تاریخ انتشار: ۱ دی ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
گفت و گو با پیام یزدانجو، نویسنده و مترجم درباره ارتباط ما و غرب:

«فرهنگ ایرانی» اصلاً وجود ندارد

پیام یزدانجو اگر چه دانش‌آموخته‌ی سینما و رمانِ «فرانکولا» و مجموعه داستانِ «شب به خیر یوحنا» را منتشر کرده، اما بیش از همه به خاطر ترجمه‌هایش از آثار متفکران پست‌مدرن غربی در ایران شناخته شده است. یزدانجو هفته گذشته اعلام کرد که ترجمه را کنار گذاشته و پس از این به ادبیات خواهد پرداخت. او در گفت و گو با رادیو زمانه از ریشه‌های آسیب در ارتباط بین ما و غرب می‌گوید:


پیام یزدانجو، نویسنده و مترجم

آقای یزدانجو، شاید هیچ ملتی به اندازه‌ی ملت ایران به ارتباط خود با غیر خود فکر نمی کند. اما چرا این‌ها منجر به حرکت به جلو نمی‌شود؟

با این قید که در فرض شما، یا دست کم در شدت آن، می‌شود تشکیک کرد، به نظر می‌رسد که این اندیشه‌گری تا حدودی مشخص، و مطمئناً چشم‌گیر، مقید به پیش‌فرض‌هایی است که هم به لحاظ نظری و هم به لحاظ عملی پی‌آمدها یا ره‌آوردهای آن را محدود می‌کنند.

این پیش‌فرض‌ها که اغلب ریشه در اخلاقیات «ایرانی» دارد؛ از یک سو به حفظ موضع متوهمانه‌ی ما در مورد گذشته‌ی باشکوه خود منجر می‌شود و از سوی دیگر قالب ایدئولوژیکی می‌سازد که موجب می‌شود از درک تحولات تاریخی عاجز باشیم. برای ما باستان‌گرایی «ایرانی» و چپ‌گرایی «ایرانی» دو نماینده‌ی ناب این طرز تلقی بوده‌ و به نظر می‌رسد هنوز هم، به رغم تمام تحولات تاریخی، پا بر جا مانده و حتی امروزه به شکل حادتری خود را به نمایش می‌گذارند - گیرم در وضعیتی، به قول بودریار، «پسا مرگی» یعنی که شاید احیای امروزی آن‌ها تنها نشانه‌ای از ناپدیدی واقعی آن‌ها باشد؛ همچون رعشه‌های رقت‌انگیز مردی محتضر که با تمام توان می‌خواهد حیات‌اش را ثابت کند. اما این دیگر تنها وداعی با واقعیت است؛ یا بودریاری‌تر، حضور چشم‌گیرش تنها در راستای این عمل می‌کند که واقعیت ناپدیدی‌اش را پنهان کند.

در هر حال، شاید این مرده یا محتضر تا مدتی به این وضعیت ادامه دهد اما جدی گرفتن آن تنها می‌تواند بهانه‌ای برای به تعویق انداختن یک تدفین محتوم باشد.

در سال‌های اخیر واژه‌هایی نظیر اعتدال و پرهیز از التقاط وارد دیسکورس روشنفکری ایران شده است. آیا در ساحت اندیشه می‌توان چنین مرزهایی کشید؟

تا آن‌جا که به عرصه‌ی اندیشه‌ورزی ناب و نظری مربوط می‌شود چنین مرزگذاری‌هایی بی‌معنا است. اما اگر، به قول ارتگا یی گاست، اندیشه را برای زندگی بخواهیم و نه زندگی را برای اندیشه، به نظر می‌رسد مرزگذاری دست کم از این بابت می‌تواند معنایی، معنای مثبتی، پیدا کند: این همان پراگماتیسم تاریخی، یا به تعبیر من «مصلحت‌باوری» ناگزیری است که باید به آن تن دهیم.

اما تا آن‌جا که به بحث ایران و «ایرانی» مربوط می‌شود، به گمان‌ام برعکس، آن‌چه ما همواره از آن پا پس کشیده‌ایم، دست زدن به گسست مفهومی و پی‌گیری اندیشه‌ی رادیکالی است که افراط محافظه‌کارانه‌ی ما را به مدرنیته‌ای مصلحت‌باورانه پیوند دهد. ما شاید بیش از آن که از افراط و التقاط رنج برده باشیم، از نداشتن شهامت اخلاقی برای دست زدن به آن گسست مفهومی به شکلی ریشه‌ای آسیب خورده‌ایم: شهامت اقرار به شکست و آمادگی برای دگرگونی.

در عین حال، شاید آن‌چه رادیکال‌ترین منتقد مدرنیته، نیچه، می‌گوید برای تجددخواهان «ایرانی» بی‌بهره نباشد: به جای بزک کردن اندیشه‌های در حال احتضار، روانه کردن آن‌ها به سوی جایگاهی که دیر یا زود در آن می‌آرمند. این جسارت شاید به طرز منسوخ یا حتی مشئومی بیش‌ از حد مدرنیستی جلوه کند؛ اما در هر حال، ترتیب دادن تشریفاتی شایسته برای خاک‌سپاری موجودی که دیگر نمی‌تواند احیا شود، بسیار بهتر از مویه کردن بر گوری است که دیگر در آن مرده‌ای نیست.

پس چرا این روزها همه از لزوم اعتدال حرف می‌زنند؟ از گسست می‌ترسند؟

این تنها ترفندی برای تن زدن از پذیرش فروپاشی است؛ فروپاشی ایده‌هایی که افرادی عمری را بر سر آن گذاشته یا تازه به سودای ناکجاآبادی در آینده‌ی موهوم و نامعلوم به آن رو می‌آورند. نزدیکی انواع چپ‌های ایرانی نمونه‌ی نابی از همین عقب‌نشینی راهبردی - و نه راهکاری - است. تعجبی ندارد که با به خطر افتادن، با سست شدن اساس اندیشه‌های چپ مدرن در دنیای معاصر، روشنفکران «ایرانی» (که بنا به تعریف، مدت‌ها است که ماهیتاً چپگرا بوده‌اند) در برابر سیلاب سهمگین تجربه‌ی تاریخی که آنان را دچار تشکیک و تزلزل کرده، با سرعتی سرسام‌آور، بی‌مهابا و بی کمترین شرمساری، در حال واپس‌گرایی به سمت بنیادهای قدیمی‌تر، اما به ظاهر استوارتر خود هستند. بنیادگرایی روشنفکران ایرانی هم حکایت خود را دارد: چپ مذهبی از سروش و شبستری به شریعتی رسیده و چپ مارکسیستی از ژیژک به لنین و استالین می‌رسد!

اقرار می‌کنم که مسأله قدری مضحک به نظر می‌رسد. در شرایط روشنفکر «ایرانی» رادیکالیته‌ای که من از آن حرف می‌زنم، تنها می‌تواند به معنای جسارت در گسستن از رادیکالیسم باشد؛ تنها می‌تواند یک محافه‌کاری پراگماتیستی باشید. در واقع، مشکل ما محافظه‌کاری نیست: بر عکس، مشکل نبود رادیکالیته‌ای است که گسست از همه‌ی اشکال رادیکال اندیشه‌ی رادیکال را رقم زند. رادیکالیسم از دیرباز اعتیاد اندیشه‌ی «ایرانی» بوده، و اگر امروزه فضیلتی در رادیکال بودن باشد این رادیکال بودن تنها می‌تواند با جسارتی بی‌بهانه برای گسستن از رادیکالیسم رمانتیک «ایرانی» معنا پیدا کند.

به این معنا، طبیعی است که گسست از گذشته برای برخی، برای بسیاری، طنینی مرگ‌آور دارد. و این همه در شرایطی است که می‌دانیم امروزه هیچ کاری آسان‌تر از گرفتن موضعی رادیکال، گرفتن ژست صلح‌‌دوستی و خیرخواهی و محکوم کردن نابه سامانی جهانی به عنوان شر مطلق و ملازم نولیبرالیسم غربی و در واقع دموکراسی لیبرالی نیست.

مسأله‌ی دیگر اصرار روشنفکران در اثبات عدم تأثیرپذیری‌شان از اندیشه‌های متفکران غربی است. این اصرار سبب شده که تأثیرپذیری به یک اتهام تبدیل شود. اصلاً می‌توان گفت که یک روشنفکر تحت تأثیر اندیشمندان دیگر نبوده است؟

نه. اما این نکته‌ای است که باید به شکل کلی‌تر بر آن تأکید گذاشت و اگر من از ابتدا «ایرانی» را همواره در گیومه گذاشته‌ام، دقیقاً از همین بابت بوده؛ در واقع به رغم، یا به دلیل، تمام تنوعات و تعارضاتی که در فرهنگ «ایرانی» دیده می‌شود، به نظر می‌رسد هیچ واقعیت تاریخی نمی‌تواند یکتایی و بی‌بدیلی این فرهنگ را از آن بگیرد.

حال، و البته در همین راستا، پیشنهاد من برای برپایی رشته‌ای به نام «ایرانی‌شناسی» به جای «ایران‌شناسی» ابداً یک شوخی زبانی یا حتی یک انتقاد زبان‌بازانه نیست؛ هرچه باشد، ایده‌ی دیرآمده‌ای است بر اساس این باور که آن‌چه ما به شکل مبرم نیازمند آنیم، افزودن بر بار خودستایی نبوده - بدبختانه تاریخ ما از این جهت کم‌بودی ندارد - بلکه پیدا کردن شهامت اخلاقی برای تکفیر این توهمات است.

به گمان‌ام «ایرانی‌شناسی» ما می‌تواند نشان دهد این فرهنگی که ظاهراً تنها واقعیت تزلزل‌ناپذیرش تزلزل‌پذیری حیرت‌انگیز آن بوده تا چه حد از عدم تصدیق تناقضات تاریخی و صد البته بی‌بهرگی از شهامت اخلاقی ضربه خورده - روشن است که منظورم از «اخلاقی» تعبیر کانتی (علم‌الاخلاق یا اصول اخلاقی: Ethics) نیست؛ این صفت را در معنایی کاملاً نیچه‌ای، به معنای «اخلاقیات» (Morals) به کار می‌برم: به این معنا، آن‌چه بیش از همه باید مورد ارزیابی انتقادی قرار بگیرد همان «اخلاقیات ایرانی» است.

این ارزیابی انتقادی از سوی چه کسانی باید صورت بگیرد؟ در واقع می‌خواهم این سؤال را بپرسم که فکر نمی کنید اصلاً بستر چنین انتقادی وجود ندارد؟

در این که سنت انتقادی جایگاه شایانی در اندیشه‌ی «ایرانی» نداشته، شکی نیست. این سنت اصلاً سابقه‌ی قابل اعتنایی در میان ما ندارد. در چنین حالتی، تنها می‌توان به ایجاد جو خود - نقادی در میان روشنفکران امیدوار بود. اما در توصیف این دل‌خوشی هم نباید راه اغراق رفت. در حاضر هم احتمال ایجاد این سنت در میان ما همان‌قدر بعید به نظر می‌رسد که در زمان امثال هدایت ناممکن می‌نمود.

فراموش نکنید: ما ملتی هستیم که بزرگ‌ترین نویسنده‌ و نقادش از این که برای ما / به زبان ما می‌نویسد، احساس شرم‌ساری می‌کرد: درست در زمانی که ما سراپا به تحسین او رو آوردیم، او بیش از همیشه ما را تحقیر کرد. طبیعی است که با چنین شرم‌ساری‌های تاریخی و تکراری، ارزیابی انتقادی اغلب جایش را به عقده‌گشایی‌های افراطی می‌دهد ... واضح است که در این مورد هم، مثل بسیاری موارد، من خوش‌بین‌ام؛ اما اصلاً امیدوار نیستم ...

به نظر شما بیگانه‌ستیزی مستتر در تفکر ایرانی ریشه در چه دارد؟ عده ای این مسأله را به استعمار نسبت می دهند. اما فکر نمی‌کنم ایران تنها کشوری بوده باشد که استعمار را تجربه کرده. با این حال بیگانه‌ستیزی در کمتر کشوری این قدر پررنگ است.

این خودستایی متوهمانه یا خودشیفتگی افراطی تنها روی دیگر خودباختگی یا آن خلاء عظیمی است که فرهنگ «ایرانی» را در مغاک منحصر به فردی محاط کرده. بیایید روراست باشیم: سنت ما سنتی انتقادی و خودبرکشنده نبوده، آگاهی «ایرانی» هم بنابراین یک آگاهی قیاسی است: در برابر سنت درون‌زای غربی، سنت «ایرانی» تنها از راه قیاس بود که سرانجام به تفاوت خود با سایر سنت‌ها پی برد ... آدم نمی‌داند اگر در عهد قجر ساکنانی از این مرز و بوم به اروپا نرفته بودند تا سنتی متفاوت از خود را مشاهده کنند، آیا هرگز هیچ حرفی از ضرورت تغییر سنت «ایرانی» به میان می‌آمد یا نه؟

مسأله ساده است: یک قیاس و البته سپس سرگردانی در برخورد با این تفاوت. و در این حالی است که سنت غربی ظاهراً نیازی به این قیاس‌گری، به عنوان انگیزه‌ی اصلی پی‌گیری پروژه‌ی خود - نقادی نداشته: انسان اروپایی‌ با مشاهده‌ی احوال و افکار عده‌ای غیراروپایی یا موجوداتی مریخی نبود که نیاز به اصلاح و انتقاد و بهبودبخشی به سنت خود را احساس کرد ... واضح است که، قصدم تأیید اروپامحوری ناموجهی که امروزه حالتی مشمئزکننده هم پیدا کرده، نیست؛ قصدم تنها تأکید بر درون‌زا بودن یک سنت و تلاش مستمر آن برای خود - نقادی است.

در عین حال، این بیگانه‌ستیزی که از آن یاد می‌کنید تنها می‌تواند تأییدکننده‌ی نیاز ناگزیری باشد که انسان «ایرانی» در مواجهه با انسان غربی یا اروپایی پیدا کرده؛ وگرنه، اگر «ایرانی» نیازی به غربی نداشته باشد دلیلی هم برای ستیز با او نخواهد داشت. این ستیز البته بیش از آن که از سر قدرت باشد ظاهراً تلاشی از سر استیصال بوده، تلاشی برای خودپایداری و خودباوری در برابر سیلاب سهمگین آگاهی قیاسی (خواه حاصل حرکتی از غرب به شرق بوده باشد، همان به اصطلاح استعمار، و خواه حاصل حرکتی برعکس، حاصل کنجکاوی یا راحت‌طلبی عده‌ای منورالفکر و اهل سیاست که از ایران به اروپا رفتند.)

البته این هم هست که هر قدر خاطره‌ی تاریخی وزن بیشتری در آگاهی امروزی ما داشته باشد، این واکنش شکل حادتری به خود خواهد گرفت (شاید، از جمله، به این دلیل باشد که «ایرانی» بیگانه‌ستیزتر از، فرضاً، همسایگان‌اش جلوه می‌کند: هرقدر که «خود» و «خویشتن» سنگین‌تر بوده باشد، تصویر تصدیع‌کننده‌تری داشته باشد، ستیز با «دیگری» مبرم‌تر و پررنگ‌تر جلوه خواهد کرد.) با این همه، بلای آگاهی قیاسی مختص «ایران» نیست:

جهانی شدن در کل یک‌چنین مصیبتی برای جهان سوم دارد: نزدیک‌سازی مکانی ممالکی که به لحاظ زمانی فاصله‌ی بعیدی با هم دارند.

