خانه > مینو صابری > گفت و گو > منوچهر احترامی: خودم هم از حسنی محروم هستم | |||
منوچهر احترامی: خودم هم از حسنی محروم هستممینو صابرییکی از مشهورترین کتابهایی که در زمینهی ادبیات کودکان نوشته شده کتاب «حسنی نگو یه دسته گل» است که سالهاست نه از یادها میرود و نه کهنه میشود. شاید بتوان گفت جرقهی شوق به مطالعه جوانان امروز و کودکان دهه شصت، از خواندن همین کتاب زده شده است. آنزمان که این کتاب را برای فرزندانمان میخواندیم اصلاً نمیداستیم نویسنده این کتاب کیست، او که با اسامی مستعار «م.پسرخاله»، «الف ـ اينكاره» و... کارش را با نشریه توفیق آغاز و به دنبال آن با نشریات زیادی ادامه داده، اکنون برای «گلآقا» مینویسد. استاد منوچهر احترامی، طنزپرداز و نویسنده، در زمینهی ادبیات کودکان کارهای ارزشمندی از خود بهجای گذشته، ایشان علاوه بر کار با نشریات مختلف و داستاننویسی، در دههی ۵۰ برای رادیو، نمایشهای کوتاه و طنز مینوشت و با رادیو و تلویزیون فعلی هم همکاری گستردهای در عرصه طنز و کودکان داشته و دارد. فرصتی دست داد که در منزل استاد منوچهر احترامی با ایشان گفت و گو کنم.
لطفاً از خودتان برایمان بگویید. اهل تهران هستم، سال ۱۳۲۰ متولد شدم، در مدرسه دارالفنون رشته ادبی خواندم، در دانشکده حقوق تهران لیسانس حقوق گرفتم، کارمند سازمان برنامه و مرکز آمار بودم و حدود ۱۲ سال است که بازنشسته هستم، البته کار اصلی من فقط نوشتن بوده. آن کارها برای گذران زندگی بوده ولی شوق اصلیام نوشتن است. اولین نوشتهتان که در نشریهای چاپ شد چه بود؟ سال ۳۷، اولین بار کارم در نشریه «توفیق» چاپ شد، آن زمان شعر بود، همه ایرانیها جوان که هستند شاعرند، بعضیها رشد نمیکنند تا پیری هم همانطور شاعر میمانند. بعضیها رشد میکنند، شعر را ترک میکنند و دنبال یک کار آبرومندتری مثل نثر نوشتن میروند. از آن به بعد هم همینطور لاینقطع تا به امروز کار کردهام. برای ادبیات کودکان چه کارهایی کردهاید و از چه زمانی شروع کردهاید؟ اتفاقی گذارم به این وادی افتاد. نوعی از ادبیات کودکان هست که تِم آن گسترشیابنده است، جزو ادبیات شفاهی محسوب میشود، اصلاً ادبیات گفتاری ما ادبیات نمایشی یا بازیهای نمایشی قابل گسترشاند. به نظر من، طوری طراحی شده که خیلی ماهرانه است، طی سالها، آدمهای گمنامی این کار را کردهاند که گسترش یابنده است، یعنی متن خاصی را ندارید که عین آن متن را بگویید، مثل عمو سبزیفروش. حدود سالهای ۳۷ ـ ۳۸، این نوع شعر را برای بچهها گفتم که شفاهی میخواندند، هنوز هم گاهی بچهها در کوچه آن را میخوانند چون خودشان میتوانند اضافه یا کم کنند، فقط باید آن تِم را بلد باشند، نیاز به یادگیری کلمه به کلمه یا مصرع به مصرعش نیست، سابقاً برای بچهها این را گفته بودم. کدام شعر؟ حسن یک، حسن دو، حسن سه، حسن چهار... همینجوری میشمارد و میرود تا ۱۰، باز روی هرکدام از اینها صفتهایی میگذارند، شما میتوانید سر به سر دوستانتان بگذارید، صفتهایی به آنها بدهید... بخشی از این را که خودتان گفته بودید برایمان بگویید. خیلی مفصل است.
