خانه > مجتبا پورمحسن > ادبیات > آپدایک: نویسنده شدم چون سخنور نبودم | |||
آپدایک: نویسنده شدم چون سخنور نبودمترجمه: مجتبا پورمحسنmojtaba@radiozamaneh.comجان آپدایک که امروز (سهشنبه) درگذشت، در سال ۱۹۳۲ در ریدینگ پنسیلوانیا متولد شد. سالهای کودکیاش را در نزدیکی شیلینگتن گذراند. پدر او معلم علوم تجربی بود. محیط پیرامون ریدینگ فضای بسیاری از داستانهای آپدایک را شکل داده است. جان و پدر و مادرش بیشتر سالهای کودکی او را در خانهای مشترک با پدربزرگ و مادربزرگ زندگی کردند. در سیزده سالگی خانواده جان به محل تولد مادرش، مزرعهای در نزدیکی پلاویل در یازده مایلی شیلینگتن رفتند. آپدایک پس از پایان رساندن دوره دبیرستان بورسیهای از دانشگاه هاروارد دریافت کرد او در آنجا برای مجله طنز لمپون هومور داستان مینوشت و کاریکاتور میکشید. در همین سالها او با یکی از همکلاسیهایش به نام مری ای پنینگتن ازدواج کرد. در سال ۱۹۵۴ از هاروارد فارغالتحصیل شد و در همین سال یک شعر و یک داستان کوتاه به مجله نیویورکر فروخت. آپدایک و همسرش سال بعد را در انگلیس گذراندند تا جان در مرکز هنرهای زیبای راسکین واقع در آکسفورد تحصیل کند. سپس او با ای بی و کاترین وایت، سردبیران مجله نیویورکر ملاقات کرد که از او خواستند دراین مجله معتبر کار کند. جان دو سال در آنجا کارکرد اما پس از به دنیا آمدن پسرش در سال ۱۹۵۷ تصمیم گرفت به شهری کوچک در اپیسیویچ ماساچوست برود. جان به خاطر اولین رمانش با نام «تنطورس» که در سال ۱۹۶۳ منتشر شد جایزه ملی کتاب را دریافت کرد. در سال ۱۹۶۷ او به همراه رابرت پن و دیگر نویسندگان آمریکایی نامهای را امضا کردند که در آن از نویسندگان شوروی سابق خواستند در مقابل تهاجم شوروی به سازمانهای فرهنگی یهودی بایستند. جان آپدایک دو بار در سالهای ۱۹۸۲ و ۱۹۹۰ به خاطر دو کتاب «ربیت ثروتمند میشود» و «ربیت استراحت میکند» جایزه پولیتزر را به دست آورد. این نویسندهی آمریکای تا به امروز بیش از شصت کتاب در قالب رمان، مجموعه داستان، شعر، نمایش و خاطرهنویسی منتشر کرده است. ترجمهی گفت و گوی سایت سالن با این نویسنده در پی میآید.
شما تنها بچهی خانواده بودید و با پدربزرگ، مادربزرگ، پدر و مادرتان زندگی میکردید. چطور تجربهای بود؟ مایه خوشحالی بود. مطمئناً تنها فرزند بودن باعث میشد که همه اطرافیان فقط به من توجه کنند و همه انرژیشان را برای من بگذارند. پدربزرگ و مادربزرگ من روستاییانی بودند که به زبان آلمانی پنسیلوانیایی (زبان آلمانیها و سوئیسیهایی که در قرن هفده و هجده در پنسیلوانیا ساکن شدند) حرف میزدند. اگرچه مادربزرگم انگلیسی را خیلی جذاب حرف میزد اما آنها تحت تأثیر پدر و مادرم بهتر شدند. من به جای یک مثلث ادیپی، جزیی از یک پنج ضلعی بودم که طبعاً خیلی بهتر بود. در آن سالها اینکه مادرم مدرک استادی داشت بسیار غیرطبیعی بود. او که مدرکش را از کرنل گرفت دوست داشت نویسنده یا هنرمند شود اما فروشنده پرده در فروشگاه بزرگ محلی شد. دو سال به این کار مشغول بود. آن فروشگاه را در حالی که مادرم پشت صندوق فروش بود به یاد دارم. اجناس توی فروشگاه و پله برقی برایم تازگی داشت. اما وقتی پدرم به عنوان معلم مشغول به کار شد، مادرم زنی خانهدار شد و برای همیشه خانهدار ماند. خوب بود نمیتوانم توضیح بدهم محلهمان پرجمعیت بود و بچههای زیادی آنجا حضور داشتند. بیشترشان دختر بودند. من فقط یک همبازی پسر داشتم. اما شهر کوچک و جمع و جور بود. آنقدر کوچک که سر تا سرش را میشد با دوچرخه طی کرد بدون آنکه خطری تهدیدتان کند. منظورتان شیلینگتن است؟ شیلینگتن پنسلوانیا که حومهی کلان شهری به نام ریدینگ محسوب میشود. ریدینگ شهر بسیار زیبایی است. اکثر مردم تا به حال آنجا را ندیدهاند. اصرار نمیکنم که بروید و ببینید. اما واقعاً فوقالعاده است. در یکی از کوههای این شهر یک بتکده وجود دارد. اسم کوه پن است. در این کوه بتکدهای وجود دارد که توسط عدهای جوان پولدار در دهه بیست ساخته شده است. چشمانداز خیلی زیبایی دارد. همیشه ریدینگ را دوست داشتهام. وقتی ربیت را مینوشتم لذت تلاش برای ترسیم تصویری از ریدینگ، زیر زبانم بود. این گستره دیدم بود. اول از همه شیلینگتن بعد ریدینگ و اندکی هم فیلادلفیا که دو تا سه بار در سال به آنجا میرفتیم. رفتن از شیلینگتن به پلاویل در سیزده سالگی باید خیلی دردناک بوده باشد. فکر میکنم هر تغییر مکانی برای کودک آزاردهنده است. بچهها معمولاً دوست دارند که وقتی بزرگ میشوند جهان ثابت و بیحرکت باقی بماند. در شیلینگتن به عنوان پسر یک معلم مدرسه خوشبخت بودم. جثهام کوچک بود. آدم محبوب، مشهور یا ورزشکار و از این جور چیزها نبودم اما باهوش بودم. در شیلینگتن راحت بودم. مادرم میخواست که به ریشههای خودش در این مزرعه بازگردد. خیلی شوکآور و آزاردهنده نبود. اگردر برونکس زندگی میکردیم و بعد به لسآنجلس میرفتیم. شاید چنین تأثیری میداشت. من و پدرم به یک مدرسه میرفتیم مسافر هر روزه بودیم... با هم به مدرسه میرفتیم و برمیگشتیم و ماجراها داشتیم. درباره این تجربهها در جاهای مختلف نوشتهام اما در رمانی به نام قنطورس بسیار پررنگ این روزها را به یاد آوردهام. تلاش برای کسب دلارهای بیشتر و درست کردن ماشین و کنار زدن برفهایی که زیر چرخهای اتومبیل مانع از حرکت میشد. اما زیبا بود چرا که فهمیدم یک مرد آمریکایی بودن یعنی چه. این تقلا را حس میکردم و میفهمیدم که مرد آمریکایی بودن آسان نیست. گفتهاید که در مزرعه زیاد کتاب میخواندید. بله، البته قبلاً هم میخواندم. من تک فرزند خانواده بودم و معمولاً بچههایی که تک فرزند خانواده هستند به مطالعه گرایش دارند. مادرم خوانندهای علاقهمند بود و پدربزرگم انجیل و روزنامه میخواند. بنابراین در اطرافم مطالعه جریان داشت. از جمله کتابهایی که میخواندم «کتابهای کوچک بزرگ» بود. در این کتابها کمیک استریپهایی با یک صفحه متن وجود داشت. خواندنشان راحت بود به همین خاطر تعداد زیادی از این کتابها را خواندم. بعد از آن سراغ رمانهای پلیسی، داستانهای علمی تخیلی و طنزهای نیویورکری رفتم. نویسندگان مورد علاقه شما چه کسانی بودند؟ عاشق آگاتاکریستی بودم. به الری کوئین هم علاقه داشتم. کتابهای زیادی از الری کوئین خواندم. ارل استنلی گاردنر؛ تا قبل از پانزده سالگیام چهل کتاب از ارل استنلی گاردنر خوانده بودم. اول صرفاً برای سرگرمی مطالعه میکردم اما کم کم با خودم درگیر شدم. یادم هست پانزده سالم بود که به کتابخانه رفتم و کتاب «سرزمین هرز» تیاس الیوت را تورق کردم. شنیده بودم این کتاب یکی از شاهکارهای مدرن است. اما مطالعه این کتابها بدون برنامهریزی قبلی و به شکل کاملاً تصادفی اتفاق میافتاد که شاید بهترین روش هم بود. کسی مجبورتان نمیکرد.
یکی دیگر از علایق من طنز بود و خیلی عجیب است که من طنزپرداز نشدهام اگرچه طنز سایهوار در آثارم وجود دارد. اما مهمترین جاهطلبی من این بود که نویسنده طنزپرداز شوم کسی مثل تریر و بنچلی و یا ای پی وایت. طوری که بتوانم مردم را بخندانم فکر میکردم که طنز کار بیضرری است. و خنده چیزی است که جامعه هرگز خیلی زیاد تجربه نکرده است. به هر حال خیلی مطالعه کردم. یادم هست عادت داشتم روی این کاناپه کهنه دراز بکشم و یک پاکت کشمش دستم بگیرم و شروع کنم به کتاب خواندن. در یک بعد از ظهر دو کتاب میخواندم و... مقدار زیادی کشمش میخوردم. برای مدتی کشمش خوراک روزانهام شده بود. معلمها شما را تشویق به نوشتن میکردند؟ بله، چون پسر یک معلم بودم رفتار بسیار صمیمانهای با من داشتند. من هم بهتر آنها را درک میکردم. معلمها، آنطور که اکثر بچهها تصور میکردند، دشمن نبودند. در کلاس هشتم معلمی داشتم به نام فلورنس شراک که معلم انگلیسی بود، شوهرش هم در دبیرستان تدریس میکرد. چند نکته گرامری به ما گفته بود که هیچوقت از یاد نمیبرم. اینکه کاماها با هدف خاصی در جملات قرار میگیرند و جملات منطقی دارند که میتوان آن منطق را شکست. اما هرگز نمیخواهم معلم باشم و همیشه سعی میکنم از آموزش بگریزم. منظورتان این است که تجربه بسیار کمرنگتان در آموزش، شما را تشویق نکرد؟ خیلی سخت بود. دانشگاه هاروارد از من خواست که در تابستان درس نوشتن خلاقه را تدریس کنم و من این کار را کردم. یکسری دانشآموز خوب داشتم و عدهای دیگر که بیعلاقه بودند. کلاً پانزده دانشجو داشتم. اما کلاس تأثیر مخربی بر من میگذاشت چون همزمان داشتم داستان هم مینوشتم متوجه شدم که اشکالاتی در داستانهایم رخ میدهد که از داستاننویسی مثل من بعید است. شاید نویسندگان دیگر بتوانند این کار را بکنند. مثلاً جویس کرول اوتس میتواند در آموزش موفق باشد اما خب برای من نتیجهای جز تزلزل ندارد. اولین بار کی به فکر نوشتن افتادید؟ مادر همیشه در رویای نوشتن بود و من عادت داشتم در اتاق جلویی به تماشای تایپ کردن مادرم بنشینم. وقتی مریض بودم هم به همین اتاق میرفتم. آنجا مینشستم و نگاهش میکردم. او به طور اسطورهای و قهرمانانه تلاش میکرد که نویسنده شود. هنوز بستههای قهوهای رنگی را که مادرم به نیویورک یا فیلادلفیا میفرستاد (ستردی ایونینگ) و داستانهایش برگشت میخورد به یاد دارم. همان موقع فکر کاری که ارزش تلاش دارد و با هزینه ناچیز پستی به سرانجام میرسد در ذهنم باقی ماند! اما عشق واقعی من، هنرهای تجسمی بود. مادرم میدید که من نقاشی میکنم و تشویقم میکرد. نقاشیهایی را که در دبیرستان پیشنهاد میکردند میکشیدم. در آنجا کاریکاتوریستهای بااستعدادی بودند. در هاروارد به سختی میشد آدمهای توانایی پیدا کرد اما دو سه تا از کاریکاتوریستهایی که در مدرسه ما بودند واقعاً کارشان خوب بود. احساس میکردم آسمانی برای توانایی من در عرصه کاریکاتور وجود دارد اما چنین آسمانی را برای نوشتنم نمیدیدم. فکر میکنم از هاروارد که بیرون آمدم، تصمیم گرفتم که نویسنده شوم. فکر میکردید داستاننویس شوید یا متنهای غیرداستانی بنویسید؟ شعرهای خوبی هم مینوشتید. تعداد زیادی ترانه نوشتم و چند شعر که خیلی هم ترانه نبودند. فهمیدم که با شعر نمیتوانم کسب درآمد کنم. اما داستان، بازی بود. بسیاری از نویسندگانی که آثارشان را دوست داشتم مثل رابرت پنچلی تعداد زیادی مقاله نوشته بودند. جوانتر که بودم همه جورکار مینوشتم و بعضیهاشان را هم میفروختم. اما... وقتی شروع به نوشتن داستان میکنید وارد دنیایی شگفتانگیز و خیالی میشوید. فکر میکنم دلم میخواست داستاننویس شوم. آماده شکست بودم. آماده بودم که قبول کنم توانایی نوشتن ندارم و آنچه مینویسم مورد قبول واقع نمیشود؛ چرا که دیده بودم چنین اتفاقی برای مادرم رخ داده است. میدانستم که طبیعی است هر کسی که مینویسد آثارش چاپ نمیشود و در واقع موفقیت و عدم موفقیت دو روی طبیعی سکه نوشتن است. به خودم پنج سال فرصت دادم که اگر در این پنج سال آثارم منتشر نشد مطمئن شوم که شرایط لازم را برای نویسنده شدن ندارم. اما وقتی آن پنج سال سررسید من تعداد زیادی مخاطب داشتم و کتابهای زیادی از من منتشر شده بود. میدانم که وقتی جوان بودید مشکل لکنت زبان داشتید. هنوز هم دارم گهگاه باز هم به این مشکل دچار میشوم. اما شاید به این دلیل که آدمهایی که با من همصحبت میشوند خیلی مهربان و محترم هستند حالا کمتر لکنت میگیرم. به نظر من لکنت درواقع نشاندهنده نوعی ترس اولیه است مثل کمیک استریپها. در کمیک استریپ وقتی کسی لکنت میگیرد، به این دلیل است که ترسیده. یک دلیل دیگر هم میتواند داشته باشد پدرم فکر میکرد چون میخواهم تعداد خیلی زیادی کلمه را همزمان به زبان بیاورم لکنت میگیرم. به نظر من استفاده از میکروفون میتواند این مشکل را تا حد زیادی حل کند. چون دیگر مجبور نیستید صدا را ته گلویتان در بیاورید. فقط با کمک بینی میتوانید حرف بزنید. اما یک واقعیت مسلم وجود دارد. نویسنده مینویسد. چون نمیتواند خوب حرف بزند و شاید یکی از دلایلی که باعث شد تصمیم بگیرم نویسنده شوم همین بود که آدم سخنوری نبودم. برخلاف مادر و پدربزرگم، که بسیار زیبا حرف میزدند. واقعیت این است که من با انبوهی از صداهای مختلف در دور و برم بزرگ شدم. اولین نوشتهای که از شما چاپ شد چه بود؟ در نوجوانی چند شعر به محلات نه چندان معروف فروختم. یکی از شعرهایم را که «پسری که تخته سیاه را به جیک جیک وا میدارد» نام داشت به یاد دارم. شعر درباره پسر تخسی بود که عمداً گچ سفید را جوری روی تخته سیاه میکشید که صدا بدهد. پنج یا ده دلار به خاطرش گرفتم. اما دلم میخواست توی نیویورکر کار چاپ کنم که از یازده دوازده سالگیام به خانه ما میآمد.
فکرش را هم نمیکردم که در شیلینگتن به راحتی نیویورکر به دستتان برسد. نه نیویورکر در شیلینگتن چند تا مشترک داشت. اما دکههای مطبوعاتی، نیویورکر نمیآوردند چون من چندبار دنبالش رفته بودم. اما عمهام که در گرینویچ زندگی میکرد اعتقاد داشت که ما به عنوان یک خانواده شهرستانی میتوانیم از نیویورکر استفاده کنیم. من عاشق نیویورکر بودم کاریکاتورهایش را دوست داشتم. اما بقیه مطالب را هم میخواندم. کل مجله از دیگر مجلات خوشظاهر یک سر و گردن بالاتر بود. بنابراین نیویورکر را در ذهن خودم به عنوان یک هدف حفظ کردم. حرفه نویسندگی من حقیقتاً از یکی از روزهای ماه ژوئن سال ۱۹۵۴ شروع شد. وقتی با والدین همسرم در جایی بودیم و حرف نامهای از نیویورکر شد که در آن نوشته شده بود یکی از شعرهای من را چاپ میکنند. کمی بعد در فصل تابستان یک داستان از من چاپ کردند. درست با غلط احساس کردم که نویسنده شدهام، یک نویسنده واقعی. مدت زیادی طول نکشید که شما را استخدام کردند. درست است؟ یک سال پس از پایان دانشگاه با همسرم در آکسفورد بودم. او حامله بود. در ماه آوریل یک دختر داشتیم. همان موقع کاترین وایت و شوهر مشهورترش، ای بی وایت به زیرزمینی که در آن زندگی میکردیم آمدند. کاترین وایت، دبیر بخش داستان و یکی از اعضای مؤسس محله نیویورکر در سال ۱۹۵۵ به من پیشنهاد کار داد. درست یادم نمیآید یا همانجا پیشنهاد داد یا اینکه گفت سردبیر نشریه شاون را ببینم که پیش او رفتم و به من پیشنهاد کار داد. به هرحال دو سال در نیویورکر کار کردم. تا آن موقع چه چیزی منتشر کرده بودید؟ فقط یک داستان و یکی شعر؟ فکر میکنم در آن شش ماه چهار تا پنج داستان و چند تا از ترانههایم چاپ کردند. ترانه دوران زوالش را میگذراند. اما من نمیدانستم. به همین خاطر با خط بد چندتایی نوشتم و برایشان فرستادم. آنها هم چند وقتی پیش خودشان نگه داشتند. من خودم را به عنوان یک مقالهنویس قابل اعتماد جا انداخته بودم و آنها مؤسسهای بودند که خصوصیت پدرسالارانه داشتند و سعی میکردند نویسندگان بااستعداد را در آنجا جمع کنند. قصدشان برای این کار خندهدار بود؛ چرا که واقعاً تنها پستی که داشتند و میتوانستند به نویسندگان پیشنهاد کنند نوشتن ستون «حرف از شهر» بود. ما که خانوادهای سه نفره بودیم از جاده ریورساید به آنجا رفتیم و من شروع به نوشتن مطالبی برای این ستون کردم و فهمیدم که میتوانم این کار را انجام دهم. اطراف شهر نیویورک میگشتم و با کسانی که در شوهای کولیستی حضور مییافتند گفت و گو میکردم. واقعاً در این که از هیچ چیز، چیزی در بیاورم تبحر داشتم. اما بعد از دو سال فکر کردم کاری بهتر از «حرف از شهر» انجام دادهام. دردهه پنجاه هیچکس خیلی به این قصه فکر نمیکرد که آیا همسرتان خوشحال است یا نه. اما متأسفانه من میتوانستم این قضیه را ببینم. بنابراین گفتم: «چرا برای مدتی دست از کار نکشیم؟» فکر کردم از نیوانگلند به طور آزاد کار میکنم و اگر همکاریمان به نتیجه نرسید نهایتاً مرا برمیگردانند. ما به شهر کوچکی در نیوانگلند رفتیم و من هرگز برنگشتم چون میتوانستم کارم را انجام دهم. از راه دور با نیویورک همکاری میکردید؟ این روزها ما از ایمیل و دیگر مظاهر تکنولوژی برای مبادله الکترونیکی استفاده میکنیم. شما چه کار میکردید؟ خب، تکنولوژی آن وقتها پست ایالات متحده بود. اگر چه بستهها یکی دو روز دیرتر میرسید اما خوب بود. در عرض چند ساعت میتوانستید با قطار از شمال بوستن به نیویورک بروید. عادت داشتم «حرف از شهر»ها را دوتا دوتا بنویسم. گفتهاید که مینویسید تا روی کاغذ بیشتر خودتان را بشناسید. همیشه سعی کردهام درباره مردی آمریکایی هم سن و سال من صادق باشم. بله، نوشتن راهی برای درک خود است. اما... داستان که مایه افتخار من است آنقدر که کسی میتواند مرا با آن بشناسد سکوی پرش من است. من مشهور هستم و جوایز و تحسینهای زیادی به کتابهای ربیت من تعلق گرفته است. من و ربیت از نظر سنی و برخی ویژگیهای کلی مثل هم هستیم و در یکجا به دنیا آمدهایم. اما من برک کانتی را ترک کردهام و او در آنجا مانده است. او در واقع شکلی از من است که من نیستم. من هرگز یک ستاره بسکتبال نیستم. من مثل او زیبا نیستم و مثل او به وسوسه موفقیت زودهنگام تن ندادم. فکر میکردید که بعد از اولین رمان در کتابهای بعدیتان هم ربیت حضور داشته باشد؟ خب. من اصلاً توی این فکر نبودم که مجموعه کتابهای دنبالهداری بنویسم. اما رمان اول جوری تمام شد که مخاطب را در شک و تردید قرار میداد. و این تردید آنقدر بود که باعث شد مردم از من بپرسند: «خب، چه اتفاقی افتاد؟» نه همه، بلکه بعضیها این وسواس را به خرج میدادند. بعداً فکر کردم «خب چرا نگویم چه اتفاقی افتاد و چرا ربیت را برنگردانم» اواخر دهه شصت بود و آمریکا اوضاع ناآرامی داشت و من او را به این سالها آوردم به عنوان مردی که شاهد نمایش تاریخی اعتراض و آشوب و مصرف بیرویه مواد مخدر است. تقریباً همه چیز توی این کتاب بود، حتی سفر به ماه. در واقع سفر به ماه اتفاق اصلی کتاب محسوب میشد. ربیتی که بازگشته بود بیش از ربیت اولیه من نشانگر فردی آمریکایی بود. ربیت اولی در دوره دبیرستان ورزشکار بود و پس از فراغت از تحصیل جایی نداشت که برود در حالی که ربیت دوم مردی بود که سعی میکرد به هر حال چیزهایی یاد بگیرد. شاید مردم دیر یاد بگیرند اما از یک دریچه گشایشی برای ذهن ما محسوب میشود که اجازه میدهد بر اشتباهات و پیشداوریهای غلطمان غلبه و به جلو حرکت کنیم. امروزه مطمئناً جهان بازتر است. در شهری کوچک شانس خوبی دارند که تها نویسنده آنجا باشید. اگر واقعاً مردم به کار شما علاقهای نشان ندادند شما تنها هستید. فکر میکنم این نشانه موفقیت است. بچهها میتوانستند به مدرسه عمومی بروند. وسایل رفاهی خیلی زیاد بود. همه اینها در شهری کوچک قابل دسترسی بود. یک واقعیت مسلم درباره نوشتن وجود دارد: «درباره چیزی بنویس که از نظر جغرافیایی بشناسیاش.»
فکر میکنم شما کم و بیش به این اصل پایبند بودهاید. من جرأت نکردهام زیاد دورتر از آن جاهایی که با چشمانم دیدهام بروم. البته سعی کردهام کمی از طبقه متوسط آمریکایی فاصله بگیرم. کتابهایی درباره برزیل نوشتهام. یکی از کتابهایم در آفریقا میگذرد. اما واقعیت این است که زندگی شخصی من، بچگیام، درگیریها، کشمکشها و فشارهایی که در خانوادهام احساس کردهام، پنجره اصلیام برای زندگی در آمریکا بوده است. جالب است در ابتدا کتابهایی با مضمون پلیسی جنایی مورد علاقه شما بودند. اما کتابهایی که شما به خاطرشان مشهور شدهاید درباره زندگی هر روزه مردم معمولی در مکانهای معمولی است. بله، عجیب است. من عاشق رمانهای پلیسی هستم و سعی کردهام که در این ژانر بنویسم. در دوران نوجوانی یک رمان پلیسی را شروع کردم و سعی کردم بفهمم که چطور باید طرحش را بریزم. میدانید که در طرح رمان پلیسی چه کسی مرتکب جرم شده است و باید سعی کنید که این مسأله را پنهان کنید و من واقعاً نمیتوانستم. منظورم این نیست که اگر تفنگی روی شقیقهام میگذاشتند باز هم نمیتوانستم. اما به نظرم غیرطبیعی بود. احساس میکردم یک شاهد کوچولو هستم. به عبارت دیگر، دوست داشتم دیگران سرگرمم کنند اما خودم نمیخواستم چیزهای سرگرم کننده بنویسم. دوست داشتم کتابهایی درباره چیزهایی که درباره زندگی میدانستم بنویسم. بنابراین خیلی زود سعی کردم نویسندهای جدی بشوم. گیج کننده بود. چند تا داستان علمی تخیلی نوشتهام. شاید زیاد شناخته شده نباشند اما دو تا رمانهایتان در آینده فرضی میگذرد. موقع نوشتن داستان، همیشه سعی میکنید که درباره جهانی خودش را افشا نمیکند بلکه زندگی دیگری را میآفریند. خب در دموکراسی قرن بیستم و بیست و یکم اگر نتوانید داستانتان را براساس مردم معمولی و مسایلی که آنها درگیرش هستند پیریزی کنید مجبورید فقط درباره آدمهای غیرواقعی بنویسید. منظورم شخصیتهایی مثل جیمز باند است. یکی از ترفندهای داستان این است که شرایطی را که هیجانی ندارد هیجانانگیز جلوه میدهد تا خواننده را به هیجان بیاورد. داستان گاهی واقعیت و گاهی کمی آن طرفتر از واقعیت را نشان میدهد. در یک روز خسته کننده، موقع قدم زدن احساس بدبختی میکنیم. تلاش برای بازگو کردن این حس به نظر من ارزشمندتر از نوشتن داستانهای هیجانانگیز و حادثهای است. میشود گفت که در مورد استفاده از رمان حال در داستان در آمریکا پیشگام بودهاید. در ربیت، سفر و چند کتاب دیگر از زمان حال استفاده کردهاید. بله. استفاده از زمان حال به نوعی رهایی بخش بود. من عاشق نوشتن در زمان حال بودم. اما حالا این تمهید در بین نویسندگان جوانتر کمی کلیشه شده است. اما آن موقع واقعاً شیوه نویی بود. میتوان بدون زمان گذشته جلو رفت که هم برای من و هم برای ربیت مناسب بود. چون کتابها نسبتاً به سادگی نوشته میشدند. حالا این را میگویم. مطمئن نبودم که همیشه آسان باشد. ترکیبی از زمان حال به اضافه چشماندازی که درون من و این پنسیلوانیای روستایی، نیمه روستایی و البته کلان شهری وجود داشت. گفتهاید که نوشتن کتابهای ربیت تقریباً آسان بوده است. آیا با روش از پیش تعیین شدهای مینویسید و از برنامه خاصی تبعیت میکنید؟ اگر گرفتار تدریس یا کار دیگری نباشم دلیلی نمیبینم که بعد از صبحانه پشت میز کارم نباشم و تا قبل از نهار کار نکنم. بنابراین صبحها سه چهار ساعت کار میکنم که البته همهاش به نوشتن عبارات زیبا بر کاغذهای سفید نمیگذرد. کارم را با جواب دادن به یکی دو نامه شروع میکنم. بله من برنامه خاصی دارم و از سال ۱۹۵۷ سعی میکنم به این برنامه پایبند باشم. ما با نویسندگان زیادی حرف زدهایم و اکثرشان گفتهاند تقریباً هر روز مقدار ثابتی مینویسند. آنها اعتقاد داشتند نوشتن، آدابی دارد که نمیشود از آن خارج شد. بله، نوشتن هر روزه باعث میشود که نویسنده همیشه بتواند بنویسد. درباره رمان جدیدم، دهکدهها بارها فکر کردهام ایده بسیار بدی را برای نوشتن انتخاب کردهام. اما واقعاً سرگرمی باعث میشد که همچنان به نوشتنش ادامه دهم. وقتی تمامش کردم برایم شبیه یک ازدواج بد بود. احساس میکردم همسری دارم که باید طلاقش دهم. در دوره دانشگاه نقل قولی از جورج برنارد شاو خوانده بودم که بسیار تعجبانگیز بود. شاو پس از نوشتن پنج رمان، نمایشنامهنویس شده بود. در اتاق مطالعه موزه بریتانیا خواندم که شاو گفته بود نویسنده باید پنج صفحه در روز بنویسد و وقتی آخرین کلمه از صفحه پنجم را نوشت حتی اگر وسط جمله باشد باید دست از نوشتن بردارد. در رمان «درباره زیبایی سوسنها» دین و سینما نقش قابل توجهی در زندگی بسیاری از شخصیتها بازی میکنند. در کتاب شما این اندیشه وجود دارد که فیلم به نحوی جایگزین دین شده است و امروزه نقش اساسی را در زندگی مردم عهدهدار است. گویا فیلم کلید چگونه زندگی کردن است. آیا موافقید؟ بله، این حقیقت نسل من است که سینما بر زندگیاش بسیار تأثیرگذار است. از سینما چیزهای زیادی میآموزند، درست مثل رمانهای قرن نوزدهم. از این رمانها میشد چگونگی زندگی طبقات بالادست را مطالعه کرد. آنها آداب و رسوم و عادات طبقات مختلف را آموزش میدادند. در آن زمان کلیسا نیز مدعی آموزش آداب اخلاقی بود که بسیار غیرقابل هضم مینمود. تعریفهای زیادی درباره جهان استودیو ارائه شده که بیشترشان نابخردانه است.
عدهای سینما را شکل جدید بیگاری میدانند. وقتی که تلویزیون مخاطبان طبقه متوسط را قاپید، عالم سینما به هول و ولا افتاد؛ «چه کاری میتوان کرد که از عهده تلویزیون خارج است؟» و بدین ترتیب سینما از یکسو منظرهای مضحک را در دست گرفت و از سویی دیگر پرده محدودکننده مسایل جنسی را از پیش روی خودش برداشت. من هنوز هم به سینما میروم. همسرم حتی بیشتر از آنکه به من خو بگیرد، به فیلم عادت کرده است. ولی امروزه کمتر فیلمی قادر است به مخاطب، جهانی معنوی، واقعی و قابل فهم را ارائه کند. فیلمهای قدیمی همچنان به عنوان موعظههای پنددهنده باقی مانده است. (میخندد) جایی در کتابتان گفتهاید، «سینما مخاطب را تا دم تیغ میبرد اما ایمن نگه میدارد.» آیا هنوز بر این اعتقاد هستید؟ نه، آنها شما را خیلی مصون نگه نمیدارند. تازگی فیلمی با نام «ترک لاس وگاس» دیدم که اصلاً فیلم خوبی نبود. یک آقایی تصمیم میگیرد تا سر حد مرگ مشروب بنوشد و به آرامی به سمت مرگ میرود. او به طرز عجیب و غریبی توجه یکی از روسپیان زیبای لاس وگاس را به خود جلب میکند تا جایی که روسپی عاشقش میشود و... نمی دانم. داستان فیلم هیچ گونه فراز و فرودی ندارد. یکی از فیلمهای سبک قدیم هالیوود نیز همین شخصیت را ارائه کرده است. در آن فیلم لااقل در یک لحظه به دختر نگاه میکند و میگوید: چرا من این کار را میکنم؟ چرا دارم خودم را نابود میکنم؟ من نسبت به تو بیانصاف هستم. بگذار با خودم تنها باشم. شاید هم او در پایان موفق نشده باشد. البته پایان فیلم «آخر هفته از دست رفته» را فراموش کردهام. اما آن فیلم هم داستانی درباره پدیده الکلیسم داشت. فیلم برای مخاطب ایجاد چالش میکرد. در صورتی که این یکی بسیار ساده بود. نهایتاً فیلم به نظرم کمی مسطح و فرانسوی بود. به نحوی بینیمان را نوازش میکرد. نوازش بینی به نظر من از ارائه راه و روش بهتر است. در فیلمهای قدیمی، بله، همیشه پایان فیلم ها خوش بود و نظم حاکم بر داستان دست نخورده باقی میماند. همچنان که در نمایشنامههای شکسپیر می بینم و طبیعتاً وقتی نظم به هم نخورد در پایان هیچ کس بدنام نمیشود. آدمهای بد فیلم به سزای اعمال زشتشان میرسند و آدمهای خوب نیز مزد کارهای نیکشان را میگیرند. از کار کدام فیملساز جوان خوشتان میآید؟ به طور مثال، نظرتان درباره کوئنتین تارانتینو چیست؟ فیلم «داستانهای عامهپسند» او غافلگیر کننده بود. زیاده از حد طولانی بود و به بدترین وجه وجودی میپرداخت. فیلمی بدیع بود. اما آنی نبود که باعث شود من به خاطرش باشتاب بیرون بروم تا فیلم جدید تارانتینو را ببینم. اگر بخواهم از کسی نام ببرم که به خاطر دیدن فیلمش سراسیمه از خانه خارج میشوم او وودی آلن است. وودی آلن، نماینده نسل یا گروه خاصی نیست. اما او تنها فیلمساز آمریکایی است که به نظر من همچون فلینی و آنتونیونی به بیانی شخصی دست یافته است. فیلمهای او مثل رمانهای یک رماننویس است، مجموعهای از تغییرات مداوم تفکری خاص. اگر او را به عنوان یک نویسنده، مطالعه کنید درمییابید که او نیز حد و مرزهای خاص خودش را دارد. در آثار او همه چیز به خوبی و خوشی جریان ندارد. در فیلمهای او از انبوه بانکداران، وکلا و مشاوران خبری نیست. در پایان رمان از منابع مختلف شامل کتابهایی درباره فیلم و کتابهای تاریخ نام بردهاید که برای نوشتن کتابتان مفید واقع شدهاند. همینطور از رمان برت استیون الیس با نام «پایینتر از صفر» تقدیر کردهاید. دوست دارم بدانم در آن کتاب دنبال چه چیز بودهاید و چه چیزی پیدا کردهاید؟ قبول دارم اینکه تنها از همین رمان نام بردهام کمی شیطنتآمیز به نظر میرسد. اما من نیاز داشتم درباره نسل سوخته بچههای لسآنجلس چیزهایی بدانم. اولین متنی که به ذهنم آمد همین کتاب بود. شاید کتابهای دیگری هم در این زمینه موجود باشد. اما من نام رستورانها و مکانهایی را که بچهها باید به آنجا میرفتند از این کتاب بیرون کشیدم. کلارک، شخصیت اصلی رمان من در دهه هفتاد و هشتاد میلادی تفریحکنان به اینجا و آنجا میرفت. البته رمان الیس درباره زندگی یک قهرمان در کالج شرقی بود. تنها چیزهایی که از کتاب برای من مفید بود، به نام رستورانها و جغرفیای لسآنجلس و اطلاعاتی درباره اینکه این بچهها روزشان را چطور میگذرانند محدود میشد. چطور شد که این کتاب به عنوان اثری ادبی پذیرفته شده است؟ راستش را بخواهید، کتاب آنچنان بزرگی هم نیست. شاید تا حدودی مثل فیلم «ترک لاس وگاس» میگفت: «هی، پس ماندن و پس مانده شدن، واقعاً نهایت سردی است، غیر از این است؟» باوجود این، الیس چرت و پرت نمینویسد. او بدون قضاوت قلم میزند. من این کتاب را با دقت خواندم اما نهایتاً با آن به عنوان کتابی مرجع درباره مستی روزهای یکشنبه و مستیهای دوران جوانی برخورد کردم.
جدای از الیس، از کدام نویسنده همنسل او خوشتان میآید؟ مطمئناً نویسندگانی از این دست هستند که کارشان را بپسندم. اما من بیشتر سعی میکنم که از نویسندگان کلاسیک چیز بیاموزم و با دیدی انتقادی کتابهایشان را بخوانم. این روزها با گزینش سفت و سختتری کتابها را برای نقد انتخاب میکنم. دبورا آیزنبرگ، نویسندهای است که مرا بدین خاطر که درباره تجربیات زنانه حرفهای تازهای برای گفتن دارد شگفت زده میکند. نسلی که او از آن مینویسد نسل ناشناختهای است. فکر میکنم او از دهه چهل مینویسد. از آثار تام جونز هم خوشم میآید. او تبحر خاصی در زمینه نوشتن درباره خشونت و دیوانگی دارد. جهانی که او از آن مینویسد جهان خوشایندی نیست اما جهانی است که وجود دارد. آثار هر دوی آنها در نیویورکر چاپ میشود. میترسم نوشتههای من در میان آثار این نویسندههای جوان گم شود. آنها به دنبال آثار جوانترها هستند. آیا نیویورکر تحت مدیریت تینا براون تغییر کرده است. او به دنبال نوع خاصی از داستان است؟ کاملاً تغییر کرده است. البته باید خودم سردبیر میبودم تا دقیقاً بدانم چقدر و چطور تغییر کرده است. آنها بیشتر خواهان داستانهای احساساتی هستند، داستانهایی از «الیزابت تالنت» و «آن بیتی» که فکر نمیکنم امروزه چندان قابل استفاده باشند. آنها بیشتر به سر و صدا و شور و هیجان فزونتر تمایل دارند. وقتی با نیویورکر همکاری میکنید از نظر کلماتی که میخواهید به کار ببرید یا از لحاظ تجربیاتی که بیان میکنید محدود میشوید. مثلاً بسیاری از تجربیات همجنسخواهانه در ابتدا از تجاوز آغاز شده است. وقتی به شمارههای قدیمی نیویورکر فکر میکنم... نه تنها نمیتوانستید برای بیانش از کلمات آنگلوساکسون استفاده کنید، حتی از به کار بردن اصطلاحی پزشکی برای یکی از اعضای بدن منع میشدید. آنها دوست نداشتند که این کلمه در صفحات نیویورکر ظاهر شود چرا که اصلاً نمیخواستید دربارهاش فکر کنند. آنها ترجیح میدادند که این کلمه را در جهان پیش از متن سانسور کنند. فکر میکنم هنوز هم دستاندرکاران مجله دنبال داستانهای سانسور شده باشند. این مسأله در مورد آثار ادبی غیرداستانی نیز صادق است. آنها به دنبال نویسندگان جوانی هستند که بتوانند درباره جوانی امروز حرف بزنند. آدمهای معدودی مثل من از این قضیه مستثنی هستند. اما اساساً آنها به داستانهایی توجه میکنند که بتواند زندگی و احساسات مردم معاصر را منعکس کند. آیا شما هم نسبت به وضعیت نشر در آمریکا بدبین هستند؟ امروزه خوانندگان ادبیات داستانی بسیار کاهش یافته است و نویسندگان جوانی که سریع به موفقیت دست پیدا نمیکنند مشکلات زیادی برای انتشار کتاب دوم و سومشان دارند. موافقم. هرچند اطلاعات بسیار کمی دارم. اما فکر میکنم تعداد خوانندگانی که به ارزشمند شدن کار یک نویسنده کمک میکنند تا او بتواند آثار ادبیاش را منتشر کند، رو به کاهش است. به نظر میرسد امروزه ـ نسبت به دوران جوانیام ـ مردم بیشتر برای پیدا کردن راه نجات کتاب میخوانند. اگر به کتابهایی که مردم در هواپیماها میخوانند توجه کنید، میبینید که هیچ کدامشان ارزش ادبی ندارند. آنها معمولاً داستانهای مهیجی از جان گریشام یا استفان کینگ و نویسندگان دیگری میخوانند که حتی اسمشان در ذهنم باقی نمیماند مثل دانیل استیل. در این شرایط نویسنده ادبی بودن واقعاً ناامید کننده است. البته که استفان کینگ متعلق به جهان دیگری نیست او از همین جهان مینویسد اما از جهانی متفاوت. مطمئناً خوانندگان جدی هم هستند، خدا میداند. منتقدان کتاب مایلند در این طیف قرار بگیرند. بنابراین آنها سراغ کتابهایی میروند که معمولاً در لیست پرفروشترینها نیستند. شرایط عادی نیست. تنها وقتی یک کتاب ادبی در لیست پرفروشترینها قرار میگیرد که مایهای عاشقانه داشته باشد، مثل «لولیتا». به عبارت دیگر، شکاف بزرگی بین آن چیزی که ما ادبیات داستانی مینامیم و چیزی که مردم میخوانند وجود دارد. فاکنر بیشتر به این دلیل که خواندن آثارش سخت بود و تجربیات زیادی در هر اثرش بیان میشد به خصوص از سوی خوانندگان طبقه متوسط مورد توجه قرار میگرفت. ولی از جان اشتاین بک همچون نویسندهای که نوبل میگیرد استفبال میشد. حالا شما نمیتوانید آن فضا را احساس کنید. احساس میکنم بین ادبیات عامهپسند و ادبیات جدی پیوندی برقرار نشده است. سلیقهها، زمخت شدهاند. مردم کمتر کتاب میخوانند. آنها با کلمات نوشتاری راحت نیستند و علاقهای به رمان ندارند و نمیتوانند ارزش نوشتار کتابی و طنزآلود ادبی را درک کنند. ناراحت کننده است. اما چه کسی مقصر است؟ خب، همه کس و همه کس در این جریان نقش منفی بازی میکنند. سینما مقصر است بدین خاطر که به بسیاری از شگفتیهای رمان بیتوجه بوده است. وقتی میتوانید دو ساعت منفعلانه بنشینید، خیره شوید، تعجب کنید و وحشت زده شوید، چه نیازی است که رمان بخوانید؟ تلویزیون هم کم تقصیر نیست. تلویزیون به خانهها آمده و با خود جذابیت متحرک را به همراه آورده است. همانطور که مختارید هروقت دوست داشتید شیر آب را باز کنید، میتوانید به این تصاویر هم دسترسی داشته باشید. من دوست داشتم یک فیلم ببینم در حالی که امروزه میتوانید تعداد زیادی فیلم را فقط در عرض یک هفته ببینید، من هم مثل دیگران وقت زیادی برای کتاب خواندن داشتم. اما اگر دیر بجنبید تلویزیون قادر است تمام روزتان را پر کند. حالا با این توسعه فرهنگی در بخش اینترنت نیز مواجهیم. کامپیوتر خودش را به عنوان یک ابزار فرهنگی تحمیل کرده است. به عنوان ابزاری که ـ نه اطلاعات ـ هنرها را نابود میکند و چه کسی میداند که در این جریان چه بر سر دنیای کتاب میآید. من تمام این صداهای ناخوشایند را میشنوم. شاید بپرسید: چرا این مرد میخندد؟ خب من نوشتن را دوست دارم و به پایان حرفهام نزدیک میشوم. خدا را شاکرم که دوباره نمیکوشم نوشتن را آغاز کنم. نوشتن در جریان خواهد بود. نویسنده و خواننده وجود خواهند داشت. اما دیگر حتی برای یک لحظه هم نمیتوانید بگویید که دنیای نشر در کجا رونق دارد. کار نویسندگان همنسلتان را چطور ارزیابی میکنید؟ خب همه چیز تغییر میکند. نویسندهای که حالا توی دور است ممکن است ده سال دیگر نویسندهای معمولی باشد یا برعکس، غربال به دستها از عقب میآیند. بگو چه کسی میداند که مثلاً در سال ۲۰۵۰ کدام نویسنده نسل ما مخاطب خواهد داشت؟ ویکتوریاییها (مردم در دوران ویکتوریا) کار نویسندگانی را میخواندند که حالا ما وقتمان را برایشان تلف نمیکنیم. چه کسی آثار تاکری را میخواند. یک آدم تحصیل کرده شاید آثار دیکنز یا حداقل بعضی از آثار او را خوانده باشد. از نسل پیش چه کسی را نویسنده دوران جنگ میدانید. من شاید ناچاراً به سال بلو فکر کنم. حداکثر بعضی از کارهای «فیلیپ راث» را هم در نظر دارم. اما دونالد بارتلمی؟ آیا نسل شما آثار او را میخواند. نه به طور گسترده. او به یک عتیقه تبدیل شده است. جان بارت.