یعنی می‌گویید ایرانی می‌کوشد با انکار غیرایرانی، موجودیت خودش را ثابت کند؟ پس فرهنگ ایرانی خارج از این ستیز وجود ندارد؟

محافظه‌کاری من از این هم رادیکال‌تر است. می‌خواهم بگویم «فرهنگ ایرانی» اصلاً وجود ندارد، چه رسد به این که بخواهد در ستیز با فرهنگ غربی خودش را تعریف کند. آن‌چه من به آن باور دارم وجود «اخلاقیات ایرانی» است؛ اخلاقیاتی که بر اساس باور نیچه‌ای باید آن را آمیزه‌ی مؤلفه‌های مختلفی دانست که ریشه در تاریخ تبارشناسانه‌ی ما دارد.

این اخلاقیات هم حاصل و ره‌آورد «پاره‌فرهنگ» (part-culture)‌هایی است که البته روی هم رفته چیزی چون یک «فرهنگ» (Culture) را تشکیل نمی‌دهند. و در این میان، روشنفکر «ایرانی» اگر وظیفه‌ای برای خود قائل شود به گمانم اولینش باید اذعان به همین نکته‌ی نادیده‌گرفته اما چشم‌پوشی‌ناپذیر باشد. روشنفکر «ایرانی» بیش از همکاران جهان‌سومی‌اش، باید پاره‌پارگی فرهنگی خود را ببیند و باور کند، باید از ادعاهای اونیورسالیستی‌اش دست بردارد.

بیایید بی‌پرده باشیم: روشنفکر «ایرانی» چه حقی دارد که به نام «ایرانیان» سخن بگوید؟ سرشکستگی در انتخابات اخیر ریاست جمهوری بس نبود؟

مسأله صرف سیاست نیست؛ مسأله اندازه و ابعاد تأثیر و تأثر روشنفکران و مخاطبان یا هم‌فکران آن‌ها در بستر کلی اجتماعات «ایرانی» است. حرف‌ام این است که روشنفکر «ایرانی» به یک خودشناسی صادقانه، یا بهتر بگویم، بازشناسی بی‌رحمانه‌ی خود، و صدالبته مخاطب خود، نیاز دارد. روشنفکر «ایرانی» باید بداند، بپذیرد که در اقلیت است و تمام تلاش او، در وهله‌ی اول تا هزارم، باید فعالیت برای کسب حقوق اقلیت خود باشد و (فعلاً - و این قیدی است که شاید قرن‌ها برقرار باشد) بس. سخن گفتن به نام اکثریت در توان روشنفکر «ایرانی» نیست.

می‌پذیرم که این دیدگاهی تسلیم‌منشانه به نظر می‌رسد که نسبتی با خلق و خوی روشنفکر «ایرانی» ندارد. اما برای من، این فقط یک واقع‌بینی ناگزیر است. روشنفکری که به نام توده‌ها سخن بگوید در غرب هم دیگر جدی گرفته نمی‌شود (اکثریت نیازی به روشنفکر ندارد): در این شرایط، حال و روز روشنفکر «ایرانی» که اصلاً «توده»‌ای در برابر خود ندارد، از این وخیم‌تر خواهد بود: چنین روشنفکری احتمالاً اصلاً وجود هم ندارد!

گیرم که این خودشناسی همان خودباختگی باشد؛ باشد: من هم مثل رورتی باور دارم که «همبستگی» انسانی باید از پایین‌ترین سطوح و کوچک‌ترین اقلیت‌ها آغاز شود. امید انسانی ما باید بدل کردن اقلیت‌ مهجور و مفلوک خود به اقلیتی مقاوم و مؤثر باشد. به جای تلاش برای سخن گفتن به نمایندگی از اکثریت، باید برای استیفای حق اقلیت خود از اکثریت‌ تلاش کرد. و این یک طلب‌کاری تاکتیکی نیست؛ این استراتژی اقلیت در برابر استبداد اکثریت‌ها است؛ باید باشد.

با این اوصاف راه درازی برای خاتمه این ستیز در پیش است.

