تاریخ انتشار: ۲۸ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 466، قلم زرین زمانه

روز ها ، روز هاي موذي بي همه چيز ...


روزي پسر بچه اي بود كه روزي آمد كه ديگر پسر بچه نبود. بزرگ شده بود. دست هايش هم بزرگ شده بودند اما هنوز دست هاي يك «مرد» نشده بودند، چه طور بگويم ... هنوز خام، ناآزموده بودند. پسرك نمي دانست دست هايش چه چيز هايي را بايد بيازمايند تا مثل دست هاي يك مرد واقعي بشوند. بعد يك روز ديگر آمد كه پسرك فهميد _ يعني كتاب ها و فيلم ها به او اين طور فهماندند _ كه براي مرد شدن بايد زياد بدي كرد و زياد بدي ديد. بعد _ قصه قرار است از اينجا به بعد اش جالب شود _ بعد پسرك بايد به جبران بدي هايي كه كرده است و انتقام بدي هايي كه ديده است مي رفت. اما اگر ديگران به جبران بدي هايي كه كرده اند و يا انتقام بدي هايي كه ديده اند بيايند چه؟ آنوقت كه او نمي توانست يك قهرمان باشد. خب، پسرك به اين فكر نكرد. پسرك فقط يك پسر بچه بود و فيلم ديده بود و كتاب خوانده بود. اين بود كه تصميم اش را گرفت و با خودش گفت «آن وقت مي توانم به دست هايم نگاه كنم و دست هاي واقعي يك مرد را ببينم و بعد مي گذارم دست هايم پير شوند و بشوند دست هاي پيري كه روزي دست هاي يك مرد واقعي بودند» دنيا به اندازه ي كافي موجودات حقيري كه بشود به آن ها بدي كرد و موجودات بدجنسي كه بتوانند به او بدي كنند داشت : پسرك خيال اش راحت بود. و با خيال راحت خود را به روز هايي كه مي آمدند سپرد و روز هايي گذشت كه بدي هاي زيادي از دست هايش گذشت و از هر چه گذشت ردي بر دست هايش ماند. روزي پسركي بود كه روزي آمد كه ديگر دست هايش خام و ناآزموده نبودند و رگ هاي آبي معصوم اش، پر قوز و گره و متورم _ همان طور كه مي خواست _ مثل مارهاي خشمگين به سمت انگشت هايش مي رفتند. تا اينجا خوب بود، اما قصه _ از اينجا به بعدش تلخ مي شود _ همان طور كه پسر بچه مي خواست پيش نرفت. چون روزي پسربچه اي بود كه روزي آمد كه پسرك فهميد دنيا مثل دنياي كتاب ها و فيلم ها طوري نمي چرخد كه به آدم فرصت جبران كردن و انتقام گرفتن بدهد و آدم را قهرمان كند. دنيا چه طور بگويم ... براي خودش، با بي تفاوتي مي چرخد. پسرك تا اين را بفهمد گاه آدم بدجنسي شده بود كه به آدم هاي معمولي بدي مي كرد و گاه موجود حقيري شده بود كه آدم هاي معمولي به او بدي مي كردند و نتوانست بسياري از بدي هايش را جبران كند و نتوانست انتقام بسياري از بدي ها را بگيرد و دست هايش ... و دست هايش فقط آموخته بودند و بعد ها فقط مي توانستند و بعد ها فقط مي خواستند بدي كنند و مار هاي پر قوز و گره متورم كبود هر روز بزرگ تر و بزرگ تر شدند... روزي مردي بود كه روزي آمد كه در آينه ها ديد كه دست هايش، مارهاي سيري ناپذيري كه از دوش ضحاك روئيده اند، هر چه در زندگي داشت و هر چه از زندگي ديگران غارت كرده بود بلعيده اند ... روزي ضحاك بيچاره اي بود كه به اعماق آينه ها نگاه كرد و ديد كه شب ها و روز هاي ديريست كه او ضحاكِ بيچاره اي بوده است و مار ها آخرين تصوير پسربچه اي را كه ديگر بزرگ شده بود و مي خواست يك مرد واقعي بشود در مقابل چشمان او بلعيدند و كاوه اي از اعماق آينه ها، از قلب اش كه مثل آهن سخت شده بود...كاوه ي آهنگري برنخواست ... روزي ضحاكي بود كه روزي آمد كه آنچه را كه با دست هايش كرده بود و بعد ها آنچه را كه دست هايش با او كردند، پذيرفت و حتي آخرين تصوير رگ هاي معصوم و آبي رنگ را هم كه در ذهن اش باقي مانده بود طعمه ي مار هاي خشمگين و پر قوز و گره اي كرد كه از شانه هايش روئيده بودند و فراموش كرد. روزي پسربچه اي بود كه روزي آمد كه فراموش كرده بود كه روزي پسر بچه اي بود.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه