خانه > مجتبا پورمحسن > ادبیات > شهیدان زندهاند ... | |||
شهیدان زندهاند ...مجتبا پورمحسنبرای تحلیل رمانِ «عقرب ...» نمیتوان به راحتی بر اساس قواعد کلاسیک داستاننویسی استناد کرد. این گفته به معنای متفاوت بودن رمان آبکنار است. در این مقاله میکوشم متفاوت بودن این رمان را نشان دهم.
در حداقل کلمات این رمان که اگر تعداد صفحاتش را بدون کاغذهای سفید بین فصلها در نظر بگیریم، حدوداً ۶۰ صفحه است، اسم خیلی بلندی دارد. اما همین اسم بلند نه تنها «توضیحدهنده»ی رمان نیست؛ بلکه به نوعی بر حجم رمان میافزاید. یکی از مهمترین نکاتی که نویسنده برای متفاوت شدن رمانش به آن توجه کرده، رابطهی بین «متن» و «عنوان» است. برای توضیح این ارتباط در رمان آبکنار به یکی از داستانهای مجموعه داستان دوم این نویسنده برمیگردیم. در آن کتاب داستانی سه صفحهای هست با نام «رمان همشاگردیها.» در این داستان اسم چند ده نفر آورده میشود. نویسندهی «رمان همشاگردیها» تعاریف را به پرسش میکشد. نسبت «رمان» و «داستان کوتاه» و هر دوی اینها با زندگی، دغدغهی آبکنار در آن داستان سه صفحهای است. اما «رمان همشاگردیها» حداکثر داستانی تجربی است. چرا که به نظر میرسد نویسنده، مسحور بکر بودن ایدهای که به ذهنش رسیده؛ اجرایی عجولانه و تزیینی ارایه کرده است. تجربهی «رمان همشاگردیها» در «عقرب ...» به بلوغ میرسد. در «عقرب ...» برعکس «رمان همشاگردیها» تناقض بین عنوانِ داستان و متن باعث نمیشود که داستان به مفهومی خاص تقلیل پیدا کند. در «رمان همشاگردیها» غیرعادی بودن ترکیب، معمولیترین نتیجهی ممکن را داده است اما در «عقرب ...» نویسنده با تکیه بر چالشهای دیگری که میآفریند، به نوآوریهایش عمق میبخشد. تمام صحنههای این رمان واقعی است پس تأکید بر غیرواقعی بودن شخصیت ها، امکان واقعی بودن را تا آخر رمان و حتی بعد از آن محتمل نگه میدارد. بگذریم که ادامهی این بحث به مسیری میرود که به طور کل اعتبار «واقعیت» را مخدوش میکند. رمان «عقرب ...» با این جمله آغاز میشود: «تمام صحنههای این رمان واقعی است.» و با توجه به فضای نامتعارف رمان باعث شده که مخاطب در تعیین جغرافیای ذهنی رمان به مشکل بر بخورد. جالب اینکه بعضی منتقدین با مشاهده این مشکل، «عقرب ...» را رمانی مرتبط با رئالیسم جادویی دانستهاند. ظاهراً «رئالیسم جادویی» عنوانی است که فکر میکنیم باید به هر رمانی که نامتعارف به نظر میرسد اطلاق کنیم؛ وگرنه دلیلی وجود ندارد که رمانی مثلِ «عقرب ...» را به «رئالیسم جادویی» پیوند بزنیم. احتمالاً فرض نامعتبری که این تفسیر غلط را سبب شده، زنده بودن شخصیت اصلی رمان یعنی مرتضاست. حال من با فرض دیگری، رمانِ آبکنار را بازخوانی میکنم. البته اعتبار این فرض هم مساوی با ارتباط «عقرب ...» و رئالیسم جادویی نیست. وهمی که واقعیت است این فرض هم معتبر نیست. اما دربارهی چنین رمانی نمیتوان درمورد هیچ فرضی رأی به اعتبار مسلم داد. به دلایل متعدد ساختاری و فرمالیستی میتوان بر این فرض تأمل کرد. اول اینکه در کلِ رمان ما هیچ گونه مونولوگ طنزآمیزی از زبان مرتضا نمیشنویم. حتی در موقعیتهایی که بستر مناسبی برای شکلگیری دیالوگ طنزآمیز وجود دارد، مرتضا بیشتر برخوردی منفعلانه دارد؛ اگر چه مونولوگهایش با اعتراضی نامؤثر بزک میشود. فصل چهارم برای اثبات این مسأله راهگشاست. دلیل دیگر صحنههایی است در رمان که «غیر قابل باور» است. ما سربازانی را میبینیم که گلولههایی که بر تنشان نشسته، دلیلی است برای اینکه مرده باشند. اما آنها زندهاند و در داستان شرکت دارند. در فصل شانزدهم، مرتضا با دژبانی حرف میزند که با او سابقهی دوستی دارد. اشاره به چند جمله از این فصل خالی از فایده نیست: «... و خندید. جلو اتاقکی ایستادند. نور زردی از اتاقک بیرون میزد. «- اگه بدونی اون تو چه خبره. همه هستن. فرمانده لشکر ۲۱، فرمانده تیپ زرهی، لشکر ۷۷، سرلشکر بابایی، سرتیپ فلاحی ... فرماندهان قدیمی همهشون اومدن کمک. حاج کاظم رستگار، جهانآرا، ابراهیم همت... دم دستیترین مثال برای توصیف وضعیتی