البته. این مصافی است که به این زودی خاتمه نخواهد یافت. اما این مختص ما ممالک جوان و ناآزموده نیست. غرب پخته، یا پیر، هم این مصاف را ادامه می‌دهد. با این حال، امروزه در سرتاسر خاورمیانه، از افغانستان و پاکستان گرفته تا مصر و لبنان و ترکیه، این تقابل در حادترین حد خود به حیات خود ادامه می‌دهد. برای نتیجه‌گیری زود است؛ اما این ستیزه دیر یا زود به نتیجه‌ای می‌رسد. این تعارض - بنا به تعریف‌اش - نمی‌تواند بی‌نتیجه باشد.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

file soti nadare

-- Alireza ، Dec 22, 2007

گفت و گوی تفکر برانگیز و خوبی بود. جدای چند مورد داده ها و اصطلاحاتی که در متن مشخص نیست از کدام بحث یا بستر فکری ریشه می گیرند؛ در حالی که گوینده به گونه ای بدیهی از آن ها حرف میزند - مانند "ما ممالک جوان و ناآزموده" - حال آن که مرجع آن برای شنونده مشخص نیست، پیام یزدانجو رگه هایی از اندیشه ای مستقل و کنکاشگر را در گفتارخود نمایش می دهد.

سپاسگزارم

-- سیامک راوی ، Dec 22, 2007

زبان زبان اندیشمندان پست مدرن است، با همه اداهایش. اما موضوع اینجا متفاوت است. آنجا موضوع اروپا است با تمام اندیشه ها و نقدهایش، اینجا ایران است با بحثهای جسته گریخته اش. بنابراین وقتی کسی ادعا میکند که فرهنگ ایرانی وجود ندارد و آنچه داریم اخلاق ایرانی است باید مواطب باشیم که این شعار تا چه اندازه معنا دارد و تا چه اندازه با واقعیت مربوط است. از نظر من خواندنهای این نویسنده و مترجم او را پست مدرن کرده و نه واقعیتهای زندگی و روند اندیشمندیها و بازخوانی آنچه پیشتر در چارچوب مدرنیسم خوانده و پذیرفته شده. بنابراین باید محتاط بود و یک یک این حرفها را محک زد، مبادا در حرفهایی قلمبه سلمبه گم شویم.

-- سعید ، Dec 22, 2007

مثل همیشه عنوان گفتگو، هیاهوی روزنامه نگارانه است. متاسفانه پیام یزدانجو هم چنین حکم آزارنده ای در گفته هایش صادر کرده. آقای راوی هم موضوع مرجع بعضی از این احکام و اصطلاحات را بدرستی مطرح کرده اند و این ناشی از مختصر لغزشی در دستگاه مختصات گفته های آقای یزدانجو است _ خوشحالیم که دست کم ایشان به یک دستگاه مختصات برای اظهاراتشان پایبند هستند با کمی لغزش از ایشان و کمی اغماض از ما- نظر آقای سعید هم بخشی از همین واقعیت را بازتاب می دهد و این که اندیشمندان و روشنفکران ایرانی بهتر است که مشخص و منتسب به یک مرجع و دستگاه مشخص بحث کنند.
اما نکته ی بسیار مهم در این گفتگو که نمی بایست در لابه لای نقدهای ساختاری و سلیقه ای ما گم شود این است:
بپذیریم که اقلیت هستیم و بپذیریم که دامنه ی بحثمان را به توده ها و به جهان نکشانیم. در این وانفسای جهانی شدن که به ویژه در ایران زمین به دلیل شرایط ویژه ی جغرافیای سیاسی اش به یک تب تند روشنفکری تبدیل شده باید آگاه به محدود بودن توانایی هایمان دامنه ی اندیشه ورزی و طرح اندازی هایمان را محلی و صنفی در نظر بگیریم. به همین دلیل آقای یزدانجو هم نمی بایست به موضوعی که دامنه ی ملی دارد یعنی وجود یا عدم وجود فرهنگ ایرانی به این شکل در گفتارشان بپردازند. بلکه تمرکزمان را برای ثبت و بازخوانی داشته هایمان نه برمبنای مقایسه ای که بر شالوده ای بومی استوار کنیم.