آثار او هم سطحی به نظر میرسد. کارهای کمارزش و روشنفکرنمایانه او برای همه آدمها نوشته نشده است. آثار او خاص است بله. تکرار میکنم من «سال بلو» را مدنظر دارم. من روی تمام آثار او نقد نوشتهام و با همه آنها موافق نیستم ولی فکر میکنم نثر اصولی و درک اصالتیاش زندگی بسیار خیره کننده است. «برنارد مالامد» نویسندهای است که هرکس از او نام نمیبرد اما کتاب «دنباله رو» او بسیار زیبا است. این کتاب در ذهن من بسیار موفقتر از «گتسبی بزرگ» است. سعی میکنم به زنان هم فکر کنم، به داستانهای کوتاه «مرری مک کارتی». خب او دقیقاً از این نسل نیست. سوال سختی است. چیزهایی هم هست که به منتقدین امکان میدهد که دندانهایشان را در آنها فرو کنند، به طور مثال داستانهای امپراتوری اینگونهاند. شما یکی از معدود نویسندگان نسل خودتان هستید که در زمینه نقد بسیار پرکار بودهاید. آیا توجه به نقد به آپدایک نویسنده کمک میکند یا اینکه اینها دو مقوله جدا از هم هستند؟ نه، البته دوست دارم فکر کنم که نوشتن نقد در نوشتن داستان به من کمک میکند. که گاهی هم این مسأله موجب سرگرم شدنم نشده است. شاید فقط چند داستان را با انرژی که از نوشتن نقد به دست آوردهام، نوشتهام. اما از طرف دیگر نقد باعث میشود که کتابها را با شیوهای متفاوت بخوانم و وادارم میکند کمی فکر کنم. سعی میکنم از ردای نقد به عنوان بهانهای برای آشنایی با آثار کلاسیک ملیام استفاده کنم. با این نگاه آثار «ملویل»، «هابوژن» و «ویتمن» را بررسی کردهام. بنابراین از این منظر نوشتن نقد برایم نوعی خودآموزی است. همچنین با استفاده از نقد از فعالیتهای ادبی اهالی اروپا و آمریکای لاتین آگاه میشوم و آثارشان را میخوانم. میکوشم که با این آگاهی، کمی طعم آمریکایی آثارم را با مزه ادبیات جهان تعدیل کنم. من نویسندهای همه فن حریف هستم. نویسندگانی که فقط آمریکایی فکر میکنند در این جهان به وصلهای ناجور تبدیل میشوند. شاید اگر بسیاری از نقدهای جدیام را نمینوشتم، نمیتوانستم «درباره زیبایی سوسنها» را بنویسم. چرا که این اثر سرشار از جستارهای نقادانه است. دوست داشتم که این کتاب به عنوان اثری روشنفکرانه و نه صرفاً تجربی شناخته شود. آیا نقدهایی را که روی آثار خودتان نوشته میشود، میخوانید و آیا قبول دارید که عکسالعمل شما نسبت به این نقدها در زمانهای مختلف متفاوت است؟ (میخندد) من خوره خواندن نقدها نیستم. اما این نقدها را نه تنها میخوانم بلکه به شدت دربارهشان فکر میکنم. بعضیها دردسرسازند و البته بعضیها نیز نظرهای درست و منفی دارند. نقدهایی که روی این کتاب نوشته شده است آثار خوبی هستند به جز چندتاییشان که واقعاً ملالانگیز است. ولی به طور کل به خود اجازه نمیدهم درباره استقبال منتقدان از این کتاب گله داشته باشم چرا که کمکی به من نمیکند. من نقدهای خوب و بد را در یک پرونده نگهداری میکنم. برای تمام کتابهایم پرونده نقد دارم. اگر نقدی در مجلهای درباره کتابم ببینم پارهاش میکنم و در پوشه میگذارم تا بیش از این اسباب رنج و زحمت نشود. (میخندد) اساساً نمیتوان برای خوشایند منتقدین نوشت. چرا که نویسنده نمیخواهد حتماً آنها را راضی کند. اگر هم بخواهد هیچ تضمینی برای قوت کتابش نیست. به طور مثال میدانستم که فمینیستها انتقادات زیادی درباره قهرمان رمانهایم دارند. به اعتقاد آنها قهرمانان رمانهایم همیشه مردان زنستیز و شهوتپرست بودهاند. به همین خاطر کتابی نوشتم با نام «جادوگران فتیله شرقی» که در آن زنان قهرمان داستان بودند. فمینیستها نوشتن این کتاب را جشن نگرفتند. آنها این کتاب را هم دوست نداشتند. یادم هست وقتی در دانشکده درس میخواندم، آثار شما از لحاظ سیاسی مناسب خواندن تشخیص داده نمیشد. آیا از این قضیه آزردهخاطر هستید؟ خوشبختانه من در دانشکده درس نمیدهم و وقتی به دانشکده میروم از من با روی گشاده استقبال میکنند. خوشبختانه من از معضلی به نام دانشکده مصون ماندهام. من مرد سفیدپوستی هستم که در موقع خاصی به دنیا آمدهام شاید هم نسبت به همسن و سالان و همکارانم کمی احساس تبعیض جنسی داشته باشم. اما زنگریز نیستم. برخلاف آنچه گفته شده زنان خوب و باهوش نقش بزرگی در زندگی من بازی کردهاند و همواره کوشیدهام که با وضع بد زنان در جامعهمان همدلی کنم. جامعه ما هنوز ذاتاً مردسالارانه است. اما شاید آنها درست بگویند چرا باید نوشتنم را محدود به شخصیتهایی نظیر «ربیت آنگستروم» بکنم؟ من دو کتاب نوشتهام که زنها را به چالش کشیده است واقعاً قهرمان داستان «سوسنها» زن است. او کسی است که سرنوشت خانواده را از این رو به آن رو میکند و به ستارهها میرسد یا آنقدر به ستارهها نزدیک میشود که در زندگی امروز ممکن است. و سوال آخر، خیلی از کتابهای شما حداقل در یک نظر اجمالی به موضوعات سنگین فرهنگی میپردازد. این حس که ما در حال حاضر با اطلاعات بمباران میشویم حس خوبی نیست. فکر میکنم سطری در کتاب جدیدتان هست که شما در آن میگویید: «اطلاعات در پایان قلب شما را خواهد شکست» بسط این قضیه به مسأله ریاست جمهوری کلینتون برای من تعجبآور است که شما به عنوان یکی از کسانی که درباره رابطه نامشروع کلینتون مطلب نوشتهاید، به او علاقهمند باشید. آیا ما امروز چیز زیادی درباره رهبرانمان نمیدانیم؟ درک این موضوع برای من سخت نیست. کلینتون از نسلی است که بیبند و باری و بیعفتی را به عنوان راهکاری برای رستگاری میپذیرند. اگر هیلاری بتواند تحملش کند من هم میتوانم. برخلاف جان کندی، او کاری جز اینکه رییس جمهور خوبی باشد انجام نداد. فکر میکنم باید او را فراموش کنیم هرچند که این صداها خیلی گستاخ باشند. البته گمان میکنم این قضیه بر او تحمیل شد. شاید هم این قضیه ساخته و پرداخته ذهن مخالفان باشد. اما تمام برآشفتگی من اساساً در مقابل کسانی است که او را راحت نگذاشتند تا به وظایف رییس جمهوریاش برسد. او بدون تقلب و دوز و کلک رییس جمهور شد و نشان داد که تواناییهای قابل توجهای برای کار دارد. دنیای آزاردهندهای است وقتی اینقدر از آزار رساندن به یک خدمتگزار مثل او لذت میبریم. برخلاف بسیاری از مردم، من هیچ حس منفی نسبت به کلینتون نداشته و ندارم. کلینتون به مردم دروغ گفت، نمیدانم چرا. به طور کل من با کسی که میخواهد رییس جمهور باشد همدل و همزبان نیستم. ما این شغل را سخت و وحشتناک کردهایم. به هر حال به نظر میرسید که او میخواست رییس جمهور باشد و برای این کار نیز خوب بود. خبر مرتبط: • جان آپدایک، نویسنده آمریکایی درگذشت
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
ممنون اقا مجتبای عزیز / خیلی خیلی جالب بود
-- سروش ، Jan 28, 2009اقای پور محسن با سپاس فراوان برای ترجمه و چاپ این مقاله که واقعا فوقالعاده بود. یکی از مهم ترین جنبه های کارهای جان اپدایک این تهی بودن داستانهایش از خشونت و همچنین مبالغه کردن زیاد در باره سکس بود که بنظر من بهترین وجه کارش بود. بهر حال او یکی از اخرین نویسندگانی بود که انقدر توانست جهانی بشود. درود بر روانش.
-- مینا زند ، Jan 28, 2009