خانه > مینو صابری > هنر > «پنج سیر عرق، پونزهزار» | |||
«پنج سیر عرق، پونزهزار»مینو صابریminoo.saberi@radiozamaneh.comاحمد رسولی، یکی از کمدینهای قدیمی است که به همراه برادر مرحوماش، در کابارهها و کافههای تهران به «برادران رسولی» مشهور بودند. احمد همیشه در نقشِ مرد و برادرش با پوشیدن لباس زنانه - زنپوش - زوج هنری موفقی بودند که در اکثر کافهها و تئاترها به روی صحنه میرفتند و با برنامههای مفرحشان شادی را به دلهای مشتریان مهمان میکردند. احمد رسولی که اکنون هفتاد ساله است در تهران تالاری دارد و در مراسم، خودش همچنان روی سن میرود و برنامههای شاد اجرا میکند. روزی که با او به گفتوگو نشستم، تا از او در بارهی کابارههای آن زمان بپرسم عازم سفر بود و به قول خودش میخواست به دیدن نوهی مشترکاش با گوگوش برود؛ دختر احمد رسولی همسر کامبیز قربانی است.
آقای رسولی میخواهم از شما که سالهای پیش از انقلاب در کابارهها و تئاترهای مختلف تهران برنامهی کمدی اجرا میکردید، برایمان بگویید این مکانها بیشتر در کدام نقاط تهران بود و مشتریهای این کابارهها و تئاترها بیشتر چه قشری از جامعه بودند؟ کابارههای ایران چند نوع بود؛ درجهبندی داشت. پایین شهر، بالای شهر مطرح نبود. یکی از کابارههای قشنگی که میگفتند یکی از چهار کابارهی بزرگ دنیا است کاباره «شکوفهنو» بود که در بدترین محلهی تهران - شهرنو - بود ولی مردم از هر قشری و از هر صنفی؛ ارتشی، بارفروش، کاسب، پولدار، بیپول به این کابارهمیرفتند و برنامهها را تماشا میکردند. ما بیشتر شبها مهمان از دربار داشتیم، مهمان از دیگر کشورها داشتیم. «اوناسیس» وقتی به ایران میآمد میرفت شکوفهنو. «نورمنویزدام» چند سالی - در اوج شهرتاش - به ایران که میآمد، میرفت شکوفه نو. یا خوانندگان بزرگی که در امریکا و اروپا شهرت داشتند به آنجا دعوت میشدند. بالههای قشنگ و معروف از کشورهای دیگر به شکوفهنو میآمدند که هم از اینها استقبال میشد و هم پول خوبی میگرفتند.
شب که میشد مردم خسته و کوفته از هر قشری که فکر کنید به این کابارهها میرفتند و خستگیشان را در این کابارهها در میکردند. حالا یک وقت میرفتند «لالهزار» که کافههای قشنگی بود و خوانندههایی مثل آغاسی میخواند، عشقشان را تفریحشان را در این کافهها با یک آبجو سر میکردند و لذتاش را میبردند. عیسی به دین خود، موسی به دین خود بود. کسی کاری به کسی نداشت. اگر کسی میخواست نماز بخواند میخواند؛ یادم هست در لالهزار یک مسجد روبروی تئاتر بود که میرفتیم نماز را آنجا میخواندیم؛ تئاتر و خندان، مردم را اینطرف خیابان به مردم نشان میدادیم. لالهزار جایی بود که بهترین هنرمندان این کشور از آنجا بلند شدند. هنرمندانی مثل آقای ظهوری، سارمی، سارنگ، محزون، خانم مهین دیهیم، آقای انتظامی، مرتضی احمدی و ... . اینهایی که الآن مشهور هستند همهشان افتخاراتشان اول به لالهزار است بعد به سیروس و سیاهبازیهای گذشته؛ روحوضی. اینها هنرمندان بزرگی بودند که از لالهزار شروع کردند. مهدی مصری سیاه میشد، آقای ظهوری سیاه میشد. همین آقای انتظامی از رو تختهحوض شروع کرده، سیاهبازی کرده. سیاهبازی به معنای بداههگویی. میآمدند مثلاً میگفتند امشب برنامه چیست؟ میگفت حاجی در حجله. تو چی بازی میکنی؟ من حوصلهاش را ندارم، یک خط رُل میآیم. تو چی هستی؟ من نقش پسره را بازی میکنم... میرفتند سه ساعت مردم را میخندادند و میآمدند پایین؛ بدون اینکه یک کلام از اینها از روی نوشته باشد؛ از خودشان بداهه میگفتند. برنامههای خود من طوری بود که در این چندین سالی که برنامه داشتم یک شب نشد برنامههایم تکراری باشد.