با سپاس از ایشان به خاط بیان همین یک نکته ی بسیار با ارزش

-- مراد ، Dec 23, 2007

به نظر من گام گذاردن در حیطه فرهنگ ایرانی و با یک ضربه آنرا نادیده انگاشتن یا نشانه نادانی ویا خدای نخواسته دشمنی با ایرانی به خاطر تعلق به قومی درون زی ستیزه گر است .کتمان فرهنگ ایرانی همیشه به مذاق روشنفکران قومی که بیشتر در خارج از کشور لانه کرده اند خوش می آید وگرنه وسعت فرهنگ ایرانی در فرامرزهای دوردست آسیای میانه تا اروپای نزدیک و شرق دور جای شک و تردید ندارد. این آقا بهتر است مسیر مطالعات خود راکمی تغییر دهد و به منابع ایرانی نیز بپردازد که تعلق خاطر در بست به روشنفکران مدرن اروپایی نباید باعث نادیده گرفتن فرهنگ دیر پای ایرانی شود.انسان آگاه پیش از اینکه دهان بگشاید باید قدری تامل کند.

-- حمید بهروز پیرنیا ، Dec 23, 2007

به نظر من در مرحله نخست،صحبتهای پیام یزدانجو در یک برزخ بسر می برد و ذهن خواننده مطلب را نیز به سمت این برزخ هدایت می کند.همچنین تعارض های بسیاری به چشم من آمد که من را در خواندن این مطلب بیش از پیش درچار نابسامانی فکری می کرد.من نمی دانم تعریفی که من از فرهنگ در ذهن دارم نادرست است یا تعریفی که پیام یزدانجو از فرهنگ طرح کرد یا شاید هم نکرد.من نمی دانم آیا می شود ماهیت وجودی فرهنگ(ایرانی) یا هر چیز دیگری را،هم رد کرد و هم به آن انتقاد کرد.این نکته برای من درتضاد با این نقدیست که پیام یزدانجو به فرهنگ دارد.البته تعارضهای دیگری هم وجود دارد ولی من به خاطر کوته بودن حوصله نوشتاری ام به همین دو نکته بسنده می کنم . از قلم نیافتد باوجود پراکندگی در ساختار و ... ،مطالب مفید و قابل تعمقی مطرح شده بود ، و همچنین پیشنهادات خوبی به چشم می خورد همانند: ایرانی شناسی بجای ایران شناسی، روانه کردن اندیشه‌های در حال احتضار به سوی جایگاهی که دیر یا زود در آن می‌آرمند و ...

در کل مطلب مفید و در خور تفکری بود
با سپاس

-- رضا گل مژده ، Dec 24, 2007

درآمد این گفت و گو اشاره دارد به این که پیام یزدانجو« ترجمه را کنارگذاشته و پس از این به ادبیات خواهد پرداخت».این نشانه ای خوب و بد است. خوب است چون«کنار گذاشتن ترجمه» به او امکان می دهد که خودش هم(درحوزه فلسفه) بنویسد و درنتیجه خودش هم کمی ذهنش را محک بزند و دشواری خود اندیشیدن را به جان بخرد و با ذهن خو کرده به ترجمه و بازگوی اندیشه های دیگری فاصله گیرد.بد است چون یزدانجو مترجم بدی نیست و رفتنش از این حوزه(ترجمه فلسفه مدرن)می تواند جای خالی اش را محسوس جلوه دهد.


گفت و گو کننده نزدیک به هشت سوال پرسیده که یکی دوتایشان مداخله ای ساده درحد تاییدی نسبی یا دنباله گیری حرف های گفت و گو شونده است.اولین سوال به شدت آمیخته به کلی گویی و معیار«این نیزگفته آید» است و گویی صرفا می خواسته گفت و گو ازجایی شروع شود و احیانا می دانسته که طرف سوالش به این کلی گویی بی اعتنا خواهد ماند.سوال اوبه چیزی اشاره دارد که ما نمی توانیم برایش ما به ازاء واقعی بیابیم و گمان می کنم درچنین شرایطی این وظیفه مصاحبه کننده است نه خواننده که خودش سوالش را بیش تر بشکافد و خواننده را این گونه « ساده باور» نپندارد.(مصاحبه شونده را نمی دانم).

