ژاکلینئه، اسمِ اسبِ چوبیت ژاکلینئه، اسمِ لگنچهای که توش میشاشی هم ژاکلینئه...»
مغازهدار و زنش، مادرِ اون دختر کوچولویِ دیگه و بقیهیِ مشتریانِ مغازه با چشمان از حدقه درآمده به طرفِ ژُزت برگشتن و با وحشت به او نگاه کردند.
پیشخدمت به آرامی گفت: «چیزی نیست. خودتون رو ناراحت نکنین. این نتیجهیِ قصههایِ احمقانهایئه که باباش واسش تعریف میکنه.»
* ترجمه شده از
Present Past Past Present by Eugene Ionesco
|