بین این کافهها و کابارهها کدامیک پاتوق قشر روشنفکر بود؟ کافه «جمشید» که سر ارباب جمشید، سر منوچهری بود. کافهی بزرگی بود که روشنفکران قدیمی شب آنجا جمع میشدند؛ پنج سیر عرق را میداد پونزدهزار. غلغله بود؛ اصلاً ساعت نُه شب دیگر جای نشستن نبود. بیشتر دانشگاهیها، قضات دادگستریو اقشار شبیه اینها عشقشان این بود که شب میآمدند آنجا و شامشان را میخوردند. صحنههای بزنبزن و لاتبازیهایی که در فیلمفارسیها میدیدیم و حوادثی که در کافهها رخ میداد، واقعاً وجود داشت؟ اوایلی که کافهها و کابارهها باز شده بود، یک جنگ و جدالهایی بود. مثلاً یکی میخواست خودشرا به رخ زنی بکشد، یک لگد میزد زیر میز یا داد و فریاد میکرد. پاسبانها میآمدند اینرا میگرفتند میبردند و طوری اینرا مهار میکردند که دیگر اجازهی آمدن به آنجا را نداشت. اگر یک نفر پاشنهی کفشاش را میخواباند، کفشاش را میبریدند میدادند دستاش. اگر کسی کتاش را روی شانهاش میانداخت آستیناش را میبریدند. این دعواها که در فیلمها میبینید به آن معنا نبوده اما تقریباً دعواهایی هم بوده؛ مثلاً خانم خوانندهای در یک کافهای میخوانده - خدا بیامرزد خانم «مهوش» را - مهوش از آن خوانندههایی بوده که جاهل مسلک بوده و خودش ادعای جاهلی میکرده؛ ترانههاش هم همه جاهلی بوده: بفرما، قربون تو همینجا قربون تو یا اونجا
اینجور ترانهها را میخوانده؛ خب اینها برای خودشان دوست مرد داشتند، یکهبزن داشتند؛ این یکی میآمده برای امشب کافه را قُرُق میکرده، آن یکی رفیقاش میآمده دعوا میکرده که تو اجازه نداری امشب چنین کاری بکنی، بزنبزن میکردند، این دعواها هم خودش لذتی بود. کمدینهایی که پیش از شما در کابارهها برنامه اجرا میکردند چه کسانی بودند؟ نام چند نفرشان را بگویید. هنرمندانی بودند مثل مجید محسنی، حمیدقنبری، الیگودرز، امیرفضلی، مرتضی احمدی، سارنگ و بعد برادران تقدسیو ... . اینها کسانی بودند که طنز این جامعهرا شبها روی صحنه میآوردند. لطفا یک خاطره از دورهی کار هنریتان برایمان تعریف کنید. در کاباره مولنروژ کار میکردیم، شبی آخرین برنامهمان را که اجرا کردیم یکی آمد، با لهجهی کاشانی گفت: آقای رِسولی الهی قربونت برم، ما عروسی داریم، عروس و دوماد گفتند باید بِرادِران رسولی بیاند کاشون. گفتم آقاجان ما در سه، چهار کاباره برنامه داریم و شب گرفتاریم نمیتوانیم. گفت: جون تو اصلاً حرفشو نِزَن! عروس و دوماد هی میگن بِرادِران رِسولی، ما هم بِشون قول دادیم.