لطفاً یکی دو بیت را بخوانید. مثلاً حسن یک، شما میتوانید بگویید حسن ارباب و مالک، حسن دو، حسن حرف منو بشنو، (چشمش به قندان روی میز میافتد) حسن قندان رو بردار و در رو، یا هر چیزی که قافیه به وجود بیاورد. بچهها فقط باید این تِم را یاد بگیرند، آنوقت بالا و پایین میرود، و به جاهایی میرسد که اوج میگیرد... کاری دائمی است و خستهکننده نیست، چون یک متن نیست که آن را بخوانند. هر بار که تکرار میکنید، میتوانید چیزهای جدید اضافه کنید. این را بچهها یاد گرفتند و میخوانند، خیلی خوشحالم که میبینم همهگیر شده است. ولی حدود سالهای ۶۱ ـ۶۲ بهصورت کتبی برای کودکان شروع کردم. آنزمان اوایل جنگ بود و در کارهای مطبوعات فترت ایجاد شده بود. من و آقای لطیفی، کاریکاتوریست که از سال ۳۷ با هم کار میکنیم، سراغ ادبیات کودکان رفتیم و برای بچهها کار کردیم. چند کتاب نوشتیم و بچهها استقبال کردند، ما هم، چهار، پنج سالی ادامه دادیم. در عرض این چهار، پنج سال حدود ۵۰ کتاب برای بچهها کار کردم که ۱۶ ـ ۱۷ تا از این کتابها مرتب چاپ میشود. بچههای ما که دهه ۶۰ به دنیا آمدهاند با کتابهای حسنی انس و الفتی دارند، این کتابها چند سری بود؟ حسنی، قلقلی، فلفلی... اینها سری نبودند. رسم قدیمی یا شیوهی اجرایی در بخش تجاری ادبیات کودکان در ایران، طوری بوده که میگفتند باید چهار تا از هر سری کتاب، منتشر شود تا بتواند مشتری خودش را در بازار پیدا کند. حسنی را ادامه ندادم، گفتند باید چهار تا باشد، گفتم نه. آن یک کتاب منتشر شد مردم هم خیلی استقبال کردند. ناشرمان گردنمان گذاشت و یک حسنی دیگر «حسنی ِما یه بره داشت» ساختم. اصلاً معتقد نیستم برای اینکه بازار را در دست بگیریم، از طریق شیوههای انتشار و چاپ استفاده کنیم چون آن کار باید خودش را بگوید. بقیهی کارهای دیگر، هیچکدام با «حسنی» ربطی ندارد. فرض کنید «گربه من ناز نازیه» راجع به گربهای است و تِم خاص دیگری دارد، اصلاً قصه نیست، شعرهای دو بیتی است. اصلاً اعتقاد ندارم وقتی میخواهیم برای بزرگترها قصه بگوییم، سوژههای قلمبه و گرهاندازیهای خیلی پیچیده به کار ببریم. در کتابهای قصهنویسی از این چیزها زیاد نوشتند، ولی من نه بلدم و نه اعتقاد دارم. معتقدم سوژه باید خیلی نرم و ظریف و معمولی باشد و این شما هستید که آن سوژه را درمیآورید، یعنی دستآویزی است تا شما ذوق و هنر و علاقهتان را بروز بدهید. بچهها خیلی دوست دارند فضا سیاه نباشد، کارهای من خطِ بین خوب و بد، این خوبه آن بده، دست نزن جیزّه، نصیحت و... را ندارد. اگر چیزی هست، آموزش غیرمستقیم است. اگر نصیحتی در آن هست غیرمستقیم و از طریق تشویق بچه به دانستن است که خود آن دانستن، توانایی میآورد. وقتی چیزی را بداند آنوقت دیگر خطا نمیکند. این شیوهی کار ما در ادبیات کودکان (آن زمان که ما کارهایی میکردم) بود. هیچ اطلاع قبلی و دانش قبلی هم نداشتیم، بعدها هم در این زمینه دانش زیادی کسب نکردیم. کتاب «حسنی نگو یه دسته گل» چندبار تجدید چاپ شد؟ تا به حال پنج، شش میلیون تیراژ داشته است. زمانی یک ناشر بیش از ۴۰ بار چاپ کرده بود. تغییراتی پیدا شده است، مشکلات ارتباط بین ناشر، نقاش و شرکت انتشاراتی وجود دارد، مجدداً به شیوههایی چاپ میشود، که شاید خیلی رسمی و مشروع نیست.