که مرتضا در آن قرار گرفته، فیلم «دیگران» ساختهی آلخاندرو آمانبار است. در آن فیلم هم «گریس» نمیداند مرده است. این ایده البته دستمایهی آثار ادبی و هنری زیادی قرار گرفته است. با توجه به معنویتی که در کشور ما برای «درگذشتگان» در جنگ قایل هستند، آبکنار با استفاده از استعارهی «شهیدان زندهاند» به زندگی مرتضا پس از مرگ پرداخته است. اما یک نکته پاشنهی آشیل جسارت نویسنده است؛ انتخاب زاویهی روایت سومشخص برای روایت. پارادوکس ناآگاهی مرتضا به مرگ خودش و روایت از زبان سومشخص، متن را گنگ کرده است. زبان جنگ اجرای زبانی در متن «عقرب ...»، گاهی به شعر نزدیک میشود. اما نه در فصل هفت، جایی که یکی از مسؤولین کشور از لزوم صلح میگوید، نویسنده با ابتر گذاشتن جملات، زبان او را اجرا میکند. حسین مرتضاییان آبکنار در رمان «عقرب ...» ما را با واقعیتهایی روبهرو میکند که بخشی از تلخی جنگ است. مواجههی آدمهای رمان با جنگ، با جملات فیلسوفانه و به قول هدایت «صادر کردن معلومات» تصویر نمیشود. تلخی این رویارویی را میتوان در جور کردن بساط تریاککشی در سنگر و دیوارنوشتهای توی مستراح حس کرد. عبارات غالباً طنزی که بر دیوار مستراح نوشته شده، عصیان آدمهایی را نشان میدهد که از جنگ خستهاند و منتظرند برگه ترخیص بگیرند و برگردند: «سرباز وظیفه قدمعلی جبار اعزامی از سبزه وار ۶۳.۵.۱۸» جنگ، پدیدهی ناخوشایندی است. در جنگ در کنار رشادتهای عدهای، آدمهایی هم هستند که از جنگ گریزانند؛ آدمهایی که از سر ناچار به میدان جنگ گام نهادهاند. «عقرب ...» چشماندازی از این آدمها را نشان میدهد. مرتبط: «توپ تانک مسلسل یا عقرب!» همین رمان به روایت شهرنوش پارسیپور
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
من ازين رمان كلي لذت بردم دمش گرم يه پست هم در باره ش نوشتم :roospigari.blogspot.com
-- شاه رخ ، Jan 16, 2008كاش اين آقاي پورمحسن از اين رمان تعريف نمي كردند. باور كنيد اين روزها هرچي ايشان مي فرمايند ما برعكسش را عمل مي كنيم و نتيجه خوبي هم گرفته ايم. باور بفرماييد
-- محبوبه ، Jan 16, 2008آقای پورمحسن، لازمهی نقد صحیح، اینه که متن رو دقیق بخونید و سرسری با اون برخورد نکنید. برخلاف برداشت شما، در آخر داستان سیاوش شهید میشه نه مرتضا. خانم پارسیپور هم توی نوشتهشون به این اشاره کردن.
-- مهدی ، Jan 18, 2008آقای مهدی، از اینکه نظرتان را نوشتید ممنونم. فقط من هم به شما پیشنهاد می کنم هم کتاب را یکبار با دقت بخوانید هم نقد خانم پارسیپور را. در فصل اخر مرتضا نام خودش را روی برگه ترخیص می بیند. نمی دانم چه ربطی دارد که بگوییم سیاوش در اخر داستان شهید می شود. چون در فصل های ابتدایی این اتفاق می افتد. پس ربطی به سیاوش ندارد. ضمن اینکه خانم پارسی پور در هیچ کجای نقدشان نگفته اند که در فصل اخر سیاوش شهید می شود. پیشنهادم را تکرار می کنم. حداقل یکبار دیگر فصل اخر کتاب را بخوانید.
-- مجتبا پورمحسن ، Jan 18, 2008درود:)
-- مژگان ، Jan 25, 2008بياين با يه ديد ديگه هم به رمان نگاه كنيم:
مرتضا از اول تا آخر رمان، روي پله ها بين خواب و بيداري سير مي كنه. با اين ديد، كل رمان داره يه روند خطي رو طي مي كنه كه تو ذهن اون مي گذره، تا وقتي كه دژبان بيدارش مي كنه. من شواهدي هم براي اين ديد دارم. هرچند كه تو اين جور رمان ها ديدهاي مختلف مي تونن درست باشن و ديد شما هم خيلي قابل تأمله. بعضي از شواهدي رو كه براي فرض خودم دارم ، به زودي اينجا مي نويسم:
mim2.blogfa.com
درود:)
-- مژگان ، Jan 26, 2008بياين با يه ديد ديگه هم به رمان نگاه كنيم:
مرتضا از اول تا آخر رمان، روي پله ها بين خواب و بيداري سير مي كنه. با اين ديد، كل رمان داره يه روند خطي رو طي مي كنه كه تو ذهن اون مي گذره، تا وقتي كه دژبان بيدارش مي كنه. من شواهدي هم براي اين ديد دارم. هرچند كه تو اين جور رمان ها ديدهاي مختلف مي تونن درست باشن و ديد شما هم خيلي قابل تأمله. بعضي از شواهدي رو كه براي فرض خودم دارم ، به زودي اينجا مي نويسم:
mim2.blogfa.com