خلاصه عروسیشان را یک روز عقب انداختند که روز جمعه که کاباره خلوتتر است ما برویم کاشان. مبلغیرا گفتیم و قبول کرد و داد؛ یک ماشین بزرگ آوردند ما را سوار کردند و به طرف کاشان راه افتادیم. خیلی با عزت و احترام رفتار میکرد میانهی راه به رستورانی رفتیم غذا سفارش داد: آقا جون پنجتا جوجه کباب بِرا بِرادِران رِسولی بیار. هر چه میگفتیم ما یک پرس بیشتر نمیخوریم میگفت نه جون ِ شوما، نمیشه. بعد از ظهر رسیدیم کاشان. ما را بردند حمام و سلمانی و بعد هم هتل، شب با ماشین آمدند دنبالمان. یکی از بزرگترین عروسیهای کاشان بود؛ در یک خانهی بسیار بزرگ که دستکم چهار هزار نفر آدم آنجا جمع شده بودند. هم روی پشت بام نشسته بودند هم پایین. وقتی وارد عروسی شدیم خودمان با خودمان گفتیم بابا ما عجب اسم و رسمی پیدا کردیم! دو سه نفر بودند که هی به هم تعارف کردند یکی شان گفت: اجازه بدین من معرفی کنم تا همه بدونند چه هنرمندانی وارد کاشون شدند! ما هم خوشحال شدیم. رفت میکروفون را برداشت ـ از این میکروفون بوقیها - گفت:از اون آقای دوماد و خانوم عروس و تمام میهمانهایی که اینجا نشِستن تقاضامندیم به افتخار این دو تا مسخرهچی که اومِدن در کاشون، دست ِ بلند و مرتب بزنند!
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
سلام . خیلی از این مطلب خوشم آمد. واقعا اینا هنرمندای بودند که برای نسل ما ناشناخته اند. لطفا در رابطه با این هنرمندان بازم بنویسید.
-- آزیتا ، Oct 25, 2009آخرش خدای خنده بود...حیف این همه شادی که از ایران رفت...
-- امیر ، Oct 25, 2009عالی بود
-- امین ، Oct 26, 2009با عرض ادب
-- احمد ، Oct 27, 2009تا آنجا که من اطلاع دارم قضات دادگستری در زمان شاه حق ورود به این اماکن (پیاله فروشی ) را نداشتند !!!
من بدنبال سیدی از برادران رسولی هستم از کجا میتونم بخرم و یا از اینترنت بشوم؟لطفا با ایمل با من تماس بگیرید.
-- ولادی ، Nov 19, 2009با پخش اين برنامه ما را برديد بخاطرات شيرين زمان گذشته ما ..نميدانم کجاي کار ما ايراد داشت که امروزه بايد حسرت يک خاطره کوچک زمان گذشته را بخوريم.. نميدانم چرا اين طالع نحس در زمان ما و در مملکت ما اتفاق افتاد .. بگذريم .. يادم ميامد در سال 1344 من سپاه دانش روستائي در اطراف شهر خودم بودم.. و بدليل فعاليت و همکاري در ساخت يک جاده روستائي ده محل ماموريت من .. و اجاره بولدوزر براي انجام اين کار .. البته از محل کمک هاي مردم روستا .. در پايان کار صاحب بولدوزر ما را به تهران دعوت کرد و ما را يک شب در يک کافه اي مهمان نمود .. بنمام بهشت شاه اباد .. در خيابان شاه اباد .. سن ما خدود 20 سال بود و و براي اولين بار بيک کافه ساز وضربي رفته بودم .. خاطره اي که از سال 44 تا امروز از همين کار معمولي و ساده در ذهنم باقي مانده .. گاها از خود ميپرسم .. اخر کجاي کار ما نفص داشت .. که بايد اين همه عذاب بکشيم .. خاطرات اقاي رسولي مرا بسال هاي شيرين . وساده اما توام با انرزي سابق برد . و افسوس را در دل مازنده کرد .. .. ممنونم از تهيه اينگونه برنامه هاي شما رودسري المان
-- javad Roodsari ، Mar 23, 2010