تاریخ انتشار: ۲۸ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
داستان 465، قلم زرین زمانه

سلام اي شب معصوم

جلد سياه يكسدت و براق شكلات تلخ را مثل لباس خواب ابريشمي از تن اش مي كنم و شكلات تلخ تن برنز و آن بوي تلخ مست كننده اش را با سخاوت عرضه مي كند : پول اش را داده ام و اين ضيافت شبانه را به قيمت خوبي از فروشنده ي بدجنسي كه جنس هاي خوب را به قيمت خوبي دست آدم مي دهد و با بدجنسي مي گويد «ببر حال اش رو ببر» خريده ام و حالا دستم مي تواند سرد و بي تفاوت از روي تن لطيف اش بگذرد و سلاخي كردن اين تن را مزمزه كند. با لذت تصور مي كنم كه وقتي قطعه قطعه اش كردم، اين بوي تلخ بي نظير مثل بوي خون بي گناهِي در تار و پود دست هاي از درد بافته ام مي پيچد و آنجا با نگاه هاي مهربان، با نگاه هاي پر خواهش، با نگاه هاي هراسيده اي كه روزي به دست هايم دوخته شده اند و در آن تنيده اند مي آميزد و آن ها را مست و لذت ديده به تلخي رخوتناك پس از آميزش مي سپارد : همان طور كه من سرانجام آن نگاه ها را رها مي كردم : مبهوت و آويخته به پوچي سقف ...

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)



آرشیو ماهانه