این قصه چگونه خلق شد؟ سوژه خیلی ساده است. بچهای کثیف است با حیوانات مختلف صحبت کند اما آنها با او صحبت نمیکنند، به حمام میرود و تمیز میشود، همین. من با بچهها زیاد سر و کله زدهام. بچهها از حیوانات خوششان میآید. به اصطلاح حیوانات را پرسونیفایزشان که میکنیم و شخصیت انسانی به آنها میدهیم، با آن ارتباط برقرار میکنند، نه تنها بچهها، بزرگترها هم همینطور هستند. در شاهنامه، وقتی رستم به اژدهای ۸۰ متری میرسد و آن اژدهای ۸۰ متری را میکشد، شما اژدها را دشمن خودتان تصور میکنید و وقتی میبینید رستم اژدها را میکشد، میگویید رستم آدم خوبی است. وگرنه چه کرامتی دارد که آدمی راه بیافتد، طی مراحلی، مرحله به مرحله، از کوه و دشت و درّه برود تا در جایی اژدهای ۸۰ متری را بلند کند و با او بجنگد. یا خوان اول، دوم و... را پشت سر بگذارد تا دیو سفید را بکشد. برای شما چه نفعی دارد؟ شما خودتان را جای رستم میگذارید که با موجودی مثل دیو بجنگد و از بین ببرد. اول مجبورید دیو را به عنوان یک نیروی مخالف قبول کنید که وقتی رستم او را از پای درمیآورد، خوشحال شوید که اگر من آنجا نبودم، رستم آنجا است، رستم نمایندهی من و فرهنگ ما است، نمایندهی ملیتِ ما است. در بچهها هم همینطور است، حیوانات را دوست دارند، همانطور که با عروسکشان صحبت میکننند، وقتی عروسک سردش شده، روی آن پتو میاندازند همانطور هم از حیوانات لذت میبرند. منتهی من بلد نبودم بگویم این حیوان بد است و آن حیوان خوب است، فقط حیوانات را پرسونیفایز کردم و به آن شخصیت انسانی دادم. این کار را در ادبیات جدی هم میکنند، آدم بزرگها هم مثل بچهها لذت میبرند. نکتهی این کتاب فقط این چیزهای ظریف است. نصیحت مستقیم ندارد، بچهها از نصیحت خوششان نمیآید، از «بکن، نکن» و «تو بچه خوبی هستی، تو بچه بدی هستی» خوششان نمیآید. تمام قصههای من را که نگاه کنید، احساس خواهید کرد خودِ آن کسی که میخواند، حتی آدم بزرگ، احساس میکند در آن مجموعه حضور دارد، این یعنی شما را داخل قصه میبرد. چه خاطرهای از دورانی که این آثار را خلق کردید، دارید. افرادی چهرهی شما را، شخص شما را نمیشناختند ولی آثارتان را بهخوبی میشناختند و پیش روی شما از این کتابها حرف میزدند. بچهها کتاب را میخوانند، بچهها هم تعهد ندادند که ببینند کتاب را چه کسی نوشته است. علاوه بر این، سالها این کتابها با اسم مستعار «پورنگ» چاپ شده، پورنگ اسم پسر خواهر من است. از سوی دیگر، پدر و مادرهایی که کتاب را برای بچه میخوانند دنبال سرگرم کردن بچه هستند. ادبیات کودکان، اینطور نیست که بزرگترها به آن بپردازند، بزرگترها به عنوان اسباببازی به آن نگاه میکنند، بنابراین برایشان مطرح نیست که این را چه کسی نوشته، قشنگ باشد و بچه خوشاش بیاید، برایش میخوانند. خاطرههای جسته و گریخته دارم که چیزهای قشنگی است. دو سال پیش، آقایی نمایشگاه کتاب آمده بود، دنبال کتاب «حسنی نگو یه دسته گل» میگشت. از او پرسیدم برای چه میخواهی؟ بچه داری؟ گفت نه بچه ندارم، هنوز ازدواج نکردم. گفتم ماشاالله ۲۷ ـ ۲۸ سالت هست، این داستان را برای چه میخوانی؟ گفت برای خودم نمیخواهم، برای پدرم میخواهم. گفت: زمانی که بچه بودم، پدرم این کتاب را برای من میخوانده حالا بزرگ شدم، همان زمان آن شعر روی پدرم اثر گذاشته، دوست دارد یک بار دیگر این کتاب را بخواند. اینها را گفتم که این توضیح را بدهم، اگر بزرگترها از کاری که برای بچهها ساخته میشود، خوششان بیاید و بتوانند با آن سازگاری پیدا کنند، آن کار بیشتر موفق است تا کاری که فقط بچه خوشش بیاید. مخصوصاً در مورد سنین پایین که کارهای من بیشتر مال سن زیر دبستان و سالهای اول دبستان است، بچه استقلال مالی و انتخاب ندارد که کتاب بخرد، بزرگترها هستند که برایشان انتخاب میکنند. بزرگتر اگر بتواند با یک کتاب ارتباط برقرار کند کتاب را برای بچه میخرد. اینکه خود شما هم از این قصهها لذت میبرید، بهخاطر این است که رگههایی از شخصیت کودکی شما در آن هست و میتوانید با آن ارتباط برقرار کنید. این جنبههای زیبای زندگی است یعنی تلخی ندارد و به نظر من وجه مشخص کارهای من و جنبه مثبت آن همینها است. این کتاب سالهاست که تجدید چاپ میشود، در دورههای مختلف، مشکلی برای مجوز آن نداشتهاید؟ از دیدگاه رسمی تا سالها این کتاب مطرود بود و برای این نوع کار خیلی ناسزا شنیدیم. روز اول که این کتاب میخواست مجوز بگیرد، وزارت ارشاد میگفت این کتاب به درد نمیخورد و اصلاً نمیشود آن را خواند. دو، سه سالی نگذاشتند این کتاب چاپ شود، سالهای ۶۹ ـ ۷۰. استدلالشان هم این بود که از بس بچهها این کتاب را خواندند، خسته شدند. یک کتاب دیگر کار کنید. هنوز دارند چاپ میکنند. خودم هم خبر ندارم که چه اتفاقهایی دارد میافتد و چه کسی مجوز میدهد، چه کسی چاپ میکند، چه کسی قاچاقی و چه کسی رسمی توزیع میکند. با توجه به اینکه این کتابها همچنان تجدید چاپ میشوند و از سویی کتابهای مشابه اینها نیز در بازار فراوان است، برخی میگویند کتابهای حسنی شما را پیدا نمیکنند، دلیلش چیست؟ همه این نوع کار را به نام کتاب حسنی میشناسند، حتی در بازار تهران. به این نوع کتابها که در بازار توزیع میشود کتابهای بازاری میگویند، اسم کتاب بازاری هم توهینآمیز است. آنجا به همهی این کتابها کتابهای حسنی میگویند. در حالی که «خروس نگو یه ساعت» خودش یک قصه جدا است، «گربه من ناز نازیه»، «کرم ابریشم»، «موش موشی»، «بابا سلیمان» و... نزدیک به ۵۰ عنوان کتاب است که حدود ۱۶ ـ ۱۷ عنوانش دائماً چاپ میشود. همه کتابهایی را که با آرم لاکپشت، که نشر گزارش آنها را چاپ میکرد، به اسم حسنی میشناسند. ولی فقط یک «حسنی نگو یه دسته گل» بود، یک «حسنی ما یه بره داشت» در حالیکه در بازار حدود ۴۰۰ عنوان حسنی چاپ کردهاند. شاید هیچ جای دنیا اینطور نباشد که کسی عین همان کار را با یک جمله تغییر دهد یا بسیاری از مصرعها، حتی تِم قصه را استفاده کند. این کارها را کردند عیبی ندارد، بچهها میخرند، منتهی اگر بخواهید این کتاب را پیدا کنید چیزهای دیگری را پیدا میکنید، اما کتاب اصلی را نمیتوانید پیدا کنید. الان یک کتاب حسنی ندارم و چون از حفظ هم نیستم بنابراین خودم هم از حسنی محروم هستم. همین تشویق شما است که ما را وادار میکند زنده بمانیم و کار کنیم، مزدمان هم همین است.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
توی ده شلمرود، حسنی تک و تنها بود:)))
-- کارادسکا ، Feb 11, 2009از وقتی کتاب حسنی نگو یه دسته گل رو خوندیم
من و داداشم و بابام و عموم
هفته ای سه بار میریم حموم
خیلی ممنون از این مصاحبه :)
-- oldone ، Feb 11, 2009از انجام این مصاحبه ممنونم چون یادی هم از نویسندگان کودکان داشتید در ضمن من فرزندانم را با کتابهای آقای احترامی آموزش میدادم
-- یاسر شفیعی ، Feb 11, 2009آقای احترامی حرف نداره. حسنی محبوب ترین کتاب عمرمه.
-- بدون نام ، Feb 11, 2009من با این کتاب خوندن یاد گرفتم
مادرم میگه وقتی برادر کوچکترم گریه میکرده واسش حسنی میخوندم
هر جا هم میرفتم کتابم و یه مداد نصفه و یه ماشین 3 چرخ! همراهم بوده
من با این کتاب زندگی کردم
حتی صدای منو موقع خوندن ضبط کردن
وسطش نفس کم میارم
متولد 59 هستم
-- مسعود ، Feb 11, 2009بسیار سپاسگزارم بانو مینو صابری برای این یادی که از بزرگانی چون استاد احترامی کردید
من با این کتاب زندگی کردم
حتی صدای منو موقع خوندن ضبط کردن
وسطش نفس کم میارم
متولد 59 هستم
-- آریو ، Feb 11, 2009آقاي محترمي. اين كتاب را به زحمت زياد پس از مدتها در تهران پيدا كردم و با علاقه براي پسرم مي خوانم. اين كتاب بين نسلهاي مختلف خواهد ماند.
وسطش نفس کم میارم
متولد 59 هستم
-- سياوش ، Feb 11, 2009از آقاي احترامي تشكر مي كنم كه اينقدر به كار طنز كودك بها مي دن كاري كه كمتر نويستنه اي به خوبي ايشون مي تون از عهده اش بر بياد.
-- سويل ، Feb 11, 2009
-- كاوه ، Feb 11, 2009آي عشق
آي عشق
كودكي يادت بخير
سلام، من همیشه برای کودکان فامیل در روز تولد دو یا سه سالگیشان این سری کتابها را هدیه میدهم و همیشه حسنی نگو بلا بگو در بین آنها هست. یکسال برای پیدا کردنش خیلی گشتم ولی الآن خدا را شکر زیاد است.