کلی گویی سوال نخست بسیار واضح است و آن این حکم است که : «هیچ ملتی به اندازه ملت ایران به ارتباط خود با غیر خود فکر نمی کند». کدام ملت های دیگر مد نظر مصاحبه شونده بوده و چرا ازآنها نام نمی برد؟آیا این ملت های دیگر در خاورمیانه اند یا در آسیا یا در قاره ای غیر از حوزه جغرافیایی ای که ایران درآن به سر می برد؟این سوال چنان کلی است که خود یزدانجو هم درآن «تشکیک» می کند.با این حال،از این دست کلی بافی ها چه در سوال ها و چه در پاسخ ها فراوان است و گویی پرسش کننده و پاسخ دهنده ناخواسته از ایرادهای شکلی و ماهوی حرف های یکدیگر چشم می پوشند.درواقع این یک مصاحبه به معنای واقعی کلمه نیست.هیچ چالشی دراین گفت و گو نهفته نیست.(من نمی دانم گفت و گو کننده تا چه حد در فلسفه یا حوزه فلسفه فرهنگ، اهلیت دارد اما اگر از همین مصاحبه قیاس بگیریم در واکنش های آنی او به پرسش شونده ،نوعی انفعال دیده می شود).

طبیعی است که در هر گفت و گوی فلسفی می توان منتظر چالشی عمیق میان دو طرف گفت و گو بود چرا که چنین گفت و گویی همچون گفت و گوی مخترع و خبرنگار نیست که خبرنگار صرفا از مخترع می خواهد که اختراعش را شرح دهد و قطعات آن را یک یک برشمرد.

-- مرداویج ، Dec 24, 2007

نمونه ی خوبی است از آنچه شریعتی آسیمیله می نامد: روشنفکر متشبه به غرب و بی خویشتن.

-- آرش کرامتیان ، Dec 24, 2007

اصولا همین که بنده یک کلام از نوشته های ایشان را نفهمیدم نشان می دهد که وی ایده های بزرگی دارد و شخص مهمی است.

-- مهدی ، Dec 24, 2007

با نظر اقاي مهدي موافقم.صد در صد.

-- سايه ، Jan 6, 2008

يک نکته هم اين که اصولا" و منطقا" انفصال دو مفهوم اقليت و اکثريت، لحاظ و اختيار يکي بي آن ديگري، ساده‌انگارانه است. مرزهاي اقليت و اکثريت کجاست که ما دامنه‌ي خردورزي و کنش فکري خود را به يک از آن دو محدود کنيم؟ کدام بي ديگري واجد معنا و بار فرهنگي و فلسفي‌ست؟ نسبت اين دو چيزي است که اگر آن را ، آن هم از افق خرد، عمدا" يا سهوا" ناديده بگيريم ...
نکته‌ي ديگر هم اين که اين متن و در داقع ماحصل (اگر بشود گفت) اين دستگاه فکري، از موضعي اقتدارگرا و در جهت نفي اقتدار آن چيزي است که مصاحبه شونده به کلي منکر وجود آن است (فرهنگ ايراني وجود ندارد) و اين به لحاظ نظري قدري مضحک است! مصاحبه شونده البته يا احتمالا" فراموش نمي‌کند که از درون همين جغرافيا به انکار آن برخاسته است؛ او يک مترجم است و در فضاها و آفاق فکري ديگر تنفس کرده و تداخل دو اتمسفر عواقب اين چنيني هم دارد و البته کاري به خوبي يا بدي آن نداريم. يک سئوال هم اين که نسبت اخلاقيات، اخلاق با فرهنگ چيست؟ نسبت جزء و کل است يا اصولا" نسبتي بين اين دو وجود ندارد؟ و ... يک چيز مي‌تواند (شايد) اصل باشد: اين انگاره‌ها برهيچ قطعيتي استوار نيست و حداکثر مي‌توان آن را نوعي تمرين فکر و انديشه قلمداد کرد ...

-- پژک صفري ، Jan 30, 2008

( تاملی در مصاحبه ی اخیرپیام یزدانجو با رادیو زمانه)
http://saayeh.mihanblog.com/More-295.ASPX

-- انجمن سایه ، Feb 4, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)