-- نرگس افری ، Feb 11, 2009ممنون از کار قشنگی که انجام دادهاید
من هر شب برای پسرم این کتاب را می خوانم تا بخوابد او که فارسی را تازه دارد یاد می گیرد بشدت مرید حسنی است و قبل از خواب باید حتما برایش بخوانم خلاصه او هم بندهایی از آن را حفظ شده و اسم بعضی حیوانات را یادش نمی آید انگلیسی اش را می گوید. شاهکار است این کتاب خدا نویسنده را حفظ کند و از این مصاحبه زیبا تشکر می کنم
-- محسن ، Feb 11, 2009من 28 سالمه و هنوز تمام قصه رو از حفظم! خیلی ممنونم آقای احترامی
-- بدون نام ، Feb 11, 2009کودکی کجایی رفیق نیمه راهم هنگامی که کودکیم دارای چشم و قلب و مغز بزرگی هستیم دنیایمان محدود به مداد رنگیهایمان هست و همه چیز را رنگین میبینیم سیاه یا سپید برایمان بی معنی است همه چیز را رنگین میکنیم کاش همه کودک میماندیم سرشار از بزرگی و پاکی.ممنونم اقای استاد احترامی و از شما گزارشگر نکته سنج نوستالژی انده باری روشنی گرفت هنوزم میگردم که به من بگن حسنی نگو یک دسته گل.من نیز زاده شده در ان دهه هستم.
-- روژان ایرانخواه ، Feb 11, 2009mamnoon az zamaneh ke be soraghe in honarmandha mire. man ham ketab hasanio kheili doost dashtam.
-- بدون نام ، Feb 11, 2009حسنی میای بریم حموم؟!!! نه نمیام
-- بدون نام ، Feb 11, 2009سرتو می خوای اصلا ح کنی ؟! نه نمی خوام
در وا شد و یه جوجه،دوید و اومد تو کوچه...
-- مهدی ، Feb 11, 2009یادمه خواهر بزرگم این داستان رو برای پسر 5 /6 سالش می خوند اون موقع من نوجون بودم اما هیچ موقع
-- بدون نام ، Feb 11, 2009صدای آرامش بخش خواهرم رو که در کنار بخاری برای پسر خرد سالش این کتابو می خوند فراموش نمی کنم.
آقاي احترامي عزيز ،هميشه دوست داشتم خالق اين كتابها را بشناسم.من كتابهاي شما را براي خواهرزاده هايم خوانده ام تا بزرگ شدند آنها براي بچه هاشان مي خوانند..خودم براي بچه هايم خوانده ام..بچه ها آن را در مدرسه نمايش داده اند و من بيشترشان را از حفظم..خدا شما را حفظ كند كتابهاي شما موقعي آمدند كه ادبيات كودك كم رنگ شده بود وكتاب مناسب براي بچه ها اصلا توي بازار نبود..من از اينكه شما را شناختم بسيار خوشحالم ..ماندگار باشيد..اگرچه ..هستيد.پيروز وسالم در پناه حق.
-- فرزانه مهران ، Feb 11, 2009راستی ده شلمرود کجاست؟
-- یه دسته گل! ، Feb 11, 2009من این هفته 28 سالم می شه و هنوز وقتی شبها با نوازش سرانگشت های شریک زندگیم ، به قعر اساس شیرین بچه بودن می روم ، ناخودآگاه شعرهای کتاب داستان های بچگیم به زبانم میآید .... حسنی نگو بلا بگو ، گربه من نازنازیه همش به فکر بازیه .... گربه اکبر فضوله هی می ره بیرون از خونه و و و و . از اعماق روحم با این کتاب ها کیف کردم و می کنم. ممنون استاد( من امروز تازه متوجه شدم که نوسینده تمام این کتاب ها چه کسی است!!)درود بر شما تا ابد.
-- شهرزاد ، Feb 11, 2009لازم است خدمت خوانندگان محترم عرض کنم به دلیل انتقال مطالب به صفحه شخصیام، کامنتها از صفحههای قبلی به این بخش بیهیچ کم و کاستی منتقل شدهاند به همین دلیل تاریخ انتشار کامنتها با مطلب همخوانی ندارد.برای رفع هرگونه سوء تفاهم عرض کردم.
-- مینو صابری ، Feb 11, 2009با احترام
مینو صابری
توی ده شلمرود
حسنی تک و تنها بود
تنها روی سه پایه
نشسته روی سایه
حسنی نگو یه خسته
حسنی دلش شکسته
حسنی چه غصه داره
کتاب قصه د اره
اما دلش گرفته
باباش از دنیا رفته
حسنی نگو یه غمگین
اشک ِ چشاشو ببین
حسنی با چشم گریون
رو کرده به آسمون
بابای مهربونش
همیشه همزبونش
به آسمونا رفته
حسنی دلش گرفته
آقای احترامی
اون قصه گوی نامی
راوی قصه هاش بود
یه جورایی باباش بود
بابا منوجهر روحش شاد
زندگی رو یادش داد
اون دوست بچه ها بود
به فکر باغچه ها بود
یه دنیا قصه گفته
حسنی یادش میوفته
زار و زار و زار می زنه
توی خودش می شکنه
توی دلش اتیشه
نمی دونه چی می شه
راوی قصه هاش رفت
طفلی چه زود باباش رفت
حسنی بازم تنها شد
طفلکی بی بابا شد
قصه به اخر رسید
احترامی پر کشید
(شایا تجلی)
گربه ی من ناز نازی بود
همش به فکر بازی بود
توپشو خیلی دوست می داشت
سر به سر توپش میذاشت
اما دیگه تو این روزا
نشسته بی سر و صدا
این روزا خیلی غمگینه
همش یه گوشه می شینه
میره جلوی آینه
کارتون دیگه نمی بینه
انگار می دونه یکی رفت
انگار می دونه که کی رفت
آقای احترامی
اون قصه گوی نامی
با همه مهربون بود
دلش یه آسمون بود
اون دوست گربه ها بود
واسه همه بابا بود
می نشست و قصه می گفت
از جوجه های جفت جفت
از شادی پرنده
از غنچه های خنده
از کاکلی و لونه ش
از حسنی و خونه ش
حالا تو آسمونه
رفته بهشت بمونه
رفته پیش خدا که
قصه هاشو بخونه
حالا تو آسمونه
رفته بهشت بمونه
رفته پیش خدا که
قصه هاشو بخونه
(شایا تجلی)
توی ده شلمرود
مرغ کاکلی که تک بود
با نوک ِ طلایی
پا کوتاه و حنایی
حالا کنار لونه
نشسته بی بهونه
با دزده غم گرفته
از اینکه بابا رفته
نه آب می خواد نه دونه
چشاش به آسمونه
دزده پیشش نشسته
با یه دل ِ شکسته
دل و دماغ نداره
خیال ِ باغ نداره
بی حوصله و غمگین
ساکت و سرد و سنگین
دور دورا رو می بینه
اون روزا رو می بینه
که توی غُصه ها بود
که دزد قصه ها بود
تنگ غروب فلفلی
وقتی که برمی گرده
می بینه که کاکلی
بدجوری گریه کرده
قصه رو می گن براش
اشک می ریزه از چشاش
فلفلی هم می فهمه
دنیا چقد بی رحمه
دیگه نمیره به دشت
دیگه نمیره به رشت
می شینه پیش ِ لونه
می خونه بی بهونه
بابا منوچهرم کو؟
کجا کنم جستجو؟
کی بابای رو دیده؟
باز کی اونو دزدیده؟
آی کدخدا ندیدیش؟
آی دزده تو دزدیدیش؟
کاکلی که پیدا شده
دزده که رسوا شده
پس بابای کجایی؟
کجای قصه هایی؟
(شایا تجلی)
-- شایا تجلی ترانه سرا ، Feb 17, 2009آفرین به سرکار خانم صابری با این همه احساسات و طبع لطیف. واقعاً که شما مادر همه ی بچه های ایرانی هستید. تبریک و صد تبریک به شما
-- فرهوده اعلایی ، Aug 2, 2009